گفتم نمرده! اصلا به او نميآيد؛ احتمالا رفته همين اتاق بغل که تخت دارد دراز بکشد و خستگي در کند و حالا شايد خوابش برده که نيامده. يعني شنبه که بيايم باز او را ميبينم، با موهاي سپيدترش و با قلب شکستهاش. تمام قد ميايستد و لبهايش به خنده آغوش باز ميکند که:
- سلام آمدي؟
و تعارف ميکند که:
- از اين شکلاتها بردار!
و يک سيب ميدهد:
- با بچهها بخوريد.
و من هي از هر دري حرف خواهم زد. مجالي نخواهم داد و او با صبوري نگاه خواهد کرد:
- ماشاالله بچههاي انقلاب فعالند!
و دستي به موهاي سپيدش خواهد کشيد. از فرط حرف، بالأخره راه گريزي پيدا ميکند و به خنده ميافتد، مثل پدري که رشد بچهاش را ببيند و به شگفتي روزگار بخندد.
- خوب جوانند ديگر عليآقا! من جوان که بودم مربي تيم فوتبال بودم!
دو ساعت بعد از خبرش، مؤمني خواهد گفت: اميرخان دو ساعت تمام در زمين بود و من چرا شک کنم به کسي که ديدم تا نفس آخر در زمين بود.
از دفترش زنگ ميزنند که تيم به صف شود و براي بچهها حرف خواهد زد با انرژي و جديت يک مربي:
- نه ما ميتوانيم!
بچهها يکصدا داد ميزنند: آقا گفتهاند پول نيست کار نکنيم!
مربي با خودش تکرار ميکند: بچههاي انقلاب فعالند! بعد نگاهش ميرود به دهه 60، روي غروب ششم تير 60، از صداي انفجاري به خود ميآيد:
- ما وظيفه و تکليف داريم!
و اين تکليف را چنان ادا خواهد کرد تا کمي از آن انجام شده و پيش رود! بعد سعي خواهد کرد اين حرفها را دور بريزد:
-ميدوني من حرفها رو ميشنوم، اما موقع تصميمگيري يکي از گوشهايم در است و آن يکي دروازه!
و من باز او را کنار دروازه خواهم ديد که دو ساعت تمام ميدود.
مهدي را دوست داشت، محمود را هم، خودش ميگفت. يک روز گفت: اصلا من فاميلي فلاني را صدا نميزنم ميگويم يوسف، عليرضا، غلامرضا، مجيد، افشين، کاظم، حبيب.
حتي به مخملباف ميگفت: محسن!
- اينها بچههاي ما هستند.
«بچهها» را با همان لحن مربي گفت؛ طوري که علي پروين بعد از 30 سال، برگشت يکبار ديگر ترکيب تيم را نگاه کرد، حرف نداشت.
– ها شهرستانيها! حواستان تمام و کمال به شهرستانيها باشد ليگ فقط تهران نيست!
پيرمرد ميدانست حال خوشي ندارم، پرسيد: گردنت چطور است؟
- شکر حاجي خوبم!
ميدانست دستم درد ميکند و خشکيده و توان بلند کردن تابوت را ندارم. ميدانست حالا وقت مردن نيست، پس چرا مرد؟ نه گفتم که خواب مانده يا شايد مربي خود را به خواب زده! اما چرا اينها اينقدر جدي گرفتهاند و عکسش را زدهاند به در و ديوار؟!
مگر نميگفت کار زياد داريم و دشمن بيدار است و بايد زوزه گرگها را جدي بگيريم! ميگفت: گرگسالي است.
مثل کوهي که در کنارش باشي و از فرط بزرگي نبينياش. شوخي و جدي وقتش را ميگرفتيم که استاد اين شعر را فلاني گفته! کتابش را ميبست و سراپا گوش ميشد – بله! درگزارش روزانه خوانده بود. حاجي نقد فلاني را ديدهايد؟
ذوقميکرد: بچههاي انقلاب کار ميکنند خوب از زهير بگو من خيلي نقدهايش را دوست دارم!
با ادب و آداب و مودب. راستي مودب چه ميکند؟ او را به نام بزرگ صدا ميکرد. و چه مقيد بود م-قي-يد! مثل همان تکليف! که معناي انجام داشت و ميدانستي در سختگيري بهخود از هيچ نخواهد گذشت.
فردي که بود؟
پدر کيهاني بچهها و پدر بچههاي کيهاني! که هنوز معدل بالاي (18/5) ميگيرند و نقاشي چاپ ميکنند بچههايي که از جدولهاي 9 خانهاي افقي ميروند و عمودي برميگردند! بچههاي خوبي که بزرگ ميشوند و به شکل وزير و وکيل ميآيند و در مراسم پدر کيهاني سخنراني کنند.
فردي که بود؟
امير و دبير داستان انقلاب؟ بخشي از داستان انقلاب بود. با انگشت اشاره ميکرد فلاني اينجا کنار نمازخانه ايستاده بود او که حالا در شبکه ماهوارههاست. يک احد نامي هم داشتيم، خيلي بيادعا دفاع چپ بود شهيد شد.
دنيا برايش مستطيل سبزي بود که سنگربنديشده باشد.
حياط خلوت حوزه، همان جلوي کتابخانه است که از فرط بيآمد و شدي، از شکاف سنگفرشش سبزه روييده. اين خلوتي و سکوت دوستداشتني است.
قديميهاي حوزه که جمع ميشوند، جاي نگراني دارد؛ دل آدم ميريزد. يعني باز چي شده، يعني باز کي؟
-نکنه فلاني؟
- آره!
همين حد کفايت ميکند، فلاني هم رفت!
- کدوم؟
اون که گل ميزد، اون که پاس ميداد، اون که چاي ميداد، اون که درس ميداد، اون که با اسلحه جلوي حوزه پست ميداد؛ واي اين بار خود مربي رفته!
ما مثل همسايگان شگفتزدهاش ميپرسيم - نه بابا! يعني اميرخان اينقدر بزرگ بوده؟ پس چرا نميگفت؟ چرا با اتوبوس، با اين قلبش تو اون خيابون؟
-به خدا التماس کرديم استاد کاروان بچههاي نويسنده است، بيا باهاشون برو. گفت حجشون قبول! خدا قسمت کنه من بايد به مادرم برسم.
- خونه براش گرفتند، نيومد. گفت دوست دارم بين مردم باشم.
و مردم جا خوردهبودند: پيرمرد اينجا بوده؟ ساختمان پنج طبقه با چهار طبقه اضافي. بعد ميرفت تا اون خونه که نصف دفتر کارش هم نبود؟!
مردم شب پاي تلويزيون، اشارهشان بهسمتي بود: اين همون باباييه که تو اتوبوس ميديديم. همون که با احوال ناخوش آرومآروم از پلهها ميرفت. همون که تا ازدور کسي رو ميديد لبخندش ميدرخشيد.
اين پيرمرد همان پيشکسوت سختکوش و از بنيانگذاران هستههاي جوانان هنرمند انقلابي بود. رحمت خدا بر او!
امروز روز دوم است. خوابم و دنيا را خوابآلود دوست دارم. اصلا حوصله فکر کردن بهکار و رفتن نيست. تلفن زنگ ميزند. از من بيتفاوتي و از او اصرار. با کاهلي برميدارم. به شماره نگاه ميکنم. خوابم ميپرد. خودش است. شماره اوست. اين شماره را به نام فردي ذخيره کردهام. انگار از کابوسي بيدار شدهام. پيرمرد زودتر از من آمده تا بيدارم کند براي سر کار رفتن. خدا را شکر. پس خواب ديدهام اين دو روز را. آن مراسم و تشييع و آن همه گريه را...
راستي تعبير خواب مرگ چيست؟ احتمالا عمرش طولانيتر شده!
ميخواهم از خوشحالي خوابم را پشت گوشي برايش تعريف کنم و او قهقه بزند. بگويم حاجي ما را ترسانديد! پس من دو هفته سر کار نميآيم. هر چقدر هم که صحبت از وظيفه و تکليف باشد، ميخواهم چند روز استراحت کنم. خيلي خستهام و احتمالا قبول ميکند و دست آخر ميگويد به خانواده محترم سلام برسان!
خودم را آماده ميکنم: سلام! سردي و گرفتگي صدا مرا به عالم واقعيت باز ميگرداند و شيريني يک لحظه خيال را در ذهنم منجمد ميکند.
- سلام آقاي داودي! تشريف داريد؟ دوستان تا يکساعت ديگر ميآيند دفتر براي عرض تسليت!
علي داودي
دیگر مطالب پروندۀ امیرحسین فردی:
پیام تسلیت رهبر انقلاب به مناسبت درگذشت امیرحسین فردی
قلممویۀ علی داودی در سوگ فردی
نگاهي به رمان سياه چمن
نگاهي به زندگي ادبي فردي
خاطرۀ يکي از شاگردان فردي
نگاهی به جایگاه اثرگذار فردی در ادبیات انقلاب
معرفي مهمترين آثار فردي در قالب کتاب
یادداشت ناصر فیض دربارۀ مدیر پیشین مرکز آفرینشهای ادبی حوزه
گفتوگوی حامد شکوري با شاگردان و دوستان فردي
یادداشت جواد افهمی در سوگ فردی
بريدهاي از رمان منتشر نشده «گرگسالي» فردي
گفتگوی مجید اسطیری با دکتر محسن پرویز
نگاهی به رمان «اسماعیل» فردی
دیدار مرحوم فردی با رهبر انقلاب
یادداشت حامد محقق در سوگ امیرحسین فردی
یادداشتی از مسعود نوروزی در سوگ امیرحسین فردی
گفتاري از وحيد جليلي به مناسبت هفتمين روز درگذشت مرحوم اميرحسين فردي
سوگسرودی از محمدرضا ترکی برای مرحوم فردی
یادداشتی از علی داودی در سوگ امیرحسین فردی