عصا - داستانی از مهدی بنائیان
18 شهریور 1391
14:12 |
0 نظر
|
امتیاز:
3 با 1 رای
عصا
مهدي بنائيان
حالا پس از اين همه سال در اين زير زمين نمور و سرد چهار زانو روي زمين نشسته ام و دارم عکسها و نامه هاي تل انبار شده را زير و رو ميکنم و ياد خاطراتي مي افتم که يا فراموش شده اند و يا درست هضم نکرده بودمشان .يکجور نوشخوار خاطرات گذشته .يکي يکي ورقها را برميدارم مزه مزه اش ميکنم و ميگذارمشان داخل يک کارتن مقوايي که از بقال محل گرفته ام . مرا شناخت .ياد پسرش افتاد لابد که مرا آنقدر صميمانه بغل کرد و شانه هايش لرزيد .مي دانم که تا چند روز ديگر همين کارتن تنها يادگاريست که از اين عمارت بر جاي خواهد ماند . آدم ها و ماشينها ي زيادي آن بيرون منتظرند تا با اشاره اي به جان ساختمان بيفتند و با خاک يکسانش کنند و بي معطلي برجي جايش بکارند .
عکس سياه و سفيد ترک ترک شده اي از آقا بزرگ را دارم نگاه ميکنم که دستش را انداخته است گردن درخت انجير و انگار دوتا دوست تکيه داده است به آن عصاي کله قوچي معروفش . خاطرهائي برايم جان ميگيرد که لرزه بر اندامم ميافکند و حالم را دگرگون ميکند . بي اختيار جيبهايم را براي گيراندن يک سيگار جست و جو ميکنم . مدتهاست دارم ترک ميکنم . نا اميد و کلافه برميگردم به سالها پيش . چند تا عکس ديگر هم پيدا ميکنم.بيشترش توي همين خانه گرفته شده اند .کنار درخت انجير يا لب حوض. آقا بزرگ توي تمام عکسها يک فيگور دارد.تکيه داده است به عصاي کله قوچي اش.
آقا بزرگ يک عصاي خيلي قشنگي داشت که هميشه پيشش بود . با دسته اي هلالي که کله يک قوچ در انتهايش به چشم ميخورد که البته به مرور زمان صاف وبي شکل شده بود . خود عصا هم خيلي ساده نبود . پيچدار و پر زرق و برق که حالا از رونق افتاده بود . براي آقا بزرگ اما همه چيز بود . گويا آن را از همه چيز و همه کس بيشتر دوست داشت . از خواب که بيدار ميشد يک دستش به عينک کائوچويش بود تا روي دماغ گوشتي اش آويزانش کند و با دست ديگرش دنبال دسته ي عصا ميگشت تا يا علي بگويد و بلند شود . توي بحرش که ميرفتي به عصا احتياجي نداشت . هنوز سراپا بود .انگار پلي که شکسته باشد ولي بشود به آن اعتماد کرد .سر بالايي اگر بود کمي مي ايستاد روي عصا شل ميشد .نفسش که جا ميامد دوباره خيز برميداشت . حواسش بود که بي هوا فشاري نياورد يا به جايي ماليده نشود .باهاش مثل يکي از لباسهايش برخورد ميکرد .هميشه در يک جاي مخصوص تکيه اش ميداد . مهماني اگر ميرفت کنار خودش مينشاندش يا زير پالتو اش به جالباسي آويزانش ميکرد .پيش آمده بود که تسبيحش ، ساعتش، کلاهش، کتش و حتي مهر و جانمازش را جا بگذارد ولي عصايش را هرگز . يکجورهايي شده بود هووي مامان بزرگ .خدا بيامرز تا زنده بود چشم ديدن عصا را نداشت .مبادا آقا بزرگ ناغافل آن را توي پر و بال مامان بزرگ بزند الم شنگه اي ميشد تماشايي . آقا بزرگ اينجور وقتها عصا را بر ميداشت و به قول خودش جانش را در ميبرد . دورتر که ميشد داد ميزد : به عصا تکيه ميدم حسوديش ميشه ! مامان بزرگ هم هر چيزي دم دستش مي آمد پرت ميکرد رد آقابزرگ . ما هم به اين معرکه گيري پيرمرد و پيرزن ميخنديديم .مامان بزرگ که زمين گير شد از همان کنج اتاق تا حواس آقا بزرگ نبود عصا را ميکشيد طرف خودش و پرت ميکرد وسط دالان . آقا بزرگ هم کفري ميشد وموج راديو ي مامان بزرگ را عوض ميکرد و تا کوتاه نميامد بي بي سي را برايش نميگرفت . خلاصه ما کلي صفا ميکرديم با اين کل کل کردن آنها .
مامان بزرگ خيلي دوام نياورد و خانه و درخت انجيرو آقا بزرگ را تنها گذاشت و از دنيا رفت . آقا بزرگ هم از حوصله افتاد . پالتوش را روي دوشش ميانداخت و دور و بر درخت انجير پير غرق در گذشته اش راه ميرفت . گاهي شعري ميخواند و هر وقت پا ميداد سر خودش را با نوه هايش گرم ميکرد.خانه هيچيک از بچه هايش بيش از چند ساعت دوام نمي آورد .غروب نشده از جا کنده ميشد . راسته ديوار باغ را ميگرفت و به خانه خودش بر ميگشت .
خانه هاي ما و دايي و خاله ها توي يک محل بود. کسي دلواپسش نبود؛ جز مامان که غصه آلزايمرش را ميخورد .اين آخري ها کمي جدي شده بود .يک روز عصايش را خانه ي ما جا گذاشت. به دقيقه نکشيده سراسيمه برگشت و عصا را بغل گرفت .يکي دو بار توي کوچه پس کوچه هاي محله گم شد . پيدايش که کرديم عصايش را محکم چسبيده بود .مثل بچه اي که گوشه چادر مادرش را ؛ديگر پير شده بود .
گاهي کسالتي اگر داشت من پيشش ميماندم . آخر شبها با حوصله دندانهاي مصنوعي اش را مسواک ميزد و آواز دشتي را خيلي سوزناک مي خواند . برايم جالب بود . با دقت نگاهش ميکردم . عصا يش را مثل يک رفيق صميمي نوازش ميکرد و کنار خودش ميخواباند . آب مرواريد که در آورد بيشتر پي عصايش بود . انگار پيچ کرده بودي به شلوارش . توالت هم اگر ميرفت دست از آن بر نميداشت . مامان وسواس داشت .غرّ نجسي عصا را به ما ميزد .هنوز رويش به آقا بزرگ باز نبود . يکبار مامان عصا را از روي فرش برداشت و گذاشتش کنار جاکفشي . چنان به آقا بزرگ برخورده بود که تا چند روز خانه ما آفتابي نشد .
من گاهي اوقات حسودي ام ميشد به اين غيرت آقا بزرگ . بارها نشسته بود م و قصه عصا را از زبا ن خودش شنيده بودم . عصا تنها يادگار تمام دودمانش بود . باباي آقا بزرگ که از دنيا رفته بود سر ارث و ميراث بين فاميل خون و خونريزي راه افتاده بود .همه طايفه به جان هم افتاده بودند . يکروز آقا بزرگ جلو چشم همه فقط و فقط همين عصا را برميدارد و کوچ ميکند به اين شهر غريب . البته اينجايش را خيلي با آب و تاب تعريف ميکرد .اشک توي چشمانش دلمه ميبست . همه فاميل به اين حرکت مشکوک ميشوند و عصا را دست به دست ميگردانند تا مبا دا طلايي ،چيزي نباشد . خيلي هم دلش مي خواسته مهر و تسبيح مادرش را هم بردارد ولي چنا ن از همه چيز روي گردان شده که بي معطلي کوچيده و پشت سرش راهم نگا ه نکرده است . حالا اين عصا شده بود شجره نامه اش،شناسنامه اش .تنها سندي که به او هويت ميداد .به اصل و نسبش پيوند ميداد . بدون آن انگار نميدانست از کجا آمده است.
تا اينکه يکروز آقا بزرگ با حالتي آشفته و لباسها ي پريشا ن و سر و صورتي زخمي مثل يک کشتي طوفان زده وارد خانه شد . زنگ در را که زدند به دل مامان افتاد که اتفاق بدي افتاده است . به طرف گوشي اف اف خيز برداشت .صداي لرزان آقا بزرگ را که شنيد چنان يا ابو الفضلي گفت که همه سراسيمه ريختيم توي حال :آقا جون تو اين شلوغي توي خيابون چه ميکنه ؟ شمايل خاکي و زخم و زيلي آقا بزرگ با آن پالتو بَرَک کرم رنگش که جاي اتوي بي بي جان مثل يک گل قهوه اي جلو جيبش پيدا بود ظاهر شد. خميده تر از هميشه. دستگيره در را ول نميکرد . مامان هاج و واج هيکل قاب گرفته آقابزرگ در چارچوب در را نگاه ميکرد و ناي حرکتي نداشت. زودي دويديم و زير بغلش را گرفتيم تا از حال نرود . نشانديمش روي مبل و يکي ليوان آبي داد دستش تا زبانش باز شود.زخم بسته ي توي سرش رد خوني بود جا مانده توي برف. مامان تازه بغضش ترکيد و گريه کنان سر و صورت آقابزرگ را تميز کرد و روي زخمهايش مرهم گذاشت.چيزيش نبود اما نفسش را با غيظ بيرون ميداد . درست مثل گاوي وحشي توي زمين ماتادور ها . نيزه نيزه کرده بودندش لاکردار ها . مشتهايش را چنان محکم فشرده بود که ميترسيدم تسبيح شاه مقصودش هر آن پاره شود .مامان يکريز سؤال ميکرد :آخه پيرمرد مگه صداي تير و تفنگو را نميشنوي .... تو رو چي به تظاهرات ؟....چرا رفتي توي خيابون ؟..... آقا بزرگ خشمي بي نها يت را زير دندانهاي عاريه اش ميفشرد. يک آن بي هوا فرياد زدم :آقابزرگ عصات کو؟.... که آ تشفشان خشمش فوران کرد . داشت از جا کنده ميشد .با مشت کوبيد رو زانويش و بد و بيراه گفت :فلان فلان شده ها بچه ي مردم را ميزنين . خجالت نميکشين . لباس ارتشي داري ولي از همين مردمي آخه... اينها خواهر برادرتن...........بعد آهي کشيد و با دلخنکي گفت:پدر سگ ،خوب حقشو گذاشتم کف دستش . همچين با عصا زدم به سرش که چهار تا کله معلق زد .ديدم داره ميکوبه به سر دختر بيچاره طاقت نياوردم رفتم جلو و با عصا گذاشتم وسط فرق سرش .يکي ديگه آمد زدمش .عصا را مي چرخوندم دور سرم و داد ميزدم :نامردا مگه شما ايراني نيستين؟ ....که پست فطرتا گرفتنم زير مشت و لگد .اگه مردم به دادم نميرسيدن جنازمو آورده بودن...... بعد به نقطه اي دور خيره شد .لبهايش پر پر ميزد .حال شرح دادن بيشتر نداشت .دست من را محکم گرفته بود توي دستان استخواني اش .چند دقيقه اي گذشت . مامان زير لب آيت الکرسي ميخواند . الهي شکر به خير گذشته بود .کشتي آقا بزرگ اما توي ساحل آرام نبود .با امواج افکارش اينور و آنور ميرفت .حسابي کلافه بود .چادر مادرش را ول کرده بود .من اين حال دلواپسيش را بار ها و بارها ديده بودم . سرش را آورد توي گوشم وبا صدايي که از ته چاه مي آمد گفت :اميد جان دلم نمي آيد توي اين شلوغي بروي خيابان . حرف مامانت را گوش کن .اما قول بده آرام تر که شد با هم برويم عصا يم را از توي خيابان پيدا کنيم .
آقا بزرگ خيلي نماند تا انقلاب را ببيند .خيابانها شلوغ و شلوغتر شد .هرگز نشد پي عصا بگرديم . آقا بزرگي که از تلويزيون بيزار بود شده بود مشتري پر و پا قرص اخبار .با چشمان هميشه خيسش خيره ميشد به پنجره سياه و سفيد تلويزيون .معلوم بود که دنبال چی ميگردد.گاهي بي هوا ميرفت براي برداشتن عصا .پيدايش که نميکرد به زمين و زمان فحش ميداد بعد ميرفت توي حال خودش . آلزايمر واژه عصا را مثل خيلي چيزهاي ديگر از دهان آقا بزرگ انداخت .قصه عصا گم شد توي حال و هواي آن روز ها .سوز زمستان که آمد آقا بزرگ افتاد توي رختخواب .همه اش تب داشت وهذيان ميگفت .بهانه مامان بزرگ را میگرفت .حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشت .مامان ميگفت از غصه عصاست اما آقا بزرگ دیگر حرفی از عصا نزد.
آخرين باري که ديدمش حالش بهتر بود .به ديوار تکيه داده بود و شاهنامه مي خواند .خواستم بروم که دستم را محکم گرفت .صفحه شاهنامه را لاي انگشتانش نشان کرد و سرا پايم را برانداز کرد .انگار يکجور داشت من را با آدم هاي توي شاهنامه مقايسه ميکرد .عاجزانه تفاضا کرد خارج که ميروم خانواده ام را فراموش نکنم .بعد صورتم را بوسيد .شيشه عينکش بخار گرفته بود . دستش را که ول کرد رد انگشتانش روي مچم جا انداخته بود .يا آقا بزرگ خيلي قوي بود يا من خيلي نازک نارنجي بودم که دردم آمد .احساس کردم آقا بزرگ دست مرا با عصا يش اشتباهي گرفته است.
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.