یادداشتی از مصطفی رضایی
دیدار با سالمندان در روزهای آخر سال
27 اسفند 1393
12:04 |
2 نظر
|
امتیاز:
1 با 1 رای
شهرستان ادب: یادداشت زیر روایت داستاننویس جوان آقای مصطفی رضایی است از بازدید آسایشگاه کهریزک داستان نویسان شهرستان ادب.
روزهای آخر امسال دعوت شدیم تا با دوستان موسسه شهرستان ادب به دیدار سالمندان برویم. همراه شدن با جمعی از اهالی ادب و نویسندگان از طرفی، و فرصت دیدار با سالمندان و نشستن پای درد دل و شنیدن قصه شان از طرفی دیگر، برایم تجربه ای ارزشمند بود.
با شاخه گلی به دست وارد مجموعه شدیم. اول خواستیم وارد آسایشگاه بانوان سالمند بشویم. دیدیم بیرون آسایشگاه خانمی نشسته بود. یک نخ سیگار خاموش در دست داشت! نزدیک که شدیم نگاهی به جمع ما انداخت و گفت: «کسی از شما فندک نداره؟» جا خوردیم. گفتیم: «حاج خانوم ما نویسنده هستیم؟ کار فرهنگی میکنیم؟» نگاهی به ما سر تا پای ما انداخت؛ سپس گفت: «زکی! شما چه نویسنده ای هستید که یک فندک در جیبتان پیدا نمیشود!» بعد پوزخندی زد و با گوشه چشم نگاهی به ما انداخت و گفت: «نویسنده هم نویسنده های قدیم. بفرمایید. بفرمایید. خوش آمدید... یک شاخه گل به او دادیم و به قاعده کار فرهنگی گفتیم: «حاج خانوم ضرر داره... سیگار نکش...» خندید و با لحن محزونی گفت: «چیکار کنیم؟ زندانی مان کردند دیگر...» گفتیم: « نفرمایید. اصلا دنیا زندان است. خاصه برای آدم.» و این مقدمه ای بود برایمان و وارد شدیم. اما فضای داخل آسایشگاه فرق میکرد.
بعضی ها خیلی سن داشتند. بعضی ها نه زیاد. بعضی ها سر حال بودند و بعضی ها در فکر خود فرو رفته بودند. بعضی ها در راهرو نشسته بودند. و بعضی ها در اتاق هایشان چشم به در داشتند. گل به آنها دادیم. کمی پای صحبتشان نشستیم. بیشتر آنها کلی قصه داشتند برای گفتن. درد دل میکردند و از زندگیشان میگفتند. ته حرفشان میشد به خوبی چشم انتظاری برای دیدن فرزندانشان را فهمید. اما بعضی هم بودند که گلایه داشتند. شاکی بودند. دل خوشی از نزدیکانشان نداشتند. بگذریم...
پای حرف یکی خانمی نشستیم که از زندگیش میگفت. سر حال بود . میگفت آدم باید ببیند زندگی الانش چطور است. گذشته و حال جز اینکه برای آدم غم و غصه و یا حرص و استرس و فشار خون بیاورد، ثمره ای ندارد. میگفت آدم در زندگی کمی شاکر باشد بد نیست. همینطور که خودش میگفت معلوم بود که اصلا حرص و جوش روزگار نمیخورد و میگذراند. شاید برای همین بود که اینقدر سالم بود. حرف هایش که تمام شد، همانطور که روی صندلی نشسته بود بسته نخود و کشمش را با کمک دندان باز کرد. با اینکه شاید نزدیک به 90 سال عمر از خدا گرفته بود احساس کردم دندانهایش از من هم سالم تر است!
جلوی اتاقی ایستاده بودم که با اشاره دست به من گفتن داخل شوم. وارد اتاق شدم و سلامی گفتم. گل میخواستند. مثل بقیه. چقدر گل دوست داشتند. منم یک شاخه سهمیه ام را داده بودم به کسی دیگر. چند شاخه گل جور کردم و برایشان بردم. خیلی گل دوست داشتند.
سپس از آسایشگاه مردان هم بازدید کردیم. خیلی ها بیرون در فضای باز نشسته بودند. آنجا هم خیلی ها سر حال بودند و کلی حرف برای گفتن داشتند. آنجا یک مترجم قدیمی پیدا کردیم! و پای صحبتش نشستیم. سپس وارد اتاقی شدیم که یکی استاد فیزیک بود و کنارش مردی بود اهل مطالعه. بالای تختش یک کتابخانه کوچک درست کرده بود. روی آن یک جلد قرآن و مفاتیح، و یک مهر و جانماز کوچک داشت. چند جلد کتاب فلسفی و عرفانی و یک سری کتب داستانی و رمان هم بود. یک جلد هم کتاب جاده جنگ لابلای کتابهایش خودنمایی میکرد و به چشم بچه ها آمد. کلی با او گپ زدیم. اهل مطالعه بود. آدم باسوادی هم بود. درباره خیام و مثنوی و فلسفه و عرفان اسلامی کمی برایمان صحبت کرد. بگذریم...
اگر این تجربه و همه این لحظه ها و از خاطرات و دردل ها و قصه های آنها بگذریم، یک چیز عجیبی که به نظرم خیلی هم ساده بود -اما حسابی به چشم آمد- این بود که چقدر با دیدن ما و سایر مراجعین و بازدید کننده ها خوشحال میشدند. چهره شان شکفته میشد. لبخند به لبشان مینشست. خانم ها گل میخواستند. و مردها دست میدادند و احترام میگذاشتند. شاید برای اینکه ما هم مثل سایر مراجعین و بازدید کننده ها حتی برای چند دقیقه هم که شده یکنواختی آنجا را و غم دلتنگی آنان را از چشمان منتظرشان میربودیم.
و یک چیز دیگر است که پس از بازدید، فکرم را حسابی به خود مشغول کرد. اینکه امروز سر کوچه ما چند نمایندگی اتومبیل زدند. ته کوچه مان هم چند نمایندگی ماشین است. امروز من برای خرید یک ماشین میتوانم چند قدم پیاده بروم به یکی از همین نمایندگی ها. یا اگر بخواهم از خودِ کارخانه، یک ماشین خریداری کنم باید تقریبا 5-6 کیلومتر راه بروم. (بگذریم از اینکه در منزل با همان پایژامه و یک استکان چای هم میتوان نشست پشت کامپیوتر و با اینترنت از خود کارخانه یک ماشین خرید). اما اگر بخواهم یک سَری به خانه سالمندان شهرم بزنم و چند شاخه گل یا چند بسته کوچک نخود کشمش برای آنها ببرم، باید نزدیک به 25 کیلومتر طی کنم و حداقل یکی دو ساعت در راه باشم. امروز، روز زندگی من، ماشین به من نزدیک تر است تا آدم.
از قول شخصیت یکی از داستانهایم میگویم: ما همه تنهاییم و با تنهایی های هم در ارتباطیم، و در تنها ترین تنهایی ها زندگی میکنیم...
در انتها از مسئولین آسایشگاه خیریه کهریزک و نیکوکاران و پزشکان و پرستارانی پر مهر و محبت، کمال تشکر را دارم.
همینطور از دوستان عزیزمان در موسسه شهرستان ادب، آقایان مجید اسطیری و حسین موسوی نیا و آنهایی که این برنامه را تدارک دیدند تشکر میکنم. از نویسندگان ارجمند جناب آقایان یوسف قوجق، قاسمعلی فراست و دکتر محمد حنیف که افتخار همراه شدن با آنها را داشتم. همچنین آقای عیوضی عزیز، از داستان نویسان و منتقدین خوب جلسات نقد حوزه هنری.
والسلام...