مؤسسه فرهنگي شهر کتاب تيرماه سال 91 اقدام به برگزاري جلسه نقد و بررسي مجموعهشعر «شش دفتر» سروده محسن پزشکيان کرد. در اين نشست که با هدف شناخت بهتر جايگاه ادبي محسن پزشيکان برگزار شد، استاداني چون دکتر محمدرضا ترکي مدير گروه ادبيات انقلاب اسلامي فرهنگستان، دکتر صابر امامي عضو هيأت علمي دانشگاه، محمد تمدن از دوستان صميمي محسن پزشکيان و علياصغر محمدخاني معاون فرهنگي و بينالمللي شهر کتاب حضور داشتند. همچنين در پايان اين برنامه، در اتفاقي جالب حسين پزشکيان، برادر بزرگ محسن پزشکيان نيز که تا آن زمان کسي از حضور او در نشست اطلاعي نداشت، به بيان سخناني ارزشمند پرداخت. آنچه در پي ميآيد متن سخنان حاضران در اين نشست است:
علياصغر محمدخاني:
يارب قرار اين دل ديوانهام ببخش
يعني شکيب فرقت جانانهام ببخش
اين سوز و ساز و تاب و تب امشب خداي من
از من بگير و طاقت مردانهام ببخش
لبخند شوقگر به لبم پايدار نيست
هر نيمه شب به گريه مستانهام ببخش
ساقي به حق صحبت مستان پاکدل
دستم بگير و يک دو سه پيمانهام ببخش
يا پيش من حکايت بيگانگي مگو
يا طاقتي به اين دل ديوانهام ببخش
نشست امروز ما بحث و گفتوگو درباره کتابي است که بهتازگي به همت گروه ادبيات انقلاب اسلامي فرهنگستان زبان و ادبيات فارسي منتشر شده و شامل شش دفتر از مجموعه اشعار محسن پزشکيان است.
محسن پزشکيان از انقلابيون و زندانيان سياسي قبل از انقلاب بوده. او هنرمند، خطاط، شاعر و نويسندهاي بود که در اين سي سال کمتر نامي از وي مطرح بوده است. اشعاري به سبک کلاسيک و شعر نو دارد. اشعاري محلي به زبان کازروني دارد. نمونههايي از نقاشيها و کارهاي هنري ايشان هم موجود است.
آقاي دکتر محمدرضا ترکي که مدير گروه ادبيات انقلاب اسلامي فرهنگستان زبان و ادب فارسي هستند اين مجموعه را با همکاري دوستانشان چاپ کردند و شاعري را که کاملا در محاق گمنامي به سر ميبرده بهجامعه ادبي معرفي کردهاند. پزشکيان در دهه آخر عمرش يعني تقريبا از هزار و سيصد و چهل و هشت، از بيست و دو سالگي تا سي و دو سالگي چند دفتر شعر سروده که ميتوان سير تحول اشعارش را در اين 10 سال، از همين دفتر اول تا دفتر ششم پيگيري کرد. خوشبختانه اين کتاب چاپ شده و شاعر آن تا حدودي از گمنامي به در آمده و اميدوار هستيم که دوستان بتوانند اين شاعر را بيشتر بشناسند.
نبايد فکر کنيم کساني که شعرشان کمتر مطرح ميشود، نميتوانند شاعران شاخصي باشند. بسياري از افراد گمنام هستند که ممکن است در دهههاي بعد از حيات آنها وجه کار آنها، وجه شاعري و نويسندگي آنها مشخص بشود. ما در طول تاريخ هم داشتهايم بسياري از چهرههاي درخشان را که در زمان خودشان گمنام بودهاند.
اميدواريم با بررسي اشعار اين شاعر، او را بيشتر بشناسيم و با يکي ديگر از چهرههاي ادبيات انقلاب آشنا گرديم. شعري هم که من در آغاز خواندم، يکي از غزلهاي اوليه مرحوم پزشکيان بود.
من از آقاي دکتر ترکي ميخواهم که در مقدمه چند کلامي را راجع به اين کتاب، چگونگي انتشار آن و ويژگيهاي شعر آقاي پزشکيان صحبت بکنند.
محمدرضا ترکي:
بايد از برگزارکنندگان اين جلسه تشکر بکنم که کسي را معرفي ميکنند که به طرز غريبي در تمام سي و سه سال اخير، عليرغم اينکه شايستگيهاي بارزي داشته، مطرح نشده است. بهنظر ميآيد که اين کار کاري جوانمردانه است و شيوه مردان حق. به قول سعدي:
ببخشاي کانان که مرد حقند
خريدار دکان بيرونقند
البته دکانهاي ظاهرا بيرونق گاه مخاطبان خاص دارند. ممکن است که کم به آنها مراجعه بشود ولي معمولا خريدارانشان عتيقهفروشان و جواهرفروشاناند. شعر مرحوم پزشکيان هم از مواردي است که به ناروا بيرونق و مغفول واقع شدهاست.
آشنايي اجمالي من با شعر ايشان به اوايل دهه هفتاد برميگردد؛ به سالهايي که با مجله شعر همکاري ميکردم. در آنجا بخشي به نام بوميسرود داشتيم که در آن اشعار محلي را معرفي ميکرديم. در يکي از شمارهها تعدادي از شعرهاي آقاي پزشکيان با لهجه کازروني به دستمان رسيد که يکي از دوستان زحمت کشيده بود و آنها را به فارسي معيار و رايج برگردانده بود. وقتي که من آنها را خواندم، ديدم که اين شاعر چقدر شاعر خوبي است. تا سالها بعد فکر نميکردم که ايشان کارهايي غير از اين هم داشته باشد. وقتي که اولين بار سرودههاي ديگر او را خواندم، ديدم که يک شاعر جدي است و ما با يک شاعر خيلي توانا روبهرو هستيم. عجيب بود که چنين شاعري، به رغم اينکه اهل ادبيات با او ناآشنا هم نبودند، در تمام اين مدت گمنام مانده است. کسي که به اين پايه از شعر ميرسد، قطعا بايد با فضاهاي ادبي و با افراد و اشخاصي که از بزرگان ادبيات هستند، مرتبط باشد. البته با توجه به کمتوجهي مسئولان فرهنگي، در جامعه ما از اين غرايب فراوان اتفاق ميافتد. من به شوخي عرض ميکردم آدم هر چه ميخواهد باشد ولي شهرستاني نباشد. شايد عامل ديگر در گمنام ماندن پزشکيان درگذشت او در آن مقطع خاص و آن روزگار بحراني، در خرداد 58 باشد. در آن سالها سيلاب حوادث در بستر کشور ما جاري شد و به طوفان بزرگ جنگ تحميلي پيوست. آن سيلاب و آن طوفان در روزگاري که هنوز جريان ادبيات انقلاب انسجام نيافته بود و اين جريان هنوز شاعران و نويسندگان خودش را نشناخته بود، کافي بود که خيلي چيزها و خيلي کسان را از يادها ببرد. شايد برخي تنگنظريها و مسائل ديگر برونمتني هم باشد که اينها همه دست به دست هم داد و نتيجه اين شد که شعر و شخصيت پزشکيان چنانکه بايد و شايد در اين سالها ديده نشد يا اصلا به فراموشي سپرده شد. در اين ميان ما وامدار خانواده محترم و همسر ايشان هستيم که در اين سالها آثار مرحوم پزشکيان را به هر شکل گردآوري و حفظ کردند.
محسن پزشکيان در سال هزار و سيصد و بيست و شش در کازرون به دنيا آمده است. در همان محيط درس خوانده و بعد به بوشهر رفته است. بوشهر يکي از کانونهاي شعر نو ايران است. اگر ما بخواهيم بگوييم که آقاي پزشکيان جزء چه نحلهاي است، بايد او را جزء شاعران جنوب بشماريم. از شاعران شاخص شعر جنوب ميتوانيم به بزرگاني از قبيل مرحوم منوچهر آتشي و مرحوم محمدرضا نعمتيزاده اشاره کنيم. آقاي پزشکيان در همان سالها با شعر آقاي آتشي و نعمتيزاده آشنا و خيلي مأنوس شد. . رد پاي شيوه آقاي آتشي در شعر ايشان هست و مرحوم محمدرضا نعمتيزاده تنها کسي است که محسن پزشکيان از سر ارادت شعر به او تقديم کرده است.
البته شعر جنوب يک شاخه ديگر هم دارد که شعر خوزستان است. ويژگي مشترک شعر اين دو منطقه که ميشود گفت در روزگار خودشان به نوعي قطب شعري هستند، بوميگرايي و نوگرايي است. گرماي جنوب و خوي و خصلت مردم آن منطقه و فرهنگ و زبان آنها، در اين شعر ديده ميشود؛ همانطور که در شعر مرحوم آتشي ميبينيم. اين ويژگي در شعر آقاي پزشکيان هم هست. ويژگي بعدي، روحيه حماسي مردم آن ناحيه است و حتي آن غمي که شما در موسيقي آنها ميبينيد... پزشکيان نخستين تجربيات شاعري خودش را در مصاف با کلمات در همان محيط پي گرفت؛ در محيطي که جريان شعر نيما در آنجا با کارهاي کساني مثل مرحوم آتشي و مرحوم نعمتيزاده – قبل از آتشي - و ديگران بروز کرد. يکي از پرورشيافتگان اين جريان مرحوم پزشکيان است.
ايشان بعد از دبيرستان مدتي به تهران ميآمد. و مدتي به خطاطي پرداخت. پزشکيان يک شخصيت چند بعدي دارد؛ خطاط هست، نقاش هست کارهايي هم در زمينه کاريکاتور و طرح داشته که قبل از انقلاب بهصورت نمايشگاهي در دانشگاه تهران برپا شده. دستي در موسيقي و تئاتر هم دارد. حداقل در يکي دوتا نمايشنامهاي که در آن روزگار در محيطهاي دانشجويي اجرا شده، بازي کرده است. طبعا اگر روزگار فرصت بيشتري به او ميداد حتما شاهد کمال بيشتر او در عرصههاي هنري هم بوديم. پزشکيان در عرصه تحقيقات فرهنگ عامه و مردمشناسي هم چند کتاب دارد. کتاب قصههاي مردم کازرون، قصههاي کمارج و ممسني و سنتها و ضربالمثلهاي کازروني از آثاري هستند که برخي منتشر شده و برخي در دست انتشار است.
از ابعاد مهم شخصيتي پزشکيان که بر شعر او تأثير جدي گذاشته، مبارزات سياسي اوست. او در سال 53 دستگير شد و توسط ساواک بازجويي گرديد. کمتر از يک سال را در زندان گذراند. ايشان تا سال 52 سه دفتر شعر سروده است. در شعرهاي نخستين او تأثير ديگران از جمله سپهري را ميتوان ديد اما رفته رفته به زبان و تجربيات متفاوتي رسيد. پزشکيان اگرچه در بهار 58 دنيا را وانهاد و شعر انقلاب از حضور او بيبهره شد، اما تأثير غيرمستقيم او را در جريان شعر انقلاب از طريق همشهري بزرگوارش مرحوم نصرالله مرداني ميتوان مشاهده کرد. غزل پرشور و حماسي مرداني را نميتوان يکسره از غزل نوکلاسيک پزشکيان برکنار ديد. براي روشن شدن اين نکته کافي است به اين ابيات از يکي از سرودههاي پزشکيان توجه کرد و آن را در کنار برخي سرودههاي مرحوم مرداني- از جمله «از خوان خون گذشتند صبح ظفر سواران» نهاد:
اين ياوگان که دُمْشان خشکاند ريشهها را
بادند و درنوردند اعماق بيشهها را
خصمانه ميتراشند در حيرتم که تا چند
اين سنگها خموشيد بيداد تيشهها را؟
آيينهزارم از تو اي صبح اگر بشويي
با صيقل تبسم زنگار شيشهها را
از سرخوشان مپرسيد غمنامه اسيران
سرشاخهها چه دانند اندوه ريشهها را
پزشکيان قبل از انقلاب مطلقا حتي در نشريات روشنفکري هم شعري چاپ نکرده است. اين از عجايب رفتاري ايشان است. ايشان در سال پنجاه و چهار دانشجوي دانشگاه تهران بوده و ادبيات فارسي را در همين دانشگاه خوانده است. سواد ادبي خوبي دارد و اين بر سرودههايش تأثير گذاشته است. در سال پنجاه و شش در شهر خود، کازرون معلم شد. ايشان بعد از انقلاب اولين سرود جمهوري اسلامي را گفت. ميدانيد که ما دو سرود داشتيم. اولي را مرحوم حالت گفته بود و دومي را هم که سرود فعلي است، آقاي ساعد باقري. ولي ايشان هم در همان روزگار از روي علاقه شخصي چنين کاري را انجام داد که در دفتر ششم ايشان چاپ شده و متن آن با صداي خود ايشان هم در دست است اما نميدانيم آيا آن را براي مسئولان انتخاب سرود جمهوري اسلامي ارسال کرده بودند يا نه؟
بهنظرم يکي از اقدامات خوب فرهنگستان زبان و ادب فارسي در سالهاي اخير، انتشار کتاب شش دفتر محسن پزشکيان است.
علياصغر محمدخاني:
آقاي تمدن که از دوستان آقاي پزشکيان و همدورهاي دانشگاهي ايشان بودهاند و مدتي را هم براي فعاليتهاي سياسي خود در سالهاي پيش از انقلاب در زندان به سر بردهاند، درباره آقاي پزشکيان و دوستيشان براي ما صحبت ميکنند و نکاتي هم راجع به ويژگي آثار ايشان برخواهند شمرد.
محمد تمدن:
«مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَهَ عَلَيهِ فَمِنْهُم مَن قَضَي نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَن ينتَظِرُ وَ مَا بَدَلُوا تَبْدِيلا» از مؤمنين مرداني هستند که پيمان خويش با خداي بهجاي آوردند و از ايشان برخي آنچه به گردن داشتند واگذاشتند و برخي همچنان در انتظار هستند و مر اين را تبديلي نيست.
اين جلسه، جلسه معرفي شعر محسن است؛ اما من شعري را معرفي ميکنم که محسن است. محسن هنرمندي چندوجهي، شاعر، نويسنده، نقاش، طراح، مجسمهساز، موسيقيدان و بازيگر تئاتر است. آشنايي من با محسن عزيز از سال 49 شروع ميشد. ما همورودي دانشکده ادبيات بوديم. دوستي ما در سالهاي 50 و 52 در اردوي سربازياي که در لشکرک داشتيم، ادامه پيدا کرد. در يکي از تئاترها هم با ايشان همبازي بودم.
در خصوص شعر ايشان ميتوان گفت حرفي که از دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند. شعر ايشان برآمده از جان شاعر دردآشنايي است که واقعا درد مردمش را احساس ميکرده و براي خودش زمزمهاي داشته، بعد از 40 سال سر از خاکستر در ميآورد و اميدوار هستم که شعله آن دل صاحبان درد را گرم کند.
من خاطراتي از محسن دارم. ايشان يک نمايشگاه طراحي در دانشگاه برگزار کردند که فوقالعاده عالي بود. فکر ميکنم اگر آن مجموعه طراحي که ظاهرا از بين رفته، در دسترس بود شايد بسيار مؤثرتر از مجموعه شعر او بود.
اين طرحها را بايد در آن فضاي خفقان سالهاي 50 تا 53 تجسم کنيد. يکي از اين طرحها عنوانش «ذوالاکتاف» بود. صفي از مردم را تصوير کرده بود که از کتف اينها بهجاي طنابي که معروف است شاپور ذوالاکتاف از کتف مردم رد ميکرده، لولههاي نفت رد شده بود.
يکي ديگر تابوتي بود که مردم روي دوششان گذاشته بودند و داشتند تشييع ميکردند. روي اين تابوت کنار رفته بود و از آن قسمت، خورشيد در حال درخشيدن بود. استعارهاي از تشييع خورشيد و حقيقت بود.
يکي ديگر يک خيابان طولاني را تصوير کرده بود با تيرهاي چراغ برق که بر بالاي اين تيرها بهجاي لامپ، خنجر بود که ميدرخشيد و هول و هراس آن روزگار را توصيف ميکرد.
برپايي اين نمايشگاه در آن برهه زماني و در دانشگاه تهران، واقعا جسارت ميخواست. شايد يکي از دلايل زنداني شدن ايشان حساسيتي بود که بهخاطر همين نمايشگاه ايجاد شده بود. حالا به آن طرحها شعرهايي را هم اضافه کنيد که با مضمون سياسي ميگفت و گاهي اين طرف و آن طرف زمزمه ميشد.
خاطره ديگري که از ايشان دارم، به دوران سربازي باز ميگردد. آن موقعها رسم بر اين بود که ما در حين دانشجويي، خدمت وظيفه حين تحصيل ميکرديم. يعني هفتهاي يک روز به باغشاه ميرفتيم و دورههاي تئوريک نظامي ميديديم و يک سال در ميان، يک اردوي دو هفتهاي يا سه هفتهاي در لشگرک داشتيم و آموزشهاي ميداني ميديديم. من و محسن در يک گروه و در يک چادر بوديم. هر شب قبل از خواب، از محسن ميخواستم که براي من يک شعر بخواند و ايشان ميخواند.
يکي از تفريحات ما نشستن روي چمن دانشکده ادبيات بود. آن موقع اين در بزرگ باز نبود. درهاي شمالي و جنوبي دانشکده ادبيات باز بود. محسن روي چمنهاي قسمت جنوبي دراز ميکشيد و من بالاي سرش مينشستم و براي ما شعر ميخواند. گاهي هم که حالش خوشتر بود، با هيجان بيشتري اين کار را انجام ميداد.
شايد شنيده باشيد که ميگويند داغ فلاني به دلم ماند و من واقعا داغ محسن به دلم ماند. در تابستان 53 يک مسافرت دانشجويي خارج از کشور داشتيم. وقتي از اين مسافرت برگشتم، حدود شهريور 53 بود. خبردار شدم که محسن دستگير شده است. يک خرده هم خودمان حواسمان را جمع کرديم. طولي نکشيد که در آبان 53 من هم دستگير شدم. فکر ميکردم شايد بتوانم محسن را در زندان ببينم. آن شبي که آمدند ما را دستگير کنند، پوستر تئاتري که در آن با هم بازي کرده بوديم، به نام تئاتر صيادان اثر زندهياد رادي و با کارگرداني فرامرز طالبي که از دوستان همدانشکدهاي ما بود، در اتاق من بود. مأمورين ساواک که به منزل ما آمدند، چشمشان به اين پوستر و عکس محسن افتاد و گفتند اين رفيقت هم که پيش ماست! فکر ميکردم احتمالا او را در زندان ببينم. بعد از ده پانزده روز با کسي همسلول شدم که از بچههاي دانشکده ما بود؛ ميگفت محسن چند روز پيش از همين سلول آزاد شده. بنابراين آنجا هم نتوانستم او را ببينم.
محسن در زندان شعري گفته بود که بخشي از آن در ذهنم مانده است. ظاهرا وقتي خيالش راحت شده بود که محکوم نميشود و احتمالا بهزودي آزاد ميشود، اين شعر را براي همسرش گفته بود:
بانوي نور و خاک!
زلفت شکوه و برکت گندمزاران است
ميريسش
و گونهات غرور عريان صخرههاي سوخته است
با پنجههاي ضجه مخراشش
ميآيم
به عطر عصر بياميز
و دستهاي شببو
بچين و بر رف بگذار
و حجلهگاهت را
به بوي مورد بياذين
بگو، بگو
پلهاي برگ بيد
پلهاي برگ نار ببندند
داماد شهر زخمي، داماد شهر زخم
ميآيد
باز آمدم که باران باشم
بر دشت خشکساران
غمگينتان نبينم
ياران! (شش دفتر، صص 291-290)
زندان من کمي طولاني شد. سال 56 آزاد شدم. آن موقع حول و حوش جريانهاي انقلاب بود و سر ما يک خرده گرم شد. گفتيم حالا فرصت هست که بهسراغ دوستان قديمي برويم. سپس رسيديم به سال 57 و همه آن قضايا. سال 58 که آمديم يک نفسي بگيريم ديگر مرغ از قفس پريده بود. اينکه ميگويم داغش به دلم ماند، واقعا اين طوري است. ديگر هيچ وقت نتوانستم او را ببينم. بعد از سال 53 که از مسافرت برگشتم ديگر نتوانستم او را ببينم تا اينکه آن خبر جانگداز را از برادرش شنيدم. يکي از چيزهايي که آن موقعها در ذهن من بود، اين بود که شب شعري برگزار بشود، محسن بنشيند و شعر بخواند و من آن پايين بنشينم و کيف بکنم. دريغا که حالا بايد براي محسن مرثيه بگوييم. باز هم تشکر ميکنم که دوستان بعد از نزديک به چهل سال اين ققنوس را از ميان اين آتش برآوردند.
اين آدم همه هنري داشت. دست به قلم و نويسنده بود. تعهدش نسبت به مردمش و شهرش در آثارش نمايان است. چند کتاب راجع به قصهها و آداب و رسوم کازرون جمعآوري کرده. به قدري سعه صدر داشت که بسياري تعجب ميکردند چرا قبل از انقلاب کاري منتشر نکرد. ما دوستاني در دانشکده داشتيم که شعر ميگفتند و در همان سالها هم منتشر کرده بودند. بهنظر من سطح شعر محسن از همه آنها بالاتر بود ولي کاري را منتشر نکرد. بزرگوارانه طرح روي جلد کتابهاي دوستانش را طراحي ميکرد. چهل سال است که من داغدار اين دوست هستم و حالا فرصتي پيدا شده که بخواهم انجام وظيفه کنم.
صابر امامي:
امروز سخنان آقاي تمدن و خاطرات ايشان واقعا ما را متأثر ساخت. دلم ميخواهد اين را بگويم که گاهي وقتها آدم در جرياناتي قرار ميگيرد که انگار احساس ميکند کسي او را در اين جريان قرار ميدهد. از نظر ما هيچ چيزي در زندگي تصادفي پيش نميآيد. همه ماجراها حسابشده است و با توجه به شخصيت آدمي در تقدير او گنجانده شده.
يک بار در يک صحبت سياسي در شهرستاني با فرياد اعلام کردم که من از نسل شهيدان هستم. از خدا ميخواهم اگر توفيق شهادت نداشتهام، من را بهعنوان يک شاهد، بهعنوان زينب قافله حسيني قرار بدهد. خدا را شکر ميکنم که اين فرصت را به من داده است تا در ادامه اين حرکت، بهعنوان سخنگو، با کلامم خدمتگزار اين جريان باشم.
پاکيها هيچ وقت دفن نميشوند و از بين نميروند. اگر تمامي پليدان و ناپاکان تاريخ دست به دست هم بدهند که آن را در زير خاک پنهان بکنند، آن کششي که بين آن جلال ازل و ابد و تابش آن زيباييها در آيينه کوچکش هست، نهايتا اين آينه را نشان خواهد داد. سرنوشت شعرهاي آقاي پزشکيان که اکنون داريم درباره آن حرف ميزنيم، بيانگر همين معناست.
در تاريخ فراوان با اين ماجرا روبهرو بوديم. چه بسيار کساني را که با بوق و کرنا و به اصطلاح امروز با مطبوعات و رسانهها در گوش و چشم مردم نفوذ ميکنند. اينها به همان اندازهاي که ناخالصي و ناپاکي در آنها وجود دارد، فراموش خواهند شد و چه بسيار کساني که ممکن است، چنين ماجرايي و چنين خدمتگزاراني نداشته باشند، ولي به اندازه همان زلالي و درخششي که در وجود آنها نهفته است، روز به روز شکوفاتر ميشوند.
چيزي که در اين کتاب در وهله اول به چشم ميخورد، اين است که خيلي زيبا روند رشد طبيعي يک شعر را و در کنار آن يک شاعر را به چشم ميبينيم.
دفتر اول اين کتاب، مجموعهاي از شعرهايي است که واقعا رنگ و بوي جواني و احساسات يک جوان را با خود دارد و معمولا عاطفه و هيجانات عاطفي را بهدرستي نشان ميدهد.
حتي از نظر زبان هم به اقرار چند نفر از دوستان، به نوعي تمايل به شاعران زمان خود مثل سهراب سپهري و ديگران دارد. اما همين که پيش ميروند، رفته رفته، هم به جهات شکل ذهني شعر و هم محتواي شعر و هم شکل بيروني شعر، يک نوع رشد را به وضوح ميبينيم. اين براي کساني که به ادبيات علاقمند باشند و بخواهند مطالعه بکنند، فرصتي است تا اين تجربه را بهتر مورد بررسي قرار دهند.
چيز ديگري که در کنار اين رشد خودش را نشان ميدهد، محتواي اجتماعي شعرهاست. هر شعر تاريخي دارد اما محتواي شعر ربطي به تاريخ ندارد. اگر اين تعريف را بپذيريم که شاعر آينه و زبان ملت خودش است، در آينه همين آثار ميتوان ديد که ملت ما واقعا بهسمت يک انقلاب و آن هم از نوع اسلامي و دينياش در حرکت بودهاند. اين را بدون اينکه تعصبي در ميان باشد، نوشتههاي شاعري که کاملا در پرده غربت مانده است، به وضوح به ما نشان ميدهد. تپش نبض انقلاب را که در سالهاي بعد از 42 شروع ميشود و بعد به سالهاي 48 و بعد 50 به بعد ميرسد، دقيقا در اين آثار ميشود حس کرد. گويي به سال 57 که نزديک ميشويم، شعارها و حتي صداي مردمي را که مشتهايشان را بلند کردهاند و توي خيابانها فرياد ميزنند، از پس پرده اين شعرها ميتوان شنيد؛ البته بيآنکه بحث مستقيمگويي در ميان باشد و بايد حس دريافت هم در گيرنده قوي باشد. اين هم چيز جالبي است که در اين مجموعه به چشم ميخورد.
اجازه ميخواهم که از سه شعر، دو سه بيت بخوانم تا اين قضيه را راحتتر درک کنيم. غزل اول از دفتر اول است:
چشمت اگرچه آيت افسونگري شدهست
افسانه نگاه مَنَش سرسري شدهست
بازار بيوفايي تو گرم و اين عجب
بازار مهر ماست که بيمشتري شدهست
آن قلب مهرپرور خوشباورم ببين
لبريز از ترانه ناباوري شدهست
در آخر شعر ميخوانيم:
آيا بود که آب شود قلب آهنت
با آه من که کوره آهنگري شدهست؟!
يک غزل کاملا عاشقانه و تخاطب با يک معشوق؛ با محبوبي که شاعر از او تمناي وفا دارد. قلبش چون کوره آهنگري در تب عشق او ميسوزد و تمنا دارد که به نوعي در او اثر بکند.
يک نمونه ديگر از وسطهاي همين کتاب ميآورم؛ از صفحه 173. قالب اين شعر هم غزل است:
خدعه ميبارد از اين ابر که بارانش نيست
بوي خون ميوزد اين عطر بهارانش نيست
ببينيد، اين دفتر دوم است. شاعر از آن حال و هواي اوليه يا جواني ابتدايياش فاصله گرفته است و بالتبع در جريانهاي اجتماعي خودش وارد محافل انديشه و سخن شده. انگار احساس ميکند که بر آن جامعه نيرنگي حاکم است:
قفل بر حنجره شهر تو گويي زدهاند
که دگر ولوله نعره مردانش نيست
دردمندان جهان در پي درمان رفتند
درد ما چيست که اميد به درمانش نيست؟
غزلي طولاني است. من بيتهاي آخرش را ميخوانم:
آن که را خانه و شهر و در و کو زندان است
بيم بيمونسي گوشه زندانش نيست
گر بگيرند و ببندند و به دار آويزند
نقش اندوه به چشمان پريشانش نيست
ميبينيم که شاعر از آن غزل عاطفي و عاشقانه دور ميشود و بهسمت يک غزل سياسي و اجتماعي روي ميآورد. که براي مبارزه و بيان دردهاي اجتماعي سروده شده همه غزلها از اين به بعد اين شکل را ميگيرند.
شعر بعدي مربوط به اواخر کتاب (صفحات 450-443) است؛ شعري بلند که چند بيت از آن را ميخوانم:
خاموش و دلگرفته و ظلماني
اي شب به بخت خفته من ماني
بس دير ماندهاي و کنون بايد
تا سر کنم سرود سحرخواني
در ادامه ميگويد:
اي جانشين حق به روي زمين، انسان!
اي راح روح و نفخه رباني...
بگشوده دست ظلم به هر سويي
بر باد داده رسم مسلماني
اسلام دين فقر و حقارت نيست
عدل است و سربلندي انساني
بشکن بت زمين که براهيمي
حق خواه، حق، که موسي دوراني...
صفري و پوچ و پوک به ذات خويش
معناي پوچ خويش نميداني
ده ميشوي و ده چه؟ که ده چندان
گر خود به پيش واحد بنشاني
معنا شوي و هيچ تو کل گردد
چون وحدت است ضدپريشاني
با آن علي که ششصد از او مانده
بر دار گفت عيسي نصراني:
آه اي علي به ياري من بشتاب
اي آنکه دستگير ضعيفاني...
درس جهاد و قسط و عدالت را
با او بخوان به مکتب قرآني
در ادامه به نامهاي ابوذر و سلمان و... هم ميرسد. ميبينيم که شعرش از درونمايهاي عاطفي و احساسي بهسمت رويکردي اجتماعي و مبارزاتي حرکت ميکند و نهايتا هم به بياني انديشهاي و عقيدتي ميرسد که در آن هم معاني توحيدي مستتر است و هم اشاراتي به سخنان يک انديشمند اسلامشناس دارد و هم سمبلهاي مبارزاتي اسلام را ميتوان در آن يافت. شعر او همينطور رشد خود را ادامه ميدهد که متأسفانه روزگار به ايشان فرصت بيشتري نداد.
بهنظر من اين آينهاي از روند رو به تکامل يک شعر سالم، از انساني عقيدهمند و مسلمان است که وابستگي به هيچ حزب و دستهاي ندارد و اين سير به خوبي در شعر او خود را نشان ميدهد.
من کمي وارد خود شعرها ميشوم. ميدانيم که شعر معاصر ما با نيما آغاز ميشود. پيشنهادهايي که نيما در شعر معاصر ميدهد، در واقع شکل دروني و بيروني شعر ما و سمت و سوي شعر معاصر ما را ترسيم ميکند.
بوطيقاي نيما را بهطور کلي ميتوان در چهار اصل خلاصه کرد. اولين اصل آن استغراق است
استغراق يعني انسان در طبيعت و در اشياي پيرامون خود رسوخ ميکند. غرق ميشود. طبيعت در وجود شاعر و شاعر در وجود طبيعت محو ميشوند. مذاب ميشوند. نيما بيان برآمده از اين نسبت را، يک بيان استغراقي ميداند.
دومين ويژگي شعر نيمايي عينيتگرايي است. يعني اينکه شاعر آنچه را ميبيند، با توجه به تجربه زيستي خود بيان ميکند. نه آنچه را در تاريخ ميخواند يا در کتابهاي شعر ياد ميگيرد.
سومين ويژگي شعر نيمايي وصف است. يعني شاعر عينيت و تجربه خود را به دقت وصف ميکند و از طريق وصف، آن چيزي را که به آن رسيده است، گزارش ميکند.
چهارمين ويژگي شعر نيمايي روايت است. نيما براي اينکه بتواند شکل دروني شعر خود را به يک ساختمان واحد برساند، بهشدت از اين ويژگي استفاده ميکند. شاعر چيزي را روايت ميکند. يعني شنونده را از نقطه آ به نقطه ب ميبرد و از آن شروع تا اين پايان ماجراهايي هست. اتفاقاتي هست که اين آن را روايت ميکند و اين روايت، چون نخ تسبيح بندهاي شعر را و پاراگرافهاي شعر را به وحدت ميرساند و اين در شکل دروني شعر اتفاق ميافتد. در شکل بيروني ممکن است قافيه، وزن يا عوامل ديگر کمک بکند که اين شعر شکل خود را به دست بياورد.
اگر ما شعرهاي آقاي پزشکيان را بررسي بکنيم، ميتوانيم بگوييم که بيش از شصت، هفتاد درصد شعرهاي اين دفتر، ساختار شعر نيمايي را به معناي واقعي آن دارا هستند. شاعر دقيقا وزن را رعايت کرده. قافيه را به همان معنا که نيما تعريف ميکند، بهعنوان زنگ پايان کلام، نه تزيين کلام، بهکار برده. اطراف خودش را توصيف دقيق کرده و از اين طريق بسياري از شعرهايي که در اين کتاب ميخوانيم، شعرهاي جديد در همان قالب شعر نيمايي است.
در کنار اينها شعرهاي ديگري هم از دفتر اول تا دفتر آخر هست که با شمارههايي چون غزل يک، غزل دو، غزل سه... مشخص شده است. هر چند دفترها تمام ميشود ولي شماره شعرها متوقف نميشود و گويي ويراستار زيرکانه و تعمدا شمارهها را ادامه داده است و اين خود بسيار جالب است.
اما نکته ديگر اينکه وقتي من شعرهاي آقاي پزشکيان را ميخواندم، دلم ميخواست به شعرهايي برسم که بتوانم از منظر روايت روي آنها درنگ کنم.
بيپرده ميگويم که به آن معنا نديدم. البته شعرهاي نيمايي ايشان همه با روايت همراه هستند و ماجرا دارند. شخصيت دارند. ابتدا و انتها دارند و پايانهاي بسته يا باز دارند و ميشود روي آنها صحبت کرد. اما اکثر غزلهاي آقاي پزشکيان غزلهايي هستند که در آنها توصيف هست. گفتوگو هست. بيان اکشن و ماجرا هست، ولي اين اکشنها حتي اگر هزار ماجرا هم داشته باشد، اما فاقد رابطه علي و معلولي باشد، تبديل به روايت نميشود. مثلا در اين دفتر يک شعر هست(صفحه 229-228) در آن اين روايت را ميبينيم. اين غزل را با هم ميخوانيم و تحليل ميکنيم:
ديشب صبور و خسته و دلگير و سر گران
اين آشنا چو سايه گذشت از کنار شب
تا چشم پاسدار سياهي نبيندش
يکباره دود شد همه در استتار شب
تنها صدا صداي نفسهاي خواب بود
در متن دلگرفته و اندوهبار شب
شب سر کشيده بود ز هر گوشهاي و ما
آونگ ميشديم يکايک به دار شب
صد نيزه بيش بر شده از مشرق آفتاب
اينجا نرفته بود هنوز اعتبار شب
تا لحظهاي درنگ کند شب به کام خصم
اي بس ستاره سحري شد نثار شب
فرياد ميزدم که مبين اين چنين مرا
پا تا به سر نهان شده پشت غبار شب
اي باور بزرگ من اي آفتاب! نيست
يک ذره در تمامي من از تبار شب
ديشب هزار در زدم اما نبود هيچ
جز روزهاي شبزده، جز روزگار شب
امشب به هوش باش که آن سايهوار دوش
همچون شهاب ميگذرد از حصار شب
اگر به همين غزل دقت کنيم، قبل از اينکه وارد تحليل روايتي آن بشويم، نفوذ محيط اطراف و غرق شدن در آن و حيات بخشيدن به آن را ميبينيد؛ يعني همان استغراق. حالا ميتوانيم جاي آن را در برخوردي که با شب ميکند، بررسي کنيم. شب در اينجا هم ميتواند مکان باشد، هم ميتواند زمان باشد و هم ميتواند عامل استبداد يا خود استبداد باشد. به حسي که شاعر از شب دارد توجه کنيد که چقدر عميق آن را لمس ميکند و چقدر دقيق بيانش ميکند. عينيتگرايي را در نگاه عيني او به شب، در نگاه دروني او به شب، در نگاه او به شب بهعنوان يک حادثهاي که در بيرون از شاعر وجود ملموس دارد، به راحتي ميبينيم.
ميبينيد که وصف چگونه اتفاق ميافتد.
اما روايت؛ شعر با ديشب شروع ميشود. اين ماجرا در زماني به نام ديشب اتفاق ميافتد. راوي سوم شخص مفرد است. از زاويه ديد يک نفر ديگر، خود و ديگران را تصوير ميکند.
ديشب صبور و خسته و دلگير و سرگران
اين آشنا چو سايه گذشت از کنار شب
پس جريان با يک حرکت آغاز شده است و آن اينکه شاعر يا آن کسي که راوي به او اشاره ميکند، دارد از کنار شب رد ميشود و ماجرايي را که بين او و جامعه او و ديگران اتفاق ميافتد، براي ما گزارش ميکند. عملهايي هم صورت ميگيرد. براي اينکه بتواند خودش را از چشم شب پنهان کند، در دود پنهان ميشود. مانند دود که همرنگ شب است، از کنار شب ميگذرد. شب سرک کشيده است و دقيق متوجه است و همه جا را زير نظر دارد و ميپايد و به اين ترتيب کساني که از کنار او رد ميشوند يا احيانا قصد درگيري با او را دارند، چون آونگ به دار ميکشد. پس ماجرا درگيري هم دارد. اصطکاک هم دارد.
آفتاب بر آمده است. ميتواند اشاره به طلوع انقلاب يا جريانهاي روشنکننده باشد. ميتواند اشاره به حرکتهاي مبارزاتي باشد. اما اعتبار شب نشکسته است و در اين زد و خورد هنوز ماجرا به پايان نرسيده است. در اين ماجرا از شخصيت به خصوصي صحبت ميکند. شخصيت شاعر. جرياني هست. انسانهايي در شب ميگذرند و با شب درگير ميشوند و شهيد ميدهند. آنها به شکل ستارههايي هستند که نثار شب ميشوند.
اي بس ستاره سحري شد نثار شب
در اين ماجرا شخصيت اصلي ما که راوي از او حرف ميزند، شاعر است که فرياد بر ميآورد و با خورشيد و روشنايي حرف ميزند که من در عبور خودم از دل شب، آلوده به سياهي نشدهام. اين شاعر است که از شب، آلودگي و ناپاکي ميگذرد و همچنان روشن و زلال باقي ميماند و آلوده نميشود. شخصيت برتر اين روايت خود شاعر است، که در اينجا روايت از زاويه ديد سوم شخص ميشکند و وارد زاويه ديد اول ميشود، براي اينکه بتواند بيواسطه با مخاطب حرف بزند. فرياد ميزدم... اينجا ديگر خود شخصيت است که حرف ميزند:
فرياد ميزدم که مبين اين چنين مرا
پا تا به سر نهانشده پشت غبار شب
اي باور بزرگ من اي آفتاب! نيست
يک ذره در تمامي من از تبار شب
شب نتوانسته است در من، در جوان مسلمان ايراني آرزومند يک انقلاب ديني و قرآني نفوذ کند. روايت اينگونه ادامه پيدا ميکند. در بيت آخر از ديشب به امشب ميرسد. يعني اين تلاش در گذشته ما بود، اما امشب پيروزي با ما خواهد بود.
حرکتي که از ديروز آغاز شده است، امروز به عبور از شب خاتمه خواهد يافت. ببينيد، ماجرايي در نقطه آ آغاز ميشود، با اصطکاک و درگيري ادامه پيدا ميکند و در نقطه ب در يک زمان ديگر به پايان خود نزديک ميشود. به اين معنا ما در اين شعر روايت را به شکل کامل داريم. پيرنگ داريم. شخصيت داريم. زمان داريم. مکان داريم و راوي را هم داريم. اين به خوبي نشان ميدهد که شعر اين شاعر درگذشته و گمنام، شعري بوده با صداقت، همپاي شعر روزگار خود و پيشرو در زمان خود. اگر تقدير به او اجازه ميداد، بيشک امروز يکي از بزرگترين شاعران انقلاب اسلامي را در کنارمان ميداشتيم و شايد يکي از بزرگترين شاعران جهان پاک انساني را.
علياصغر محمدخاني:
آقاي دکتر امامي اشاره کردند که مرحوم پزشکيان سي و دو سال عمر کرد و اين شعرها براي بيست و دو سالگي تا سي و دو سالگي ايشان است. بهنظرم معيار شعرها را که ارزيابي ميکنيم، بايد سن را در نظر بگيريم. ما در انقلاب شاعران ديگري هم داشتيم، مثل مرحوم سلمان هراتي که در سال 65 و در بيست و هفت سالگي درگذشت. هراتي در همان سالها نشان داد که چه شاعر توانايي است، از اين رو نمونههايي مانند پزشکيان و سلمان هراتي در تاريخ ما کم نيستند.
حسين پزشکيان:
محسن در خانوادهاي بزرگ شده بود که شعر و نقاشي را در آن از پدرم ياد گرفته بود. مادرمان هم با وجود اينکه سواد قديمي داشت، تا اندازهاي در شعر مسلط بود. بهطوري که ما پنج، شش نفر ميشديم و با او مشاعره ميکرديم و حريف او نميشديم. اينقدر حضور ذهن داشت. محسن در چنين محيطي بزرگ شده بود و از همان سنين بچگي علاقه زيادي به نقاشي داشت. من و برادر بزرگم که در تهران زندگي ميکرديم، وقتي متوجه اين استعداد محسن شديم، تصميم گرفتيم که او را به تهران بياوريم. وقتي ششم ابتدايي را گرفت، او را به تهران آورديم و اينجا مشغول درس خواندن شد. پسرعموي من که افسر ارشد و مترجم مستشاران آمريکايي بود، آمد و گفت ميخواهم اين بچه را بهعنوان طراح براي مستشاران آمريکايي ببرم. گفتيم کم رو است و نميتواند با مستشاران آمريکايي سر و کار داشته باشد. گفت تا حالا چندين طراح دورهديده آمدهاند و طرحهايي که دادند را نتوانستند درست بکشند. ميخواهم اين بچه را ببرم که فکر نکنند، همه ايرانيها توانايي کار ندارند. برادرم محسن را به پادگان سلطنتآباد برد. طرح يک کارخانه را به او داده بودند و گفته بودند، اين را بکش. او ظرف چند دقيقه آن کارخانه را خيلي بزرگتر و بهتر کشيده بود. طوري که مستشاران آمريکايي گفتند، آنکه ما بهدنبالش هستيم همين است. او را استخدام کردند. بعد من به بندر بوشهر منتقل شدم. برادر بزرگم هم به تايباد منتقل شد. در نتيجه ايشان تنها ماند. تا موقعي که من در تهران بودم، خودم به او درس ميدادم و کلاس هفتم و هشتم را بدون اينکه به دبيرستان برود، متفرقه امتحان ميداد و قبول ميشد. بعد که ما از او دور شديم و خودش تنها ماند، چون در کار طراحي افتاده بود، ديگر وقت نميکرد که درس بخواند. در نقاشيهاي کاريکاتوري هم خيلي فعاليت ميکرد. برايش نامه نوشتم که لازم نيست کار بکني. به بندر بوشهر بيا و اينجا با من باش و درست را بخوان. چون فکر کردم اگر ديپلم نگيرد، بعد که به سربازي برود، ديگر دنبال درس نخواهد رفت. با اصرار او را پيش خودم بردم. آنجا از همان اول که وارد شد، با کساني چون آتشي و نعمتي و باباچاهي آشنا شد. اغلب جلسات شب شعر آنها در خانه ما برگزار ميشد. هر شبي که آنها ميآمدند و در جلسه شرکت ميکردند، از اشعاري که محسن براي آنها ميخواند، لذت ميبردند. خط او هم عالي بود. به او گفته بودم، در مدرسه خودت را نشان نده که برايت دردسر ايجاد ميشود. يک روز گفت، اجازه بده يک جمله بنويسم و به مدرسه ببرم. دوتا مداد کنار هم گذاشت و نوشت، «من علمني حرفا قد صيرني عبدا». استادانش گفته بودند، اين کار تو نيست. کار برادرت است. همان جا مدادها را در دست گرفته بود و براي آنها نوشته بود. همين باعث شد که در دردسر بيفتد. آن سال قرار بود که فرح، زن شاه به بوشهر بيايد. مدير مدرسه آمد و گفت، اجازه بده يک تابلو بنويسد که جلوي مدرسه نصب کنند. گفتم، توروخدا از او نخواهيد. چون او روحا حاضر به انجام اين کار نيست. خيلي اصرار کردند و بالاخره نوشت. موقعي که اين را نوشت، رييس آموزش و پرورش که به آنجا آمده و اين را ديده بود، گفته بود اين را کي نوشته؟ گفته بودند يکي از شاگردها. گفته بود، بگوييد براي آموزش و پرورش هم بنويسد. يواش يواش کار بهجايي رسيد که تمام دبيرستانها، تمام ارگانهاي دولتي و همه، وقتي که ميخواستند طومار بنويسند، ميآمدند تا ايشان براي آنها بنويسد.
به هر ترتيبي بود ديپلمش را در بوشهر گرفت و دانشگاه قبول شد و به تهران آمد. همزمان با آمدنش به تهران، من هم به تهران منتقل شدم. باز با همديگر بوديم. بيشتر نمايشنامههايي که اجرا ميکرد، جنبه سياسي داشت و ايشان سعي ميکرد، نقشهاي مهمش را خودش بازي بکند. هر وقت يکي از اجراهايش را ميديديم، ميگفتيم او امشب بر نميگردد. آخر سر يک شب به خانه آمدند و او را گرفتند. نزديک به يک سال در زندان بود. صدها آتش سيگار روي بدنش خاموش کرده بودند و جاي اتوي داغ در پشتش بود. او را شکنجه داده بودند. فکر کرده بودند با سازمانهاي چريکي مرتبط است بعد ديدند که هر کاري کرده، فقط عقيده و فکر خودش بوده. او را آزاد کردند.
پس از اينکه ليسانسش را گرفت، يک تحول بزرگ در او ايجاد شد. قبل از انقلاب وقتي ميديد من روزه ميگيرم يا نماز ميخوانم، ميآمد و به من ميخنديد و ميگفت، دين افيون ملتهاست. چنين عقيدهاي داشت. بعد به يکباره زماني که مسأله اسلام پيش آمد و او ديد که چه تحرکي در مردم ايجاد شده، مثل کسي که از خواب بيدار شده باشد، برگشت. طوري شد که در همين شعر آخري که شما فرموديد، به اين تغيير اشاره ميکند:
ديري چو مرغ شب بودم دريغا
گفتي که مهر مرگ دارم بر دهن من
خودش به آن زماني اشاره ميکند که کورکورانه فکر ميکرد که دين چيز به درد بخوري نيست و نبايد دنبالهرو مذهب شد. ولي بعد طور ديگري شد. خاطرم هست، سال 57 که به کازرون رفته بودم، يک روز در خانه آنها دعوت بودم، ديدم ظهر وسط گرما رفت و در حياط ايستاد و زير آفتاب شروع کرد به نماز خواندن. گفتم خدا نگفته که تو خودت را شکنجه دهي. روي زمين داغ ايستادي و نماز خواندي براي چه؟ اين کارت تظاهر نيست؟ گفت، به خدا اصلا تظاهر در وجود من نيست. فقط ديدم که اينجا جمعيت و سر و صدا زياد است، ممکن است هنگام نماز حواسم پرت شود و نتوانم درست ادا بکنم. چنين ايماني پيدا کرده بود. خالص شده بود. موقعي که تصادف کرد و از دنيا رفت، من و پسرعمويم بعد از مراسم ختم به خانهاش رفتيم که وسائل خانهاش را جمع و جور کنيم. دنبال اشعار و آثار و کتابهايي که نوشته بود ميگشتيم. هر چه گشتيم، پيدا نکرديم. آخر سر متوجه شديم که آنها را در حمام گذاشتهاند. زير آنها آب رفته بود و قسمت عمدهاي از اشعار و نوشتههايش خمير شده بود. هيچ کاريش نميشد کرد. اولين تصميممان بازنويسي اين نوشتهها بود که اين کار را من انجام دادم. شايد بگويم يک سال تلاش کردم و توانستم اين مختصري که از آثارش باقي مانده را بنويسم.
مسأله ديگر اين بود که بعضا اشعاري را که ميسرود، براي دوستاني که در شهرستانها و جاهاي مختلف داشت ميفرستاد و قسمت عمدهاي از اشعارش پيش اين دوستان ماند که متأسفانه اينها را نياوردند پس بدهند و مهمتر از همه کاريکاتورهايش بود. شايد بيش از دويستتا کاريکاتور خيلي جالب و اساسي داشت.
به هر حال محسن در اواخر حياتش يک حالتي پيدا کرده بود. پيدا بود که اصلا نميخواهد در اين دنيا بماند. در همين شعرش اشاره کرده که
رودم، بلنداي سرودم، گرم و ناآرام
پيچنده در غوغاي سوداي «شدن» من
گويي ميگويد ميخواهم از اين دنيا بروم. نميخواهم بمانم. اين دنيا به درد من نميخورد. اين يک حالتي بود که ايشان در اين اواخر داشت. ما در آخرين لحظهاي که داشتيم خانهاش را جمع ميکرديم، ديديم در دفتر کلاسياش که مال شاگردانش بود، يک شعر تازه گفته. وقتي اين شعر را خوانديم، متوجه شديم مثل اينکه محسن شخصا خواب ديده اين مسافرتي که ميرود، بدون بازگشت است. قدم به قدم اشاره کرده است؛ از آن لحظهاي که اعتقادي به مسائل ديني نداشت و بعد يواش يواش پيش آمده تا جايي که اشاره ميکند:
با تيغ تيز آخته
آمده بودم به جنگ مصطفي
چون ديدمش، بر زانوان خود شکستم...
بعد همين طور اشاره ميکند:
حسين را ديدم
که طي کرده راه عشق را به پيشاني
و بعد ميگويد با خون خود بذر انقلاب را در اسلام پاشيد. به اين مسائل اشاره ميکند تا آخر سر که دقيقا به شهادت خودش اشاره ميکند. در آن شعر آخري که خوانديد ميگويد، من «خون بهارم». چون در فصل بهار تصادف کرد و از دنيا رفت. اين دقيقا به خودش اشاره ميکند.
در آخر لازم است بگويم يکي از دلايلي که طول کشيد و ما نتوانستيم کتاب محسن را زودتر چاپ بکنيم، اين بود که منتظر بوديم دوستانش بيايند و آن چيزهايي که پيش خودشان دارند را به ما بدهند تا ضميمه کنيم و کتاب را کاملتر کنيم. بيشتر هم منتظر کاريکاتورهاي او بوديم که متأسفانه هيچ کدام از آنها به دست ما نرسيد.
دیگر مطالب پرونده:
مقدمۀ پروندهای برای مرحوم محسن پزشکیان
مروري اجمالي بر زندگي کوتاه محسن پزشکيان
یادداشت شفاهی یوسفعلی میرشکاک دربارۀ مرحوم محسن پزشکیان
ميزگرد نقد و بررسي مجموعه شعر شش دفتر محسن پزشکيان در شهر كتاب
گفتوگو با مليحه کشاورز همسر محسن پزشکيان
یادداشت علی داودی به ياد شاعري که در جاده از ياد رفت
خاطرۀ محمدعلی اینانلو از محسن پزشکیان
گفتگو با مصطفي رحماندوست از دوستان و همكلاسيهاي محسن پزشكيان
انتشار طرحهایی از محسن پزشکیان برای اولینبار
قلممويهاي از محمد تمدن در سوگ محسن پزشکيان
خاطرهخوانی فرامرز طالبی از روزهای صحنه و نمایش محسن پزشکیان
غزلی از مرحوم نصرالله مردانی، تقدیم به مرحوم محسن پزشکیان
محسن پزشکيان به روايت دوست و همکلاسياش محمدعلی شاکری یکتا
یادداشت شفاهی دکتر محمدرضا ترکی دربارۀ محسن پزشکیان
مقدمۀ سیدعلی میرافضلی بر کتاب «شش دفتر»
مقدمۀ عمادالدین شیخالحکمایی بر کتاب «شش دفتر»
شعری از محدعلی شاکری یکتا، به یاد محسن پزشکیان و نازنینش
اهدای جایزه «صبح بنارس» به همسر مرحوم پزشکیان