پدرم گفت
گردوها که پوست انداختند
و باغ خودش را از تمام طعم ها خالی کرد
به زیارتت می آییم
مادرم از شوق
لواشک های خشک شده روی بند رخت را جمع کرد
داد دست بچه های خیاط بانو
که تازه چادرنمازش را دوخته بود
خواهرم ریسمان ریسمان
انجیرهای خشک شده را در طبق چید
پس کی گردوها دست پسران روستا را سیاه می کنند؟
ای باغ بگو کجای این جسم بی حرکتت به التماس بنشینم
و نگاه به چشمان مادرم بیاندازم که اگر دیر شود . . .
بد نگاه نکن زمانه !
که اگر این چنین نگویم چگونه بگویم؟
آری معجزه شد
دستهای سیاه تکان خوردند با حرکت اتوبوس
باغ داشت می گریست و عزرائیل
گل های چادر نماز مادرم را می چید
تا یکدست سفید شود
تا سال ها بگذرد و امروز این ها را
در حرمت
برای خودم تعریف کنم
مجید سعدآبادی