موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

گپ و گفت با ایوب پرندآور

19 شهریور 1391 16:26 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 1 رای
گپ و گفت با ایوب پرندآور
نسخه چاپيارسال به دوستان
گپ‌و‌گفت باا ایوب پرندآور/1
کتاب‌های سوره و بچه‌های مسجد در اقبالم به شعر اثرگذار بودند

خبرگزاری فارس: کتاب‌های سوره و بچه‌های مسجد در اقبالم به شعر اثرگذار بودند

"ایوب پرندآور" از جمله شاعران آیینی سرای موفق است. مجموعه رباعی های ایشان با نام "دوبیتی های نیلی، رباعی های کبود" منتشر شده است. او از دوران کودکی تاکنون برایمان گفته است. بخش اول گفت و گوی ما با ایشان را بخوانید.

 

 

فارس: جناب پرندآور! متولد چه سالی هستید؟

من متولد 12 / 3 / 1351 هستم.

 

فارس: یعنی دقیقا 40 سالتان است؟

بله، دقیقا چهل سالم هست.

 

فارس: کجا به دنیا آمده‌اید؟

اگر بخواهم یک بیوگرافی کوتاه از خودم عرض کنم این است که ما کلا عشایر‌زاده هستیم و در منطقه‌ی عشایری«شاه علمدار» به دنیا آمدم. «شاه علمدار» از توابع‌ زرین دشت دراب استان فارس هست، «شاه علمدار» نام امام زاده‌ای از فرزندان «حضرت موسی‌بن جعفر(ع) هست که یک کوهی هم در این منطقه وجود دارد که مشهور است به نام «کوه نمک شاه علمدار» و این کوه دارای نمک‌های بلوری به شکل قالب، قالب است که من از این کوه در دوران کودکی خاطرات بسیار زیادی دارم و همین الان هم هر وقت که بخواهم سراغ دوستانم بروم که خیلی برایم عزیز هستند، سعی می‌کنم به عنوان سوغات یکی از قالب‌ها و بلورهای نمک که یادگاری از زادگاهم هست را برای آنها ببرم تا اصالت و ریشه‌دار بودن خودم نسبت به زادگاهم را با این کار نشان بدهم.

 

فارس: پس شما در «شاه علمدار» به دنیا آمدید؟

بله، «شاه علمدار» یک امام زاده هست در کوهپایه ی کوه نمک.

 

فارس: «شاه علمدار» روستا است؟

نه، ببینید، آن موقع که ما بچه بودیم و آنجا به دنیا آمدیم در آنجا چادر سیاه بود. یعنی مردمی که عشایر بودند از سینه‌ی این کوه تابستانها به دشت می‌آمدند. چونکه هوا خنک‌تر بود و در زمستان‌ها که هوا سرد می‌شد از دشت کوچک می‌کردند و به سینه‌ی کوه می‌آمدند و چادرهای خود را علم می‌کردند.

 

فارس: شما با این صحبت‌های‌تان من را دارید می‌برید به فضای کتاب‌های «بهمن بیگی»، مثل کتاب «بخارای من، ایل من»!

بله، دقیقا من وقتی کارهای «بهمن بیگی» را می‌خوانم، حس و حال و دوران بچگی‌ام برایم تداعی می‌شود.

 

 

* اولین معلم من «طبیعت» بود

 

فارس: یا کتاب «اگر قره قاج نبود» ایشان؟

بله، دقیقا، آن فضاهای بچگی‌ام برایم خیلی خاطره‌انگیز است. شما تصور کنید قرار است یک شاعر و یا یک کسی که نقاشی و یا خطاطی می‌کند، از دل این طبیعت بیرون بیاید. آنجا کسی نبود که به من شعر یا نقاشی یا خطاطی یاد بدهد. شاید یک جور اولین معلم من در تمام این نوشته‌های هنری «طبیعت» بود.

 

فارس: پس اولین معلم شما «طبیعت» بود؟

بله، باید یاد کنم از پدربزرگی که تمام زندگی ای که بعدها و آینده برای من به وجود آمد مدیون ایشان هستم، پدربزرگ من بسیار آدم زلالی بود و من اولین نوه‌ی پسری ایشان بودم و خیلی من را دوست داشت و اسم «ایوب» را هم ایشان برای من انتخاب کردند اسم پدر بزرگ من «مشهدی درویش» بود و من در دامن ایشان بزرگ شدم، پدر بزرگ و مادر بزرگم به من خیلی علاقه داشتند و افراد مذهبی بودند، و این بحث مذهبی هم که می‌کنم یک جورایی باید برگردم به گذشته‌ها، و سال‌های حدود دهه‌ی 40، یک سیدی از اهالی مهریز یزد از سیرک آباد به نام «سید‌مرتضی حسینی» به منطقه‌ی ما می‌آمد و در یکی، دو ماه؛ ماه محرم و ماه رمضان به شاه علمدار می‌امد و در اینجا می‌ماند.

 

فارس: مبلغ و روحانی بودند؟

بله، ایشان روحانی بودند و برای مردم وعظ می‌کردند. جلوی کوه «شاه علمدار» و امامزاده یک دشت بسیار بزرگی هست که مردم در آن دشت کشاورزی می‌کنند و گندم و جو دیمی و می‌کارند در بهار تمام دشت سرسبز می‌شود.

 

فارس: آقای پرند آور! پس شما شعر را با یک پیشینه‌ی عمیق مذهبی شروع کردید؟

بله، من می‌خواهم به همین و به «سید‌مرتضی» برسم و می‌خواهم بگویم که اصلا چه شد که به شعر روی آوردم. ما عشایر در «شاه علمدار» با هم قوم و خویش و به هم وصل بودیم. اما چادر سیاه‌ها از هم دور بود مثلا یکی در سینه‌ی این کوه بود و یکی سینه‌ی شرقی دشت بود و اینها چند کیلومتر با هم فاصله داشتند، اینها در ایام محرم «آقا سید‌مرتضی» را دعوت می‌کردند و «آقای سید‌مرتضی» را سوار اسب و یا الاغی می‌کردند و به چادر سیاه خودشان می‌بردند، بعد آنجا با وسایل ابتدایی و اولیه مانند بشکه‌ی نفتی، یا یک چیزی فلزی را پیدا می‌کردند و پتویی روی آن می‌انداختند و برای آقا منبری درست می‌کردند و آقا روی آن می‌نشست و به بقیه هم خبر می‌دادند و می‌گفتند که مثلا امشب آقا منزل فلانی هست. وقتی که می‌آمدند به آن طرف دشت، با ذبح گوسفند و پخت برنج نذری را تدارک می‌دیدند و مردم هم با آن اعتقادات پاک خودشان می‌امدند و می‌نشستند پای منبر آقا و به عزاداری «امام حسین(ع)» می‌پرداختند. به هر حال آن زمان من بچه بودم و به همراه پدر بزرگم به این مراسم می‌رفتم، خیلی از آن پیشینه‌های ذهنی که من دارم و شعرهایی که در ذهنم مانده است و آن حس مذهبی که بعدها توانستم پیدا کنم، تمام آنها زیر سایه‌ی این مراسم‌ها در چادر سیاه‌ها بود و منبرهای «آقای سید‌مرتضی حسینی» آن جا شکل می‌گرفت.

 

 

* اولین دوبیتی‌هایی که در ذهنم نقش گرفت، دوبیتی‌هایی بود که پدربزرگم برایم به صورت آواز می‌خواند

 

فارس: یعنی بنیان‌های فکری شما را «آقاسید‌مرتضی» پایه‌ریزی کردند؟

بله، ایشان پایه‌گذاری کردند و پدر بزرگم آنها را تحکیم می‌کردند. چونکه پدربزرگم به هر حال سن‌شان بیشتر بود و خاطرات زیادی را از سال‌های قبل که هنوز ما به دنیا نیامده بودیم و این «آقا سید‌مرتضی» می‌آمدند و می‌رفتند یکسری داستان‌های مذهبی زیر منبری یاد گرفته بود و اینها را برای من تکرار می‌کرد. من یادم هست که با پدربزرگم برای آوردن آب خوردن مجبور بودیم از بین چادر سیاه‌ها به چشمه‌ای برویم که 6 ـ 5 فرسخ از ما دور بود و این مسیر را با الاغ می‌رفتیم. پدربزرگم من را جلوی خودش می‌نشاند و در این فاصله تا به چشمه برسیم برای من قصه می‌گفت. دشت خلوت بود و سکوت بود و مثلا تعدادی بوته در آمده بود و مثل الان هم رفت و آمد ماشین نبود که فضا را متشنج کند و یک سکوت محض بود و در این فاصله ایشان برای من قصه می‌گفت و خاطره تعریف می‌کرد و از قصه‌های مذهبی برای من خیلی می‌گفت و وقت هایی هم که دلش تنگ می‌شد دستش را می‌گذاشت زیر گوشش و شروع می‌کرد به خواندن آواز دشتی و شعرهای دیگر محلی که خیلی سوزناک بود و اولین دوبیتی‌هایی که در ذهن من نقش گرفت از همین دوبیتی‌هایی بود که پدربزرگم برایم می‌خواندند و اثر بسیار، بسیار عمیقی داشت و احساس می‌کنم که رویکرد من به سمت دوبیتی و رباعی از همان سال‌ها و همان زمان‌ها بود.

 

فارس: با توجه به آن سوزی که در دو بیتی هست بالاخره این موسیقی‌ها و شعر عشایری که ریشه در سوگ و سوز دارد اثر گذار بوده است.

همین طور است، شب‌ها هم همه دور هم جمع می‌شدند. و پدر بزرگم که بزرگتر بود و اقوام و خویشاوندان هم که چادر سیاه داشتند می‌آمدند و شبها به خانه‌ی پدر بزرگ می‌امدند و دور اجاق می‌نشستند و بعضی وقت‌ها یکی نی‌ می‌زد و دیگری که صدایش خوب بود آواز می‌خواند.

 

فارس: شما تا چند سالگی زندگی عشایری داشتید؟

زندگی عشایری که پدرم داشتند تا چهار سالگی خاطرم هست که آنجا بودیم بعد از چهار سالگی پدرم تصمیم گرفت که فضای عشایر را رها کند و به ده برود و ده‌نشین شود. بعد از آن ما آمدیم به روستایی به نام «دبیران» که الان دیگر شهر شده و برای خودش شهرداری دارد، در «دبیران» من دلم برای فضای عشایر خیلی تنگ می‌شد و نمی‌توانستم زیاد در آن بمانم. به محض اینکه پنجشنبه یا جمعه می‌شد البته فاصله هم زیاد نبود شما تصور کنید 10 کیلومتر از منطقه عشایری ما تا «دبیران» فاصله بود. به هر حال پنجشنبه جمعه یا تعطیلات تابستان را تا فرصت پیدا می‌کردم پیش پدربزرگ و مادر بزرگم بودم و نمی‌توانستم از آن فضاها دل بکنم، فشاری که به من آمد و به نوعی برایم سخت بود فوت پدربزرگم. کلاس اول راهنمایی بودم و عید سال 1364 بود که قرار بود وسایلم را جمع کنم و بیایم پیش پدر بزرگ که متأسفانه چند روز قبل از عید، پدر بزرگم به رحمت خدا رفت و مادرم چونکه می‌دانستند من خیلی به او علاقه دارم به من نمی‌گفتند. اما من از غیبت پدرم که دیدم نیست و از زمزمه‌های خاصی که مادرم داشتند احساس کردم که باید یک خبرهایی باشد و باید برای پدر بزرگم اتفاقی افتاده باشد. در سن 14 ـ 13 سالگی این فاصله‌ی 10 کیلومتری را تا چادر سیاه پدر بزرگم دویدم، اتفاقا خاطرم هست که آن سال سال خیلی خوبی بود و بارندگی زیادی شده بود و دشت کاملا سبز و پر از علف بود، اما من تک و تنها در این مسیر حرکت می‌کردم. تا اینکه از آن بالا عشایر دوربین انداخته بودند و دیده بودند که یک بچه‌ای از طرف دشت دارد می‌آید و گفته بودند که حتما «ایوب» هست و یک نفر را با موتور فرستاده بودند دنبال من و موتور‌سواری آمد و من را به آنجا برد. خیلی فضای دردناکی بود وقتی که من رفتم عموهایم من را در بغل گرفتند. همه بودند اما پدربزرگ نبود و برای من خیلی سخت بود، این اولین داغی بود که بر دل من نشست و داغ خیلی سختی بود چونکه من بیشتر از همه به پدر بزرگم نزدیک بود و بیشتر از همه برایم عزیز بود و آن احساس صمیمیت با وجود تفاوت سنی زیاد بین ما خیلی زیاد بود.

 

 

* اولین کتاب شعری که خواندم «قصیده‌ی حضرت مشکل‌گشا» بود

 

فارس: جناب آقای پرند‌آور! ما بیاییم در فضای دوره‌ی دبستان، راهنمایی و دبیرستان شما بیشتر بحث کنیم، آیا به غیر از پدر بزرگتان که به رحمت خدا رفتند کسی در آن دوره‌ها بود که شما را تشویق و ترغیب کند؟

یکی از چیزهایی که موجب ارتباط بین من و پدر بزرگم شده بود این بود که پدر بزرگم خودش سواد نداشت و من هم تازه سواد یاد گرفته بودم و از من می‌خواست که برایش کتاب بخوانم و یکی از چیزهایی که خیلی علاقه داشت کتاب کوچکی به نام «قصیده‌ی حضرت مشکل‌گشا» بود که من این را برای پدربزرگ می‌خواندم و پدر بزرگ آن را حفظ می‌کرد. چون حافظه خیلی خوبی داشت و کتاب‌هایی از این دست، مثلا من یادم هست پدر بزرگم چونکه مذهبی بود گفته بود که از جهرم یا داراب یک کتاب توضیح المسائل امام خمینی(ره) را بگیرند و آن موقع با اینکه من هیچ کدام از مسائل را نمی‌فهمیدم.

آن را بلبل‌وار می‌خواندم و پدر بزرگ گوش می‌داد و او می‌فهمید ولی من نمی‌دانستم، پدر بزرگم این گونه من را به سمت این کتاب‌ها تشویق می‌کرد، اولین کتاب شعری که من خواندم همان «قصیده‌ی حضرت مشکل‌گشا» بود که فضاهایش برایم خیلی قشنگ بود.

 

 

* وام دار حافظ بودم

 

فارس: بله، اتفاقا آن کتاب را من دارم و مطالعه کرده‌ام. در نوع خودش جالب است.

حالا انشاء‌الله یک نسخه از آن را به من بدهید چونکه آن را ندارم، اولین کتاب‌های شعر را من به این صورت بدست آوردم که حالا ما رفته بودیم به ده و اقوام ما در ده زندگی می‌کردند، مثلا مادرم یک دایی داشت، که این دایی با سواد بود اما سن‌اش خیلی بالا بود و خیلی پیر بود ما به او می‌گفتیم «دایی مش کاکاجان» خیلی کتاب‌های قدیمی داشت، کتاب‌ها با برگه های کاهی و کهنه‌ی خیلی قدیمی، من هم که به این کتاب‌ها علاقه داشتم و آنها را از دایی می‌گرفتم و می‌بردم و می‌خواندم و انها را به او بر می‌گرداندم، از جمله کتاب‌ها به عنوان مثال کتابی بود به نام «خورشید و فلک‌ناز» که داستان خورشید و فلک‌ناز بود. تمام آن را در قالب شعر و مثنوی در‌آورده بودند، کتاب‌هایی مثل «حیدر بک یا حیدر بیگ» و کتاب‌های قدیمی این جوری، حالا چه داستان و چه شعر، از این طریق به دستم می‌آمد و مطالعه می‌کردم یواش، یواش دیدم که به شعر خیلی علاقه دارم، اولین باری هم که کتاب حافظ گیرم آمد، حالا شما تصور کنید مادر یک روستایی هستیم که با جایی ارتباط ندارد، برق ندارد، تلویزیون ندارد، تنها وسیله‌ای که در خانه‌ی ما بود و از اخبار، یک رادیوی قدیمی پدرم بود که با باتری کار می‌کرد و با آن از اوضاع مملکت خبر دار می‌شدیم.  یکروز در کلاس اول راهنمایی سرکلاس نشسته بودیم یکی از بچه‌ها گفت بچه‌ها من دیروز به «داراب»رفتم و یک کتاب کوچک قطور که اشکال مینیاتوری روی جلد آن بود را از کیفش درآورد که روی آن نوشته بود «دیوان حافظ» و گفت من این را 20 تومان خریدم و می‌خواهم آن را بفروشم کسی این را می‌خواهد، او پشیمان شده بود که 20 تومان را برای دیوان حافظ داده و و به دردش نمی‌خورد، من کتاب را از او گرفتم و گفتم بگذار من نگاهش کنم، نگاهش کردم و از شعرها و صفحات آن خیلی خوشم آمد گفتم من کتاب را از شما می‌خرم اما پول آن را الان ندارم که بدهم، خلاصه کتاب را گرفتم و از پول توجیبی و پول‌هایی که از مادر و یا پدرم کش می‌رفتم، یواش یواش بعد از مدت‌ها که وام دار حافظ بودم، 20 تومان را پرداخت کردم، آن موقع 20 تومان هم خیلی زیاد بود.

 

فارس: کتاب را قسطی خریدید؟

بله، کتاب را به من داد و من اطمینان کرد و این اولین کتاب «حافظ» بود که هنوز آن را دارم و برایم خیلی ارزشمند است.

 

 

 

* «حافظ» جای پدر بزرگ را برای من پر کرد

 

فارس: یعنی به صورت جدی سال اول راهنمایی به شعر خوانی روی آوردید؟

بله، اول راهنمایی بود که «دیوان حافظ» به دستم رسید.

این بود که شروع به خواندن «کتاب حافظ» کردم و با وجود اینکه خط اش نستعلیق بود دیدم که می‌توانم آن را بخوانم، حتی من از خط کتاب تقلید می‌کردم و مانند آن می‌نوشتم، از شعرهای آن تقلید می‌کردم، من یادم هست اولین شعری که من حفظ کردم شعری بود که برای اولین بار کتاب حافظ را باز کردم و دیدم، شعری هست که می‌گوید:

"سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی/خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی"

من از این شعر خوشم آمد و آن را حفظ کردم. به هر حال این کتاب «حافظ» انیس شب‌هایی شد که من از پدر بزرگ دور بودم و وقتی که پدر بزرگ به رحمت خدا رفت اصلا «حافظ» جای پدر بزرگ را برای من پر کرد.

 

 

* بچه ها مرا لو دادند و گفتند این شاعر است

 

فارس: آیا با «دیوان حافظ» در آن سالها ارتباط برقرار می‌کردید و آن را می‌فهمیدید؟

بله، دقیقا، این کتاب جای پدر بزرگ را برای من گرفت و من با آن زندگی کردم، خب من از کلاس پنجم ابتدایی متوجه شده بودم که شعرهایی که در کتاب‌های درسی‌مان بود را می‌توانم یک تکه از مصراع‌های آن را بگویم و یا لابه‌لای آن یک تکه‌ای را به دوستانم در لابه‌لای شعرها بیاندازم، در سال اول و دوم دبیرستان این را به صورت جدی‌تر پیگیری کردم و می‌آمدم و برای دوستانم شعر می‌خواندم ولی جرأت نمی‌کردم آنها را به معلمان‌ نشان دهم تا یک روز بچه‌ها من را به معلم تاریخ و جغرافی‌مان که ذوق ادبی داشتند لو دادند و گفته بودند که من دفتر شعری دارم و یکسری شعر داخل آن نوشتم، این شد که معلم به من گفت بیا آنها را بخوان، من هم چیزهایی را که سر هم‌بندی کرده بودم و شعرهایی که گفته بودم را به معلم‌ نشان دادم و ایشان مرا خیلی تشویق کرد و گفت تو استعداد شعرداری و می‌توانی شعر بگویی، نام معلم‌مان هم «حاج حسن زارع» بود که هنوز هم هست و خدا انشاء‌الله حفظش کند و هنوز هم با ایشان ارتباط دارم و هر وقت که به منطقه‌ی «دبیران» می‌روم یک سری به ایشان می‌زنم و خاطرات گذشته‌مان را تجدید می‌کنیم.

در آن زمان یک کتاب دیگر که به دستم رسید کتاب «پروین اعتصامی» بود، کتاب «پروین اعتصامی» را خودم خریدم و داشتم شعرهای آن را می‌خواندم تا اینکه رسیدیم به: «محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت» دیدم که من هم می‌توانم شعری شبیه به این بگویم

 

فارس: یعنی شعرهای‌تان حالت مناظره داشته باشد؟

بله، شاید اولین شعری که من در فضای دفاع مقدس گفتم همین بود:

افسری بعثی بدید ایرانی و دستش گرفت

گفت بزدل این بود دست من و تیربار نیست!

قافیه‌ها را از «پروین» می‌گرفتم و یکسری قافیه‌ها را کنار آن می‌آوردم، به هر حال یک شعری را به اندازه 7 ـ 6 بیت گفتم و دیدم، یک شعر شد. این اولین شعری شد که در رابطه با دفاع مقدس گفتم.

 

 

* با «عبدالحمید رحمانیان» هم کلاس شدم

 

فارس: چه سالی آن شعر را گفتید، خاطرتان هست؟

کلاس دوم راهنمایی بودم. به هر حال زمان گذشت و سوم راهنمایی را هم به پایان رساندم و تصمیم گرفتم برای ادامه‌ی تحصیل به «جهرم» بیایم، دبیرستان را به «جهرم» آمدم و از حسن اتفاق و قضای روزگار من با «عبدالحمید رحمانیان» هم کلاس شدم. «عبدالحمید رحمانیان» برادرش در جنگ مفقود شده بود و ما با همدیگر در «دبیرستان شهید مطهری جهرم» کلاس اول هم کلاس بودیم. ما از لحاظ روحی هم احساس کردیم که با هم یک صمیمیت‌هایی داریم و میز و نیمکت مان یکی بود و در جهرم، یک جورهایی غریب بودم و ایشان یک مقدار بیشتر محبت می‌کرد و بعضی وقت‌ها به خانه‌ی آنها می‌رفتم و مادرش به من محبت می‌کرد. دایی‌شان هم باغی در «جهرم» داشت و «جهرم» هم شهر نخل و مرکبات پرتقال و لیمو شیرین و نارنگی و این چیزها هست، و ما بعضی وقت‌ها برای درس خواندن به باغ می‌رفتیم و معادلات جبر و هندسه را با هم حل می‌کردیم و درس می‌خواندیم. آن بغضی که ایشان به دلیل نبودن برادرش داشت ترکید و روزی دبیر ادبیاتمان انشاء‌ گفته بود بنویسیم که «عبدالحمید رحمانیان» موضوع انشایش نامه‌ای به برادر مفقودش بود و در آن نامه درد دل کرده بود. وقتی که آن را می‌خواند دیگر نتوانست تحمل کند و شروع کردن به گریه کردن، این اتفاق که پیش آمد من با «عبدالحمید» خیلی صمیمی‌تر شدم، «عبدالحمید» که هفته بعد سرکلاس آمد نشان داد که طبع شعر دارد و برای معلم ادبیات یک شعر آورد و در فضای جهرم و دوری از برادرش یک شعری گفته بود. ما دو دوست بودیم که هر دویمان طبع شعر داشتیم و یک جوری احساس صمیمیت می‌کردیم، اما من به «عبدالحمید» نمی‌گفتم که می‌توانم یکسری چیزها را بگویم، معلم‌های مدرسه ایشان را خیلی تشویق کردند و یواش یواش «عبدالحمید» پایش به انجمن شعری که در جهرم بود باز شد.

 

فارس: اسم انجمن شعر چه بود و مسئولیت آن انجمن با چه کسی بود؟

اسم خاصی نداشت و من در آن سال‌ها به آنجا نمی‌رفتم و فکر می‌کنم که مسئولیت آن با «آقای جوانمرد» بود که از شاعران «جهرم» هستند.

خدمت شما عرض کنم «آقای حاج مهربان و آقای جهان متین» هم از شاعران قدیم «جهرم» بودند. «عبدالحمید» از شهر خارج شد و آوازه ی شعرش در شب شعرهای شیراز و استان پیچیده شد.

سال 1367 کلاس اول دبیرستان بودم که در اواخر جنگ به جبهه . جنگ تمام شد و به قطعنامه خورد.

 

 

* کتاب های سوره و بچه های مسجد در گرایش من به شعر خیلی تاثیر داشت

 

فارس: «جناب پرند‌آور» شما در سال‌هایی که می‌خواستید بروید جبهه و با توجه به سن 16 ـ 15 سالگی، اشعار «قیصر‌امین‌پور»، «سید‌حسن حسینی»، «علی‌رضا قزوه» و «سلمان هراتی» به گوشتان نمی‌رسید؟ جایی آنها را تهیه نمی‌کردید؟

  تا این سال ها تمام شعرهایی را که می ‌خوانم، شعرهایی بود که در کتاب ادبیات دبیرستان بود و یک چیزی هم من فراموش کردم برای شما بگویم و خیلی به گرایش من به سمت شعر تأثیر داشت کتاب‌های «سوره» و «بچه‌های مسجد» بود که از کتابخانه می‌گرفتم و یا آنها را می‌خریدم.

 

فارس: همان «سوره ی بچه‌های مسجد» که «آقای نقی سلیمانی» و «آقای امیرحسین فردی» جمع‌آوری می‌کردند؟

بله. اینها برای شعر گفتن و متن نوشتن و فضاهای این جوری به من خط سیر می داد. مجلاتی مثل اطلاعات هفتگی و جوانان را هم صفحه ی شعرش را خیلی می‌خواندم.

 

فارس: مسئولیت صفحه‌ی شعر «اطلاعات هفتگی» با «آقای محمدرضا مهدیزاده» بود، به اطلاعات هفتگی هم شعر می‌فرستادید؟

آن موقع‌ها نه! آن موقع‌ها یعنی دوران دبیرستان من هنوز به صورت جدی وارد عرصه‌ی شعر شده بودم.

 

 

* «حاج مسعود سرور» که استعداد عجیبی در کشف استعداد‌ها داشت و من را در گردان خودش آورد

 

فارس: اصلاً شعر به آنجا می‌فرستادید یا فقط شعرهای آن صفحه را می‌خواندید؟

فقط شعرهای آن را می‌خواندم، «کیهان بچه‌‌ها» با شعرهای نوجوانانه اش تأثیر‌گذار بود، و آنها را می‌خواندم و لذت می‌بردم و سعی می‌کردم یکسری چیزها را بگویم، به هر حال ما وارد فضای جنگ شدیم و مدت زیادی هم طول نکشید و شش ماه بعد قطع‌نامه پذیرفته شد و جنگ تمام شد و ما برگشتیم به «جهرم» و ادامه تحصیل، «عبدالحمید رحمانیان» که دوست ما بود بیشتر و جدی‌تر وارد فضای شعر شده بود من تا آن زمان خیلی جدی به شعر نپرداخته بودم تا اینکه سالهای بعد من در «جهرم» ماندم و درسم را ادامه دادم و «عبدالحمید رحمانیان» در دانشگاه قبول شد و رفت تهران و بین من و ایشان یک جدایی اتفاق افتاد و در سال 70 ـ 69 بود که تصمیم گرفتم وارد سپاه شوم من که وارد سپاه شدم در فضای سپاه با آدم‌های جدیدی ارتباط پیدا کرده‌ بودم آدم‌هایی که منش و رفتار و نوع نگرش‌شان را من دوست داشتم و از بچگی‌ به این سمت گرایش داشتم و به آنها علاقه داشتم مخصوصاً اینکه بچه‌های سپاه پلی بین ما و شهدا بودند، این هم خیلی خوب بود. یک فرمانده گردان داشتیم به نام «حاج مسعود سرور» که استعداد عجیبی در کشف استعداد‌ها داشت و من را در گردان خودش آورد .

 

فارس: یعنی یک فعال فرهنگی بودند؟

ایشان یک آدم نظامی بود و یکی از آدم‌های چند وجهی جنگ بود که در زمینه‌های مختلف استعداد داشتند و یکی از آنها آشنایی با هنر و ادبیات بود. وی عین هم در بحث‌های سیاسی و نظامی صاحب‌نظر بودند و هم در بحث‌های فرهنگی و ادبی، به هر حال رابطه بین من و «آقای سرور» بسیار دوستانه و صمیمانه شد. یعنی از حد اینکه ایشان فرمانده من باشند خیلی فراتر رفت. ایشان کشف کردند که در من هم استعداد خطاطی و نقاشی و شعر وجود دارد. یک روز «آقای سرور» آمد و یک شعر از آقای «عبدالحمید رحمانیان» برای من خواند. بعدها متوجه شدم که نزدیک یک هفته «آقای سرور» در فاصله‌ای که «عبدالحمید رحمانیان» از تهران به جهرم آمده بود با ایشان کلنجار رفته بود و او را وادار کرده بود تا شعری ویژه ی بچه‌های جنگ بگوید، و او هم با مهربانی و عشق گفته بود.«عبدالحمید رحمانیان»‌ شعری دارد که می‌گوید:

«همپای آهوییم ولی پابرهنه‌تر»

این مثنوی بسیار صمیمی و زیباست. به دلیل اصرارهای «آقای سرور» و فضاهایی که در ذهن ایشان وجود داشت «عبدالحمید رحمانیان» این شعر را گفته بود، «آقای سرور» یک روز به گردان آمد و این را برای ما خواند و به من گفت که این شعر را «عبدالحمید رحمانیان» گفته است، من هم حقیقتش خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، بلافاصله شب رفتم و نشستم و یک شعر دفاع مقدس گفتم، حالا من با خیلی از شهدایی که در گردان ابوذر اینجا بودند، و لشکر المهدی (عج) آشنا بودم و توانستم خیلی از اسامی را در شعر بیاورم و چیزی هم به «آقای سرور» نگفتم و فردا صبح رفتم و شعر برای «آقای سرور» خواندم.

 

 

* ریشه‌ی مذهبی جهرم به خاندان «آیت‌اللهی» که در «جهرم» هستند بر می‌گردد

 

فارس: از آن شعر الان چیزی خاطرتان هست؟

شعر این بود:

آی گردان ابوذر چاره چیست؟

چاره‌ی این قلب‌های پاره چیست؟

قلب های پاره فریاد آورید

کربلای پنج را یاد آورید

کربلای پنج فریاد خداست

یادگار مردهای سرجداست

این را گفته بودم، «آقای سرور» وقتی که شعر را خواندم فکر کرد این هم یکی از شعرهای «عبدالحمید» است، گفت این شعر را «رحمانیان» گفت؟ من هم حقیقتش خجالت می‌کشیدم که بگویم من گفتم چون هنوز «آقای سرور» نمی‌دانست که من شعر می‌گویم، گفتم بله، «عبدالحمید» گفته است! تا چند روز به «آقای سرور» نگفتم. بعد از 3ـ 2 روز به او گفتم که این شعر را خودم گفته‌ام، «آقای سرور» در جمع بلند شد و من را در بغل گرفت و سر من را بوسید و خیلی جلوی بچه‌ها مرا تشویق کرد، از این قضیه به بعد ارتباطم با ایشان خیلی صمیمی‌تر شد، ایشان دنبال یک کسی می‌گشت که زبان حال جنگ را بتواند به صورت شعر در بیاورد، زبان حال خودش و دوری از دوستانش را بتواند بگوید. حالا در کنار خودش و در نیروها و گردان خودش یک چنین کسی را داشت. به همین دلیل روی من سرمایه‌گذاری کرد، «آقای سرور» یکسری برنامه‌هایی را در جهرم به نام «شب خاطره، یاد یاران» راه‌اندازی‌ کرده بود که خیلی مخاطب داشت، حالا من فرصت نشد که پیش زمینه «جهرم» را بگویم، «جهرم» از شهرهای مذهبی است که ریشه‌ی مذهبی آن به خاندان «آیت‌اللهی» که در «جهرم» هستند بر می‌گردد و آن «سید‌عبدالحسین لاری» که در جنوب فارس مرجع تقلید بودند و ایشان به همراه «شیخ فضل الله نوری» از شاگردان «میرزای شیرازی» بودند و «میرزای شیرازی» این دو نفر را به عنوان شاگردان برترش به ایران می‌فرستد که «شیخ فضل‌الله» به تهران می‌آید و «سید‌عبدالحسین لاری» به جنوب فارس می‌آید، «سید‌عبدالحسین لاری» علم مبارزه با انگلیس را در اینجا برافراشته می‌کند و حتی خیلی‌ها که معتقدند که اولین حکومت اسلامی و اولین نطفه‌ی حکومت اسلامی را «آقای سید‌عبدالحسین لاری» در جنوب فارس پایه‌ریزی کرده است، ایشان آرامگاه‌شان در جهرم است و فرزندان ایشان هم در جهرم هستند.

 

ادامه دارد...

 منبع: فارس نیوز

انتهای پیام/

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • گپ و گفت با ایوب پرندآور
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.