موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

حکايت انگشت و ماشه - داستاني براي انقلاب، از حسن حبيب‌ اله‌زاده

06 شهریور 1391 11:05 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
به نام خدا

حکایت انگشت و ماشه

انگشت روی ماشه می‌رود.

چشم در چشم هم ایستاده‌اند. مرد نوک اسلحه را رو به لیلا گرفته، لیلا رو به سینه‌ی مرد. در سنگر دیده‌بانی، در زمان نگهبانیهر صدایی از هر جنبنده‌ای که بیاید، باید نوک اسلحه را به سمتش نشانه رفت و انگشت روی ماشه و شلیک. اما لیلا هنوز شلیک نکرده. بلافاصله بعد از این که صدای مردی آمد از پشت سرش، سریع برگشت و اسلحه را به سمت صدا گرفت، مردی غریبه با لباس خاکی سپاه که کلاه پشمی سبزش تا بالای ابروهایش پایین آمده و اسلحه‌ای در دستش. بخار نفس‌های مرد جلوی دهانش ابر می‌شود. صدای مرد هنوز در هوا موج موج می‌زند. گوش‌ لیلا زنگ می‌زند از شنیدن نامش از زبان غریبه‌ای که با لباس دشمن به رویش اسلحه کشیده. صدایی که لیلا را صدا زده، کهنه‌گی سال‌های دور را دارد و بوی احساسی مانده در سردابی قدیمی را می‌دهد. انگشت لیلا روی ماشه رفت اما شنیدن اسم خودش از مردی که به وضوح دشمن می‌نمود تمام اصول نظامی یک جنگ بی‌رحمانه را برای چند لحظه معطل کرد. لیلا به خوبی چهره‌ی مرد را نگاه می‌کند. گونه‌های استخوانیِ بیرون‌زده از صورت. ریش‌های تا گونه بالاآمده. لب‌های ترک خورده‌ی سیاهاز سرما. و این چشم‌ها. لیلا این چشم‌های گیرای حالا گودافتاده را می‌شناسد. آن صدا به این چشم‌ها می‌آید.محکم و مصمم با یک آشنایی عمیق و سمج. میان لیلا و این چشم‌ها اُنسی قدیمی است. تصاویر و کلمات، یکی یکی از اعماق فراموش شده‌ی ذهن به روشنایی می‌رسد: دانشکده‌ی ادبیات، مولانا، شیخ اشراق، هایدگر، خردِ جاویدان، بوفه‌ی پشتِ آمفی‌تئاتر، چایِ دارچین، دودِ سیگار، شوقِ دیدار، همه یک‌جا، آوار می‌شود بر دل لیلا. دست‌هایش می‌لرزد. پاهایش سست می‌شود. حالا استحکام یک چریک کارکشته‌ی سازمان را ندارد.

انگشت روی ماشه می‌لرزد.

امیر ایستاده مثل یک شکارچیِ ماهر که اولین تیرِ کاری‌اش را به شکارش زده باشد و آماده، منتظرِ حرکت بعدی‌اش. او می‌داند به سراغ چه کسی آمده. آمدنش به خاطر شک‌اش نبود که اطمینان پیدا کند این دختر، همان لیلای سال‌های دانشکده است یا نه. اولین بار که از پشت دوربین، لیلا را دید، لیلا را دید نه دختری با لباس سازمانی که اسلحه به دوش انداخته و قدم می‌زند و سیگاری می‌گیراند. امیر اما بهت‌زده شده بود. دهانش به آنی خشکیده بود. کوبش قلبش بیشتر شده بود و برگشته ‌بود و سرش را رو به آسمان روی سنگ گذاشته بود. باید زود تصمیم می‌گرفت. مأمور بود و حالا زمان مناسبی برای اجرای دستورات. مأموریت، در دو سنگر قبلی با موفقیت انجام شده بود. این، سومین سنگری بود که باید پاک‌سازی می‌کرد. برگشته بود و دوباره نگاه کرده بود. لیلا تکیه داده بود به سنگی و به سیگارش پک می‌زد. امیر پیشانی‌اش را روی قنداق تفنگِ دوربین‌دارش گذاشته بود و چشم‌هایش را بسته بود و تصمیم‌اش را گرفته بود. باید می‌رفت سراغش. یک شبانه روز مراقب سنگر بود و فرصت مناسب را پیدا کرده بود: زمان طلوع آفتاب که لیلا و هم‌سنگرش پست‌شان را عوض می‌کردند. امیر خودش را از دره رسانده بود پایینِ صخره‌ و مدتی بعد از این که هم‎سنگر لیلا پستش را تحویل داده بود و رفته بود داخل غاری سنگی، آمده بود بالا. لیلا رو به سوی امیر نبود و امیر، اسم لیلا را صدا زده بود؛ با همان آشنایی دور و صلابت حالا. و لیلا بلافاصله با هول و شگفتیِ هجوم آورده بر چهره و دل‌اش برگشته بود و اسلحه را رو به سینه‌ی امیر نشانه رفته بود. امیر ضامن اسلحه را آزاد کرده بود و آماده بود. او دو مأموریت داشت. یکی از طرف فرماندهی لشکر برای از بین بردن دیده‌بان‌های سنگرهای منافقین و دیگری از طرف خودش برای فرصت دادن به لیلا؛ آخرین فرصت.

صدای سرفه‌ای از داخل غار شنیده می‌شود. انگشت‌ها روی ماشه می‌روند. لیلا باورش نشده این مرد جنگی که روبه‌رویش ساکت و آماده ایستاده، همان امیرِ سال‌های دانشکده است. امیرِ عاشقِ شعر و فلسفه و کوه. کوهنورد ِهمیشه حاضرِ صبح‌های جمعه. انیس دلتنگی‌های گاه و بی‌گاهش. در این سال‌ها تصور این که شاید روزی امیر را ببیند هیچ وقت به ذهن‌اش راه پیدا نکرده بود؛ ذهن تئوریزه شده و طبقه‌بندی شده با تئوری‌های سازمانی. چه‌قدر دور بود آن سال‌ها! چه‌قدر باید حفر می‌کرد چاه‌هایی را که برسد به خاطره‌هایش:

«امیر تا کلاس تمام می‌شود، بدون این که توجهی به کسی داشته باشد از بین بحث‌ها و گپ و گفت‌های بعد از کلاس و حرف‌های خاله‌‌زنکی رایج می‌گذرد و می‌رود بوفه‌ی پشت آمفی‌تئاتر و از مش‌نعمت یک لیوان چای دارچین می‌گیرد و روی حصار سیمانیِ دور چمن‌ها می‌نشیند و سیگار می‌کشد و کتاب می‌خواند. من هم چایِ دارچین‌ام را می‌گیرم و می‌نشینم کنارش. می‌گویم داستانی نوشته‌ام و دوست دارم نظرش را بدانم. کتابش را می‌بندد. نگاه می‌کنم به جلد کتاب: انسان تک ساحتی؛ نویسنده: هربرت مارکوزه. می‌پرسم هنوز تمامش نکردی؟ و بدون توجه به جواب امیر که معمولاً حرکت سر است به بالا یا پایین، داستانی را که نوشته‌ام برایش می‌خوانم. دختری نوزده ساله‌ام و داستان زن و مردی را نوشته‌ام که زمانی در نوجوانی عاشق هم بوده‌اند و بعد از هم دور می‌افتند. سال‌ها بعد وقتی هر دو تنها شده‌اند همدیگر را می‌بینند. زن، سال‌ها زندانی بوده و مرد، فراری و در تبعید. تصمیم می‌گیرند شاه را ترور کنند اما لو می‌روند و هر دو بعد از یک مبارزه‌ی جانانه در کنار هم جان می‌دهند. امیر می‌خندد. وقتی لب‌هایش از هم باز می‌شوند و کمی کشیده، یعنی می‌خندد. بعد برمی‌گردد که نگاهم کند، طاقت هجوم نگاهش را ندارم. تا مردمک سیاه چشم‌هایش را می‌بینم سرم را می‌اندازم پایین. «کشتن شاه هدف غاییِ این دو نفره، و این مضحکه!» هر چند چنین جملاتی از امیر دور از انتظار نیست، اما به من برمی‌خورد و اخم می‌کنم. من خودم را یک دانشجوی مبارز می‌دانم، و تمام کتاب‌های مربوط به انقلاب‌های جهان را خوانده‌ام. از آراء و نظراتِ هگل و مارکس و فرانتس فانون و ده‌ها نویسنده و فیلسوف دیگر خبر دارم. لیوانِ چایِ نیم‌خورده‌ام را می‌ریزم روی چمن و برگه‌هایم را توی کیف‌ام می‌گذارم. باید جواب مناسبی به امیر بدهم، اما چیزی که بیشتر آزارم می‌دهد این است که به تأیید امیر نیاز دارم. این نقطه‌ضعف من است. این را خوب می‌دانم و باید تمرین کنم تا به بی‌نیازی برسم.»

انگشت‌ها روی ماشه می‌لرزند.

امیر از نگاه و تعلل لیلا فهمیده که او را شناخته. حالا قصد کرده حرف بزند. از این همه کلمه که دور سرش می‌چرخد چند تایی را باید کنار هم بچیند و با حنجره‌اش تبدیل به صوت کند که این مفهوم را بدهد: «لیلا! اگر دستت به خون آلوده نشده هنوز فرصت بازگشت داری؟ من ضامن‌ات!» باد می‌وزد و کنار گوش‌های امیر هو می‌کند. انگشت امیر روی ماشه است و لیلا درست در امتداد مگسک نفس می‌کشد. کلمات دور هم جمع نمی‌شوند. خیالِ سال‌های دانشکده پسِ ذهن‌اش تابیده می‌شود. خاطره‌ها دور و نزدیک می‌شود:

«لیلا جزو معدود دخترهایی است که در دانشکده روسری سر می‌کند. افکار انقلابی دارد و می‌دانم که با گروه‌هایی در ارتباط است. خودم را از اتفاق‌های روزمره‌ی زندگی دور نگه داشته‌ام. در خودم غوطه‌ورم و زیاد کوه می‌روم؛ هر هفته به تنهایی به یکی از کوه‌های اطراف تهران. لیلا پاپیچم می‌شود که در بعضی از جلساتی که با دوستانش در کوه تشکیل می‌دهند شرکت کنم، اما هیچ وقت موفق نمی‌شود. اتفاقات روز برایم ارزشی ندارد. دل‌خوشی‌ام جلسات هفتگی استاد فلسفه‌مان است که پنج‌شنبه‌ها در منزل‌شان تشکیل می‌شود. یک بار لیلا همراهم می‌آید. کنارم می‌نشیند و تا آخر جلسه هیچ نمی‌گوید و بعد در پیاده‌رویِ دونفره‌مان در کوچه‌ی درختیِ منتهی به خانه‌ی استاد، گریه می‌کند و من برای اولین بار اشک‌هایش را می‌بینم. لیلا راه قطره‌های اشک را تا نیمه‌راهِ صورت نیامده با نوکِ انگشت‌هایش می‌گیرد. نمی‌خواهد من متوجه اشک‌هایش شوم. می‌خواهم دستش را بگیرم. دستم، انگشتانم، سرانگشتانم با میلی مبهم و عمیق به سمت دست لیلا کشیده می‌شوند. اما من و لیلا دو هم‌کلاسی بیشتر نیستیم. از این احساسی که بین ما شکل می‌گیرد نگرانم. نفس عمیقی می‌کشم و میل مبهم سرانگشتانم را به سمت شاخه‌های بوته‌های کنار خیابان می‌کشانم و برگی سبز و لطیف و خیس از شبنمی را می‌کَنم و آرام لمس‌ش می‌کنم. لیلا می‌گوید سازمان، قوانین جدیدی برایشان گذاشته و او دیگر نمی‌تواند هر وقت خواست مرا ببیند. از من می‌خواهد عضو سازمان شوم.»

سنگی از روی صخره‌ای کنده می‌شود و غلطان و سنگ‌ریزان با صدای مدام و مکرر برخورد سنگ و سنگریزه، از کوه پایین می‌رود. مردمک چشم‌ها تکان می‌خورد. صدای پرنده‌ای بلندپرواز از دور می‌آید. انگشت‌ها روی ماشه کشیده می‌شوند. لیلا به خودش می‌آید. این مرد که روبه رویش ایستاده دشمن است؛ فردی دُگم و متحجر. امیر فقط در خاطره‌هایی دور نفس می‌کشد. خاطره‌هایی که دفن شده بودند و لیلا سالی یک بار هم سر مزارشان نمی‌رفت. اما حالا چه جولانی می‌دهند این خاطره‌ها و سعی لیلا برای از بین بردن‌شان بی‌فایده است:

«هیچ وقت حرفی از ازدواج به میان نمی‌آید. می‌ترسم همه چیز به هم بخورد. به همین باهم‌بودنِ نامطمئن بر لبه‌ی پرتگاهِ پرت شدنِ هر کدام‌مان به هر طرفی، راضی‌ام. نمی‌خواهم در جهان ما دو نفر، زمان جلو برود. نمی‌خواهم حتا نسیمی بیاید و این آرامش پرتلاطم ما را بگیرد. امیر را نمی‌دانم. مثل صخره‌ای محکم است و به این راحتی‌ها نمی‌شود درونش را فهمید. ولی او حرف‌هایم را به اشاره‌ای می‌فهمد و من لذت می‌برم از نکته‌بینی و تیزبینی‌اش. اما چیزی در امیر هست که اذیتم می‌کند. با همه‌ی سواد و شعوری که دارد به ندرت وارد مباحث سیاسی می‌شود. به نظرش کم‌ارزش است این بحث‌ها. اما در سر من آرمان‌های اجتماعی باشکوهی رژه می‌روند و خودم را جزو انقلابیون تاریخ می‌دانم. سازمان، برنامه‌های منظم و بزرگی دارد و ما سربازان وفادار سازمان هستیم. چند روزی است در یک خانه‌ی تیمی زندگی می‌کنیم. من و سیمین و مجید. از دانشکده و امیر خبر ندارم. چند نفر از اعضای سازمان و دوستانم را ساواک دستگیر کرده. حمید، برادر کوچک مجید از دست ساواک فرار کرده و به خانه‌ی ما آمده. ترسیده و به آرمان‌های سازمان شک کرده. به مجید گفته اگر ساواک دستگیرش کند همه چیز را خواهد گفت و خودش را خلاص خواهد کرد. نیمه شب است و جلسه‌ی سه نفره‌ای در آشپزخانه تشکیل داده‌ایم. مجید برادرش را مهره‌ی سوخته‌ای برای سازمان می‌داند و زنده بودنش را خطری بزرگ. رأی می‌گیریم. مجید می‌گوید زنده بودن آرمان‌های سازمان مهم‌تر از زنده بودن اعضای سازمان است. مجید و سیمین رأی به قتل حمید می‌دهند و من هم.»

انگشت‌ فشارش به ماشه لحظه به لحظه بیشتر می‌شود. صدای پاهای مردی از سنگر به گوش لیلا می‌رسد. انگار هم‌سنگرش از خواب بیدار شده و به سمت بیرون آمدن از غار است. نفس‌اش تند و کوتاه می‌شود. نوک مگسک روی سینه‌ی امیر با هر نفس لیلا بالا و پایین می‌رود. صدای پا نزدیک‌تر می‌شود. مردمک چشم‌های لیلا بدون این که سرش بچرخد، به سمت سنگر متمایل می‌شود. صدای جیغ پرنده‌ای از دور به گوش می‌رسد. صدای شلیک می‌آید. لیلا هنوز ماشه را فشار نداده است. احساس درد و ضعف ندارد. پس می‌تواند انگشتش را روی ماشه بفشارد. مردمک‌هایش به سمت امیر می‌چرخد. هیبتِ مردِ جنگیِ اسلحه به دست، لحظه‌ای بعد از شلیکِ موفق به هدف. صدای افتادن توده‌ای توپُر روی زمین از پشت‌سرش به گوش می‌رسد. بوی خون و گوگرد مشامش را پُر می‌کند. از لوله‌ی تفنگ امیر دود و بخار بیرون می‌آید. صدای پای همسنگرش دیگر نمی‌آید. نمی‌تواند سر برگرداند و ببیند چه اتفاقی افتاده است.

امیر به در ورودی سنگر مسلط بود. تا صدای پا آمد، امیر هم آماده‌ی شلیک شد. سر هم‌سنگر لیلا از میان سنگ‌ها که بیرون آمد، امیر نوک مگسک را درست روی گیج‌گاهِ سرش نشانه رفت و شلیک.

قیافه‌ی خیال‌آسوده‌ی امیر نشان از کشته شدن هم‌سنگر لیلا دارد. لیلا خودش را تنها می‌بیند. این مرد، آن امیرِ سال‌های دانشکده نیست؛ مردِ فلسفه و کتاب و کوه. امیرِ سال‌های بعد از انقلاب است؛ مردِ منقلب شده‌ی انقلابی.

«چند ماه قبل از انقلاب رابطه‌ام با امیر قطع می‌شود، و بعد از انقلاب در درگیری‌های ریاست جمهوری اول او را می‌بینم. یکی از هم‌تیمی‌هایم زخمی شده و او را به بیمارستان برده‌ام. کمیته‌ای‌ها آن‌جا را قُرُق کرده‌اند. ما را دیده‌اند و اگر برگردیم، شک می‌کنند. قرار می‌گذاریم بگوییم از مردم عادی هستیم و عضو هیچ حزب و گروهی نیستیم. به سمت در ورودی می‌رویم. سایه‌ی نگاه مردی روی سرم راه می‌رود. خودم را بی‌اعتنا نشان می‌دهم و وارد بیمارستان می‌شویم. «لیلا!» برمی‌گردم. صدا، صدای امیر است اما هیچ نشانه‌ای از امیر نیست. مردی که اسم مرا صدا زده یک کمیته‌ایِ تمام عیار است. پشت این ریش‌ها و اُورکت‌اش به سختی امیرِ آن سال‌ها را می‌توان تشخیص داد. اگر فرصت داشتم و شرایطش آماده بود هزار تا سوال داشتم از او بپرسم؛ از امیرِ غرق در فلسفه و ادبیات. چه اتفاقی افتاده؟ اگر نمی‌شناختمش می‌گفتم یا نفوذی‌ست یا عقلش را از دست داده، وگرنه امیر را چه به انقلاب و سپاه و کمیته! اما من دست و پایم را گم کرده‌ام. می‌گویم: «سلام برادر!» امیر لبخند می‌زند و به پرستار اشاره می‌کند که به زخم‌های همراهِ من برسد. پرستار کنار راهرو مشغول پانسمان می‌شود. امیر بی‌مقدمه و با استحکام رو به من می‌گوید: «گند زدید با این ادعاهایتان!» نمی‎دانم باید چه بگویم. نمی‎توانم نگاهش کنم. هنوز از بهتِ روبه‌رو شدن با این امیر بیرون نیامده‌ام. همراهم می‌گوید: «داشتیم رد می‌شدیم برادر! خانه‌مان همان حوالی بود.» امیر اما انگار صدای او را نمی‌شنود. نگاهِ تیزش صورتم را می‌خراشد. نمی‌توانم نفس بکشم. من روزی عاشق این مرد بودم ولی حالا از او و همفکرهایش متنفرم. انگشتم را روی ماشه فشار می‌دهم.

و شلیک.

امیر گلوله‌ای را می‌بیندکه به سمتش می‌آید. این گلوله از اسلحه‌ی لیلاست. تا رسیدن گلوله، امیر لیلا را می‌بیند که بهت زده جلوی در بیمارستان ایستاده و آشکارا می‌لرزد. امیر به لیلا می‌گوید می‌خواهد با او حرف بزند. می‌گوید که خیالش راحت باشد و فردا، جلوی سردرِ دانشگاه با او قرار می‌گذارد. امیر به آنها اجازه می‌دهد از بیمارستان بروند و لیلا هیچ وقت سر قرارش حاضر نمی‌شود. گلوله به سینه‌ی امیر می‌نشیند و فرو می‌رود. پوست را می‌شکافد و بافت سلول‌ها را می‌سوزاند و نابود می‌کند. از رگ‌ها می‌گذرد و خون را رها می‌کند، خون فواره می‌شود بالای سرش. وارد قلب می‌شود، قلب هنوز می‌تپد اما از شاهرگ پاره شده و پوست دریده شده خون به بیرون می‌زند و دیگر خون به مغز نمی‌رسد. تصاویر و صداهای آشنا از ذهن امیر دور می‌شوند و در حفره‌ای عمیق فرو می‌روند و دور و دورتر می‌شوند. امیر احساس سبکی می‌کند.

لیلا نفس نفس می‌زند. اسلحه به زمین می‌افتد. پشت سرش را نگاه می‌کند. سری از هم فروپاشیده. روبرو را نگاه می‌کند. قلبی در خون خوابیده. آرام جلو می‌رود. قدم به قدم سنگین‌تر می‌شود پاهایش. بالای سر امیر می‌رسد. نمی‌‎تواند. زانو می‌زند. این امیر سال‌های دانشکده است. چشم‌هایش خیره به لیلاست و حرفی ناگفته درونش جان می‌دهد. لیلا اسلحه‌ی افتاده به پیش پای امیر را برمی‌دارد، نمی‌خواهد فکر کند. ذهنش را از تمام تصاویر و کلمات و اصوات خالی می‌کند. نوک تفنگ را زیر چانه‌اش می‌گذارد و انگشت روی ماشه می‌رود و شلیک.

حسن حبیب اله زاده / پاییز 1390

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.