ايستاده بود روبهروي سبلان و نگاهش را دوخته بود به قله و يالهاي بلند و پوشيده از برف آن، که زير تابش خورشيد، مثل شيشه ميدرخشيد. وقتي پايش را از مشکينشهر بيرون گذاشت و راه «بالليجا» را در پيش گرفت باد هم شروع به وزيدن کرد. تند و پر کوب، سيلابي از برف در کوهپايه جاري کرده بود. پنجه ميکشيد، ميرفت و ميبرد. ايستاد و کلاهش را کشيد روي گوشهايش و نگاهش را دوخت به کوه. تکهاي ابر گير کرده بود به قله و کنده نميشد. کمکم شبيه گرگ شد، بزرگ و ترسناک که ميخواست از قله کنده بشود و هجوم بياورد به طرف او. دشت خالي بود. تنها توفان برف بود و تک و توک، تکدرختان لختي که سر در گريبان بودند. تيره پشتش لرزيد، نفهميد از سرما بود يا از ترس. ميان رفتن و برگشتن دودل ماند...
بعد از ظهر، توي گاراژ از اتوبوس پياده شد. به هواي ديدن مش عمواوغلي آمده بود، که در روستاي بالليجا، نزديک مشکينشهر معلم بود. مش عمواوغلي گفته بود: «پاي پياده يک ساعت راهه. حالا يک کم بالا و يا پايين.» هوا صاف و آفتابي بود. تصميم گرفت برود، ولي راه را بلد نبود. بيرون گاراژ ايستاد و به دور و برش نگاه کرد. شهر خلوت بود. مردم انگار به خانههايشان پناه برده بودند و يا او گمان ميکرد که پناه بردهاند. بقالي کوچکي چسبيده بود به ديوار گاراژ. توي آن تاريک بود. خوب که نگاه کرد صاحبش را ديد که بالاپوشي بلند پوشيده و کلاه دستبافي بر سر گذاشته و پشت پيشخوان ايستاده و چشم به خيابان دوخته. به طرف مغازه رفت. کف آن يک پله پايينتر از پيادهرو بود. داخل شد و سلام داد. مغازهدار با ملايمت نگاهش کرد و جواب داد:
ـ سلام پسرم، خوش اومدي، بفرماييد!
ـ ببخشيد مزاحم شدم. عرضي داشتم... ميخواستم بدونم شما اين اطراف دهي به اسم بالليجا ميشناسيد؟
ـ بله، البته ميشناسم.
ـ من ميخوام برم اونجا، مينيبوسي، سوارياي چيزي داره... ؟
مغازهدار کلاهش را برداشت. سرش را از ته تراشيده بود، اما محاسنش بلند بود و تازه حنا گذاشته بود؛ دستهايش را هم.
ـ الان چند روزه راه آنجا بسته است. مگر اينکه تراکتور...
اسماعيل به فکر رفت.
ـ پياده چي... ميشه رفت؟
ـ پياده؟! ... خودشون هم اگه بخوان پياده برن يا بيان... تنها راه نميافتن، چند نفر، چند نفر اين کارو ميکنن!
ـ يعني خيلي برف اومده؟
ـ برف که خيلي اومده... بعضي جاها تا زانوي آدم بالا ميآد... اما بدبختي که فقط برف نيست...
ـ پس چيه؟
مغازهدار کلاهش را گذاشت روي سرش و آن را با سليقه کنار گوشهايش ميزان کرد.
ـ گرگ... گرگ آدمخوار!
ـ آدمخواره؟ ... مگه بقيه گرگا آدم نميخورن؟
ـ چرا، ميخورن، اما مگر چطور بشه، به آدم حمله بکنن، آن هم چند تايي... نه تنهايي... اما اين لامصب نه با گاو کار داره، نه با گوسفند، فقط ميآد طرف آدم...
ـ فقط آدم؟!
ـ آره بهجان عزيزت، فقط آدم. اون هم بعضي آدما، بيشتر هم جوون. تو دهات اطراف چند نفرو خورده.
ـ خب، پس ارتش و ژاندارمري چکارهان! کشتن يه گرگ که براشون کاري نداره!
مغازهدار دستي به محاسن حنا گذاشتهاش کشيد و آهستهتر گفت:
ـ آره کاري نداره، اما اجازه ندارن... ببين، اين گرگ را آمريکاييها آوردن تو شرکت کشت و صنعت مغان...
ـ براي چي؟
ـ براي... عرض کنم حضورتان که... به قول معروف، اصلاح نژاد گرگها، حالا شده بلاي جون مردم!
اسماعيل لبهايش را روي هم فشرد. با ديدن کلوچههاي خوشرنگ احساس گرسنگي کرد.
اتوبوس پاي پيچ حيران ايستاد. براي نماز و ناهار. نماز را توي امامزاده خواند و سر و ته ناهار را با چند سيخ کباب و يک دو تا لواش هم آورد. چند ساعت از آن گذشته بود...
ـ بيزحمت يکي از اون کلوچههاتون بديد.
مغازهدار با حرکاتي آرام و باسليقه کلوچهها را برداشت و گذاشت کنار ترازو. پرسيد:
ـ خالي ميخوري يا با نوشابه؟
ـ بده... يه دونه باز کن.
در نوشابه را نرم باز کرد و کمر شيشه را داد دست اسماعيل.
ـ نوش جان!
حواسش بيشتر پيش حرفهاي مغازهدار بود. به راه فکر ميکرد. خورد. پول کلوچه و نوشابه را حساب کرد و خواست بيرون بيايد. مغازهدار گفت:
ـ از من ميشنوي تنها نرو...
ـ همراه پيدا ميکنم، شايد هم با تراکتور رفتم.
خداحافظي کرد و از مغازه آمد بيرون. هرچه ايستاد کسي نيامد. زمين زير سفره برف گم بود، تنها از رديف چنارهاي لاغر و لخت ميشد فهميد که راه پاي آن درختان است. داشت دير ميشد. ميان ماندن و رفتن مردد بود. يک لحظه دل به رفتن داد و پاي در راه گذاشت. محکم و مصمم. طوري که صداي شکستن برفهاي يخزده زير پايش بلند شد. چند سگ لاغر با کنجکاوي از پشت پرچينها نگاهش کردند. پوزههايشان را بالا گرفتند و بهجاي پارس، زوزه کشيدند. بخار دهانشان از دور ديده ميشد. اول ترسيد حمله کنند. اما سگها با بيحالي زوزه ميکشيدند. از آنها دور شد، هيچکدام از جا نجنبيدند و به طرفش هجوم نبردند. فاصله گرفت. به مزارع اطراف شهر رسيد. با آنکه چند روز بيشتر به تحويل سال نمانده بود اما برف سنگيني روي زمين نشسته بود. برف تازه، روي برف کهنه؛ برف روي برف. از شهر دور شد. خورشيد لغزيده بود بهسمت شانه چپ سبلان. سعي ميکرد راه را گم نکند. سنگچينهاي دو طرف را نشانه گرفته بود و ميرفت. تازه از مزارع فاصله گرفته بود که صداي غار غار کلاغها را شنيد... ابتدا تک و توک سپس بهصورت انبوه. از پشت سر ميآمدند، از سوي مغان. سروصدايشان سکوت دشت را شکسته بود. وقتي بالاي سرش رسيدند آسمان سياه شده بود. دسته عظيم و بيپاياني بود که انگار تمامي نداشت. فوج فوج از پس هم ميآمدند و گاهي نيز تعداد زيادي از بقيه جدا ميشدند و در نقطهاي بهصورت گرداب و کلاف پيچيده در هم فرو ميرفتند و باز ميشدند و دوباره تکرار ميشدند. راه را زير پايش معطل گذاشته بود، با شگفتي نگاهش را دوخته بود به صدها کلاغ سياهي که ناگهان سروکلهشان پيدا شده بود. کمکم در افق ناپديد شدند. صدايشان هم ديگر شنيده نشد. او ماند و آن دشت خالي. سفيد. سرد. آن تکه ابر همچنان گير کرده بود به قله و از آن جدا نميشد. انگار همان جا يخ زده بود؛ هيولاوار! خورشيد آرام ميلغزيد بهسمت شانه غربي سبلان. دشت بنفش شد، حتي بوتههاي خشکيده بابا آدم که همچنان بر جاي مانده بودند. اين نشانه غروب آفتاب بود. بايد تندتر ميرفت. سايهاش افتاده بود روي برفها و همراه او کشيده ميشد و ميآمد. هرچند وقت برميگشت به پشت سرش نگاه ميکرد. نشاني از خانهها و باغهاي مشکينشهر هم نبود. تنها جاي پايش روي برف باقي بود. غريب و نابلد... تهران ديگر جاي امني برايش نبود. شانس آورد که در امامزاده حاشيه راهآهن تهران تبريز، گير مأمورها نيفتاد و باز هم خيلي خوششانس بود که وقتي از بام بقعه افتاد توي قبر متروک، نمرد و همان جا ميان گل و لاي دفن نشد. چند لحظه بعد خودش را کشيد پاي ديوار حياط امامزاده و از راه آب بيرون خزيد و دست مأمورها بهش نرسيد. گريخت. خودش را رساند به بانک شعبه خيابان سعادت. آنقدر منتظر ماند تا يوسفي رييس بانک رسيد. همين که از ماشين پياده شد، خودش را نشانش داد. يوسفي بهجا نياورد. با حيرت نگاهش کرد. لابد گمان کرده بود که يکي از معتادهاي علاف پشت خط راهآهن است، اما وقتي شناختش دهانش از تعجب باز ماند...
دیگر مطالب پروندۀ امیرحسین فردی:
پیام تسلیت رهبر انقلاب به مناسبت درگذشت امیرحسین فردی
قلممویۀ علی داودی در سوگ فردی
نگاهي به رمان سياه چمن
نگاهي به زندگي ادبي فردي
خاطرۀ يکي از شاگردان فردي
نگاهی به جایگاه اثرگذار فردی در ادبیات انقلاب
معرفي مهمترين آثار فردي در قالب کتاب
یادداشت ناصر فیض دربارۀ مدیر پیشین مرکز آفرینشهای ادبی حوزه
گفتوگوی حامد شکوري با شاگردان و دوستان فردي
یادداشت جواد افهمی در سوگ فردی
بريدهاي از رمان منتشر نشده «گرگسالي» فردي
گفتگوی مجید اسطیری با دکتر محسن پرویز
نگاهی به رمان «اسماعیل» فردی
دیدار مرحوم فردی با رهبر انقلاب
یادداشت حامد محقق در سوگ امیرحسین فردی
یادداشتی از مسعود نوروزی در سوگ امیرحسین فردی
گفتاري از وحيد جليلي به مناسبت هفتمين روز درگذشت مرحوم اميرحسين فردي
سوگسرودی از محمدرضا ترکی برای مرحوم فردی
یادداشتی از علی داودی در سوگ امیرحسین فردی