شهرستان ادب: فرض کنید برای گذراندن واحد «ادبیات» دوره لیسانس قرار است هرکدام از دانشجویان در مورد نویسندهای از سایر کشورها مطلبی ارائه کند، به کلاس دیر میرسید و همه کشورهای مطرح دنیا درزمینهی ادبیات را دیگران انتخاب کردهاند و «نیجریه» به شما میرسد! ناامیدانه میپذیرید اما مشکلات بزرگی در مقابلتان قد علم میکند. شما در مورد نیجریه چیزی نمیدانید! البته بهجز اینکه در بازیهای جام جهانی همگروه ما بودند و بازی بدون گل و مساوی به پایان رسید. تا جایی هم که به یاد دارید هیچ کتابی از نویسندهای نیجریایی نخواندهاید. یک مشکل بزرگ دیگر هم وجود دارد، شما اصلاً نمیدانید نیجریایی ها به چه زبانی سخن میگویند و مینویسند. شاید در ابتدا گمان کنید زبان نیجریایی ها نیجریهای است! (مثل بازی اسم-فامیل) یا حدس بزنید نیجریایی ها هم مانند سایر کشورهای مسلمان شمال آفریقا عربی صحبت کنند، اما ...
باکمی جستوجو درخواهید یافت که زبان رسمی نیجریه انگلیسی است و یادگاری از دوران استعمار.
جالب است، همین اطلاعات اندک و مختصر قضاوت شما درباره نیجریه را تغییر داد. دقیقاً میخواهیم در همین مورد صحبت کنیم؛ در مورد نقش اطلاعات در تغییر قضاوتهای ما از چیزی، یا به عبارت دقیقتر: در مورد یکی از نقشهای اطلاعات در تغییر قضاوتهای ما از چیزی! آنهم از زبان نویسنده زن نسبتاً جوانی به نام خانم چیماماندا نگازی آدیچی (Chimamanda Ngozi Adichie) که خودش بارها مورد قضاوت ناآگاهانه دیگران قرارگرفته و بهتر از هر کس دیگری این موضوع را دریکی از سخنرانیهایش توضیح داده است.
بهتر است بدانیم چیماماندا آدیچی متولد ۱۵سپتامبر ۱۹٧٧ است. در ابتدای جوانی برای ادامه تحصیل در رشته علوم سیاسی به آمریکا سفر میکند، در ۱۹۹٧ با مجموعه اشعار «تصمیمها» خود را مطرح میکند. وی تنها با سه عنوان کتاب برنده بیش از ۲٠ جایزه ادبی در جهان شده است؛ اما تا قبل از سال ۲٠٠٧ که برای رمان «نیمی از یک خورشید زرد» برنده جایزه ادبی اورنج شد، چندان شناختهشده نبود.
از آخرین افتخارات او، راه یافتنش به مجموعه داستان کوتاه معتبر «بیستِ زیر چهل» (۲٠ نویسنده زیر ۴۰ سال) مجله نیویورکر است که سال ۲٠۱٠ منتشر شد.
ویدئوی سخنرانیای که از آن سخن گفتیم یکی از برترین ویدئوهای TED شناخته شده است. خلاصهای جذاب از این سخنرانی را همزمان با ۱۵سپتامبر، سالروز تولد خانم چیماماندا آدیچی میخوانید:

من یک داستاننویسم و علاقهمندم که برخی از داستانهای شخصیام را برایتان تعریف کنم. در مورد چیزی که دوست دارم آن را «خطر داشتن تنها یک داستان در مورد چیزی» بنامم.
من در محوطه کمپ دانشگاهی در نیجریه شرقی بزرگ شدم. مادرم میگوید که من در سن دوسالگی شروع به خواندن کردم. هرچند فکر میکنم احتمالاً چهارسالگی به حقیقت نزدیکتر است! بنابراین خیلی زود شروع به خواندن کردم و آنچه میخواندم، کتابهای بریتانیایی و آمریکایی بچهگانه بودند. همچنین خیلی زود شروع به نوشتن کردم؛ و زمانی که حدوداً در سن ۷ سالگی شروع به نوشتن کردم، نوشتههایم داستانهایی با مداد و تصاویری با مدادرنگی بودند که مادر بیچاره من مجبور بود آنها را بخواند. من دقیقاً همان نوع داستانهایی را مینوشتم که میخواندم. تمام شخصیتهای من سفیدپوست و چشم آبی بودند! آن شخصیتها در برفبازی میکردند! آنها سیب میخوردند! و در مورد هوا زیاد صحبت میکردند: «چقدر دوست داشتنیه که خورشید بیرون اومده!» درحالیکه من در نیجریه زندگی میکردم و هیچوقت خارج از نیجریه نبودم! ما برف نداشتیم. ما (بهجای سیب) انبه میخوردیم و هرگز در مورد هوا صحبت نمیکردیم، چراکه نیازی به آن نبود!
همچنین شخصیتهای من مقادیر زیادی آبجوی زنجبیل مینوشیدند؛ زیرا شخصیتهایی که من در کتابهای انگلیسی خوانده بودم، آبجوی زنجبیل مینوشیدند. مهم نبود که من حتی نمیدانستم آبجوی زنجبیل اصلاً چیست! و البته برای سالهای زیادی پسازآن علاقه شدیدی داشتم آبجوی زنجبیل را مزه کنم که این حکایتِ دیگری دارد.
فکر میکنم چیزی که این داستان نشان میدهد، این است که ما چقدر در مواجهه با داستان تأثیرپذیر و آسیبپذیر هستیم، خصوصاً در زمان کودکی. چون تمام آنچه خوانده بودم، کتابهایی بودند که در آنها شخصیتهای خارجی بودند متقاعد شده بودم که کتابها، برحسب ماهیتشان باید دربرگیرندهی خارجیها باشد و باید در مورد چیزهایی باشند که من بهشخصه نمیتوانستم تشخیص دهم. البته زمانی که کتابهای آفریقایی را کشف کردم، خیلی چیزها تغییر کرد. تعداد زیادی از این نوع کتابها موجود نبود و پیدا کردن آنها بهسادگی کتابهای خارجی نبود؛ اما به دلیل نویسندگانی از قبیل «چینوا آچه به» و «کامارا لایه»، یک تغییر جهت ذهنی از درک ادبی را تجربه کردم. من متوجه شدم که افرادی چون من، دخترانی با پوستی به رنگ شکلات که موهای عجیبوغریبشان دماسبی نمیشود نیز میتوانند در ادبیات وجود داشته باشند. شروع کردم به نوشتن درباره چیزهایی که میشناختم.
اینک من عاشق آن کتابهای آمریکایی و بریتانیاییای هستم که خواندهام. این کتابها تخیلات مرا پرورش دادند و دنیای تازهای را بر من گشودند؛ اما نتیجهی غیرعمدی این کتابها این بود که من نمیدانستم که افرادی چون من میتوانند در ادبیات وجود داشته باشند؛ بنابراین تأثیری که کشف نویسندگان آفریقایی بر من داشت این بود:
این کشف مرا از داشتن تنها یک داستان درباره اینکه کتابها چگونه هستند نجات داد!
من از یک خانواده معمولی و سطح متوسط هستم. پدرم پروفسور بود و مادرم مدیر؛ بنابراین آنچنانکه مرسوم بود برای کمک به کارهای خانه اشخاصی از روستاهای نزدیک میآمدند و با ما زندگی میکردند. ازاینرو زمانی که من ۸ ساله شدم ما یک خدمتکار پسر جدید گرفتیم. نام او «فید» بود. تنها چیزی که مادرم درباره او به ما گفت، این بود که خانواده او بسیار فقیر است. مادرم سیبزمینی هندی، برنج و لباسهای کهنه را برای خانواده او میفرستاد؛ و زمانی که من شامم را تمام نمیکردم، مادرم میگفت: «غذایت را تمام کن! مگر نمیدانی که افرادی مانند خانواده فید چیزی برای خوردن ندارند؟». بنابراین احساس ترحم شدیدی نسبت به خانواده فید میکردم. تا اینکه شنبه روزی ما برای دیدار به روستای آنها رفتیم و مادر او سبدی را با نقشی زیبا به ما نشان داد؛ که برادر فید آن را از الیاف رنگی درست کرده بود. من یکه خوردم! هیچوقت به این فکر نکرده بودم که کسی در خانوادهی فید بتواند چیزی بسازد. تمام آنچه در مورد آنها شنیده بودم این بود که آنها تا چه اندازه فقیر بودند. بهطوریکه برایم غیرممکن شده بود که از آنها تعریف دیگری بهجز فقر داشته باشم. فقر آنها تنها داستان من از آنها بود. سالها بعد زمانی که نیجریه را ترک کردم تا در ایالاتمتحده به دانشگاه بروم در این مورد بیشتر فکر کردم. در آن زمان ۱۹ساله بودم. همخانهی آمریکایی من از دیدن من شوکه شده بود! از من سؤال کرد که از کجا یاد گرفتهام به این خوبی انگلیسی صحبت کنم و وقتی من گفتم زبان رسمی نیجریه انگلیسی است مبهوت مانده بود! از من پرسید آیا میتواند به آنچه آن را «موسیقی محلی»ِ من مینامید گوش دهد؟ و نهایتاً زمانی که من نوار ماریا کری را گذاشتم شدیداً ناامید شد! او فکر میکرد که من نمیدانم چطور از اجاقگاز استفاده کنم. چیزی که باعث حیرتم بود این بود که: او نسبت به من احساس تأسف داشت حتی قبل از اینکه مرا دیده باشد. موضع پیشفرض او نسبت به من بهعنوان یک آفریقایی، نوعی حس ترحم و برتری و محافظت ِ از روی خوشنیتی بود. همخانه من تنها یک داستان از آفریقا داشت. تنها داستانِ فلاکت و بدبختی! در اینیک داستان هیچ احتمالی از اینکه آفریقاییها شباهتی به او داشته باشند وجود نداشت. همینطور احتمال هیچگونه احساسی پیچیدهتر از حس ترحم وجود نداشت و نه هیچ احتمالی بهعنوان یک انسان برابر.
باید بگویم که قبل از اینکه به ایالت متحده بروم، بهطور آگاهانه خود را آفریقایی نیافته بودم؛ اما در ایالت متحده هرزمانی که اسم آفریقا میآمد، افراد به سمت من برمیگشتند. حتی مهم نبود که من در مورد جاهایی مثل «نامیبیا» هیچچیز نمیدانستم؛ اما من این هویت جدید را باید در آغوش میکشیدم؛ و اکنون به طرق مختلف خود را آفریقایی میدانم. هرچند هنوز هم بسیار آزرده میشوم زمانی که به آفریقا بهعنوان یک کشور اشاره میشود. آخرین نمونه آن دو روز پیش در پرواز فوقالعاده من -بهغیراز این مورد البته- از لاگوس بود که در پرواز ویرجین اعلامیهای وجود داشت در مورد کارهای خیریه در «هندوستان، آفریقا و دیگر کشورها»! بنابراین بعدازاینکه بهعنوان یک آفریقایی سالهایی را در ایالاتمتحده گذراندم، شروع به درک واکنش همخانهام نسبت به خودم کردم. اگر من در نیجریه بزرگ نشده بودم و اگر تمام چیزهایی که در مورد آفریقا میدانستم برگرفته از تصاویر رایج بود، من نیز فکر میکردم که آفریقا مناظر و حیوانات زیبا و مردمی بدون درک و فهم است که به جنگهای بیمعنی و احمقانه میپردازند و از فقر و ایدز میمیرند؛ و نمیتوانند با خودشان صحبت کنند و منتظر این هستند که توسط یک خارجی سفیدپوست و مهربان نجات داده شوند!
من نیز در آن صورت آفریقا را به همان طریقی میدیدم که در کودکی خانواده فید را دیده بودم. درنهایت فکر میکنم این تک داستان در مورد آفریقا، از ادبیات غرب میآید. اینک به نقلقولی از نوشته تاجری لندنی به نام جان لاک (نه آن برادر فیلسوف خودمان) اشاره میکنم که در سال ۱٥۶۱ به آفریقای غربی دریانوردی کرد و توصیف جالبی از سفرش ارائه کرده. بعدازاینکه به آفریقاییهای سیاهپوست بهعنوان «وحشیانی که خانه ندارند» اشاره میکند، مینویسد: «همچنین آنها انسانهایی بدون سر هستند که دهان و چشمانشان در سینههایشان قرارگرفته است!» حال هر وقت که من این را خواندهام، خندهام گرفته است و به نظرم باید این قوه تخیل جان لاک را مورد تحسین قرارداد! اما آنچه در نوشته او مهم است این است که این نوشته نمایشگر آغاز سنت گفتن داستانهای آفریقایی در غرب است.
سنتی سرشار از صحرای آفریقا بهعنوان محلی از تمام چیزهای منفی، تفاوتها و تاریکیها؛ محلی از افرادی که در واژههای شاعر شگرف -رودیارد کپلین- «نیم شیطان و نیم کودک» هستند؛ بنابراین شروع به درک همخانهی آمریکاییام کردم: احتمالاً او در سراسر زندگیاش انواع متفاوتی از این تک داستانها را دیده و شنیده باشد!
همینطور استادی داشتم که روزی به من گفت که رمان من «اصالت آفریقایی» ندارد! خیلی دوست داشتم که با او بحث کنم که برخی اشتباهات در رمان من وجود داشتند و در برخی جاها ناموفق بودهام، اما هیچوقت فکر نکرده بودم که در دسترسی به چیزی که اصالت آفریقایی است ناموفق بوده باشم. در حقیقت من نمیدانستم که اصالت آفریقایی به چه مفهومی بود. آن پروفسور به من گفت که شخصیتهای من خیلی شبیه او بودند، افرادی تحصیلکرده و از طبقه متوسط! شخصیتهای من ماشین میراندند. آنها از گرسنگی نمیمردند؛ بنابراین آنها آفریقایی اصیل نبودند!
صحبت کردن در مورد داشتن تنها یک داستان در مورد چیزی بدون صحبت کردن در مورد قدرت غیرممکن است. کلمهای وجود دارد- یک کلمه اگبو- که هرزمانی که من در مورد ساختارهای قدرت جهان فکر میکنم، به ذهنم میآید: «نکالی» این کلمه یک اسم است که بهطور آزادانه ترجمهشده است «برتر از دیگری بودن». همانند دنیای سیاسی و اقتصادیمان، داستانها نیز بر اساس اصل نکالی «برتر از دیگران بودن» تعریف میشوند. اینکه چطور این داستانها گفتهشده، چه کسی آنها را گفته، چه زمانی گفتهشدهاند، چه تعداد داستان گفتهشده و ... همگی واقعاً بستگی به قدرت دارد. قدرت، این توانمندی نیست که فقط داستان شخص دیگری را بیان کنی، بلکه این است که آن داستان را تنها داستان قطعی و مطلق آن شخص بسازی!
شاعر فلسطینی -مرید برغوثی- مینویسد که اگر میخواهید ملتی را پایین بکشید، سادهترین راه این است که داستان آنها را بیان کنی ولی با «دومی» شروع کنی!
داستان را با تیر و کمانهای آمریکاییهای بومی شروع کن و نه با ورود بریتانیاییها و در این حالت داستانی کاملاً متفاوت خواهی داشت. داستان را با شکست دولتهای آفریقایی شروع کن و نه با ایجاد دولتهای آفریقایی دستنشانده استعمار و در این حالت داستانی کاملاً متفاوت خواهی داشت!
اخیراً در دانشگاهی صحبت میکردم. دانشجویی در آنجا به من گفت که باعث شرمساری زیادی است که مردهای نیجریهای سوءاستفاده کنندههای جنسی نیرومندی هستند؛ مانند شخصیت «پدر» در رمان من. من به او گفتم که من رمانی را خوانده بودم که «روانی آمریکایی» نام داشت و باعث شرمساری زیادی است که جوانهای آمریکایی قاتلان زنجیرهای بودند. حال بدیهی است که من این پاسخِ در اثر رنجش را تخفیف داده بودم! هیچوقت برایم پیش نیامده با خواندن رمانی که در آنیک شخصیت، قاتل زنجیرهای بود فکر کنم پس او تا حدی نمایشگر تمام آمریکاییهاست؛ و حال این به دلیل بهتر بودن من از آن دانشآموز نیست، بلکه به دلیل قدرت فرهنگی و اقتصادی آمریکا است. من در مورد آمریکا داستانهای زیادی خوانده بودم و در مورد آمریکا تنها یک داستان نداشتم.
همیشه بر این باور بودهام که تعامل و درک مناسب یک مکان یا یک شخص بدون تعامل و درک تمامی داستانهای آن مکان و شخص غیرممکن است. داشتن تنها یک داستان در مورد چیزی، منزلت و شرافت انسانها را به غارت خواهد برد. این مسئله شناخت ما را از انسانیتِ برابر، دشوار میکند و بهجای تأکید بر شباهتها بر تفاوتها تأکید دارد.
داستانها مهم هستند. بسیاری از داستانها مهماند. از داستانها برای پایین کشیدن و بیمار کردن استفادهشده است؛ اما داستانها همچنین میتوانند برای قدرت و انسانیت بخشیدن نیز مورداستفاده قرار بگیرند. داستانها میتوانند شأن و منزلت انسانها را خرد کنند؛ اما داستانها همچنین میتوانند آن شان و منزلت خردشده را بازسازی کنند. زمانی که ما داشتن تنها یک داستان را رد میکنیم، زمانی که درک میکنیم که هیچگاه یک داستان واحد در مورد یک مکان وجود ندارد، بهشت دیگری را به دست میآوریم.
گزیدهای از فیلم سخنرانی چیماماندا آدیچی