غم و شادی در شعر قیصر امینپور / مبین اردستانی
06 شهریور 1391
17:29 |
0 نظر

|
امتیاز:
5 با 1 رای
آدمها را با غمهایشان بهتر می توان شناخت، با دردهایشان. اینکه چه چیزی چه قدر آدمی را شاد یا غمگین میسازد، اینکه شادیاش چه نسبتی با غمش و غمش چه نسبتی با شادیاش دارد، اینکه آدم هوایی کدام حواست و غم که را می خورد عیار قدر و منزلت او را مشخص میکند.
در زمانهای که جز دل عاشق "هیچ کس خودش نیست" و هر کس به طریقی ادا و اطواری در می آورد، غنچههای فراوانی را میبینم که گوشهای کز کردن و خود را غمین جلوه دادن و لب به خنده باز نکردن، شده خورد و خوراک روز و شبشان. انگار رزق و روزی دیگری جز این ندارند. هنوز آن قدر از نوجوانیام فاصله نگرفتهام که یادم رفته باشد که بیتی از عاشقی شاعر ورد زبانم و ذکرم شده بود و – ذکر هم که می دانیم چیزی نمی گذرد که فکر می شود- فکرم شده بود: "نه برانمش نه در بر کشمش غم است دیگر/ چه بگویم از حریفی که منش نمی گزینم". این بیت را انگار که نذری کرده باشم و باید کمر همت به ادای آن ببندم گاه و بی گاه در شبانه روز تکرار می کردم. بی که بدانم شاعر چه غمی را نشانه رفته و در چه حال و هوایی این بیت را سروده یا اصلا غم من با غم او و غم او با غم من سنخیتی دارد؟ و اگر این طور است آیا این غم با توجه به نوع مواجهه ی من با آن، آن قدر کلی نیست که تمام غم های خوب و بد را درهم و برهم دربربگیرد و زیر بال و پر بگیرد؟ یا آیا این جبری گری و بی اختیاری و تسلیم مطلق دربرابر غمی ناشناخته خوب است؟
من هم تجربه کردهام این آب و هوا را و این چنین حس و حالی به سراغم آمده اما خدا را شکر می کنم که معلمی، آیینهای به نام قیصر امینپور روبرویم بوده تا با شعرهایش و نگاه در زلالی آیینش خاطرات بهتری از فردا در ذهنم نقش ببندد و فردا را فرداییتر ببینم. شما هم این آیینه را که آیینش خود را ندیدن است و به آیین و به شیوه زیستنش کلاس درسی است برای همه - نه تنها برای نوجوانها- از پیش روی خود بر ندارید، او که خود حرفی ندارد:" من که غیر از دلی ساده و صاف/ در جهان هیچ چیزی ندارم/ مثل آیینه گاهی دلم را/ رو به روی شما میگذارم".
* غم امینپور نتیجهاش انفعال نیست
غم امینپور غمی نیست که نتیجهاش انفعال (در آخرین سطر پیش گفتار "شعر و کودکی" به پرهیز آگاهانه اش از این مصدر و آنچه از آن صادر می شود اشاره کرده است) و در خود فرو رفتن و پژمردن باشد و او و پیوستگان به مدار او را از حرکت بازدارد. قیصر به مداری دل بسته و پیوسته که در آن، رفتن رسیدن است و ماندن واماندن. او گل است و با اینکه از سرانجام و فردا ی خندیدن خود خبر دارد زندگی را در شکفتن می بیند و غنچه ها را به اینگونه زیستن دعوت می کند: "غنچه با دل گرفته گفت: /«زندگی/ لب ز خنده بستن است/ گوشهای درون خود نشستن است»/ گل به خنده گفت:/ «زندگی شکفتن است /با زبان سبز راز گفتن است»/ گفتوگوی غنچه و گل از درون باغچه/ باز هم به گوش میرسد.../ تو چه فکر میکنی؟/ راستی کدام یک درست گفتهاند؟/ من که فکر میکنم/ گل به راز زندگی اشاره کرده است/ هر چه باشد او گل است/ گل یکی دو پیرهن/ بیشتر ز غنچه پاره کرده است".
* هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
امینپور از نسل غم بود: "هفتاد پشت ما از نسل غم بودند/ ارث پدر ما را اندوه مادرزاد" و قوم و خویشی جز غم نداشت: "قوم و خویش من همه از قبیله ی غمند/ عشق خواهر من است، درد هم برادرم".
اما چه غمی؟ کدام غم؟ غم عشق: " خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن/ ز غم های دگر غیر از غم عشقت رها کن" و غم غربت:"جدا ماندم/ همچو نی تنها/ از نیستان ها/ حکایت دل به ناله کنم/ غمی دارم/ همچو مولانا/ از جدایی ها/ شکایت دل به ناله کنم" و غم های نازنینی از این دست. این غم ها نه تنها او را خانه نشین و مأیوس از هستی نمی کند بلکه دریای جان و جان دریایی او را به جوش و خروش و حرکت به سوی دریای بیکران وامی دارد. به قول مولانا که: "ما ز دریاییم ودریا می رویم/ ما ز بالاییم و بالا می رویم".
او هیچ گاه خود را از مردم جدا نکرد، غمخوار مردم و دردمند آن ها بود اما پیوستگیاش با مردم بسیار هوشمندانه و هشیارانه بود به گونهای که لحظه های او رنگ و ننگ روزمرگی به خود نگرفت: " دردهای من/ گر چه مثل دردهای مردم زمانه نیست/ درد مردم زمانه است". فعالیتهای اجتماعی او در عرصه ی علم و هنر و در میان مردم بودنش به خوبی نشانگر این مطلب است که غمش از مهمترین انگیزههای حماسه حضور اوست. غمی که نتیجه اش این خلق و خو و دردی که سرانجامش این مرام و منش و آبرو باشد بی شک غم و دردی مقدس است.
غم او غم نان نبود. "ترانه آبی اسفند" را اینگونه شروع می کند: "-آسمان را...!/ ناگهان آبی است!/ (از قضا یک روز صبح زود می بینی)/ دوست داری زود برخیزی/ پیش از آنکه دیگران/ چشم خواب آلود خود را وا کنند/ پیش از آنکه در صف طولانی نان باز هم غوغا کنند" اما در ادامه شعر متوجه می شویم که انگیزه شاعر از زود برخاستن از خواب، ندیدن غوغا و دعوای هر روزه چشم های خواب آلود دیگران در صف طولانی نان در خیابان هایی است که میخواهد در آنها قدم بزند نه اینکه بخواهد نفر نخست این صف باشد چرا که او که زودتر از همه از خواب برخاسته باز هم از صف طولانی نان دست خالی به خانه بر می گردد و این اتفاق را که اتفاقی نبوده دوست می دارد. یعنی او اصلا کاری به کار این صف نداشته که اگر می داشت دست کم جزو متهمان ردیف اول آن می بود و دست خالی به خانه برنمی گشت: "دوست داری/ راه رفتن زیر باران را/ در خیابان های بی پایان تنهایی/ دست خالی بازگشتن/ از صف طولانی نان را".
* دردهای من/ جامه نیستند/ تا ز تن درآورم
غم و درد او با جانش عجین شده بود: "غم نی بند بند پیکر اوست/ هوای آن نیستان در سر اوست"، گل او را با این غم سرشته بودند: " همه هفت بندم همین یک نواست/ چو نی در هوای تو نالیده ام". درد هایش نقابی نبود که صبح، به چهره اش بزند و ژست های پوچ با آن بگیرد و شب از چهره برداردش: "درد های من/ جامه نیستند/ تا ز تن درآورم".
در زمانهای که به قول امینپور شادی عده ای اینگونه است و اینچنین عرضه می شود : " در روزهای ریخت وپاش لبخند/ قصابکان پرواز/ و کاسبان رسمی پروانه دار/ لبخندهای یخ زده خویش را/ بر پیشخان خود/ به تماشا گذاشتند!" و غم عده ای دیگر اینگونه: "غم می خورند شاعرکان مثل آب و نان/ اما دریغ جز غم خوردن نمی خورند"، غم و شادی او که تار و پود جان اویند و پیوستگی ناگسستنی با هم دارند اینسان انسانی اند: "ما/ لبخند استخوانی خود را/ در لابه لای زخم نهان کردیم" و اینگونه زخم است که در شادی ها به کار می آید: "با گل زخم سر راه تو آذین بستیم/ داغ های دل ما جای چراغانی ها".
به غمهای ویترینی دل نمیدهد: " ای غم! ای همدم! دست از سر دل بردار/ ای شادی! یک دم مرهم به دلم بگذار/ دل جای شادی است از غم شده ام بیزار/ ای غم بیرون رو این خانه به او بسپار/ ای دل زین غم ها تنها غم او بگذار" و شادی های زود گذر و الکی خوشی های معمول او را از دلگشای حقیقی باز نمی دارد: "سری داریم و سودای غم تو/ پری داریم و پروای غم تو/ غمت از هر چه شادی دلگشاتر/ دلی داریم و دریای غم تو".
برای به دست آوردن چنین غمی بکوشیم وهر وقت دلمان به این غم دست یافت برایش جشن تولدی دیگر بگیریم و شاد باشیم.
لینکهای مرتبط:
خبرگزاری فارس
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.