هرچه از جنگ دور ميشويم رمان دفاع مقدس شکلهاي تازهتري از خود به نمايش ميگذارد. اشکالي که هرکدام سهمي از حماسه دارند و هرکدام نمود نويني از حماسه هستند. هشت سال جنگ ما میتواند تا سالها خوراک ادبی برای ملت ما فراهم کند. این هشت سال جنگ در لحظه لحظة خودش دنیایی از ایدههای ناب داستانی را داشته که حالا حالاها نویسندههای ما میتوانند از آن تغذیه کنند. میتوانند از لابهلای اتفاقات ریز و درشتش داستان بیرون بکشند. داستاننویس همیشه دنبال ایده و موقعیت داستانی میگردد و چه موقعیتی بهتر از «جنگ» که هر روز و هر ساعتش میتواند یک قصه بشود. رهبر انقلاب در جایی فرمودهاند:«جنگ، میدانی برای بروز استعدادها در این زمینه(داستاننویسی) شد. میدانید. یکی از چیزهایی که هنر و ادبیات را در هر کشوری به شکوفایی میرساند، حوادث سخت، از جمله جنگ است. زیباترین رمانها، بهترین فیلمها، شاید بلندترین شعرها، در جنگها و به مناسبت جنگها سروده شده و گفته شده و تولید شده و به وجود آمده است. در جنگ ما هم همینطور بود.»1
در مرکزآمدن آدمهايي که در حاشيه بودند
رمانهای دفاع مقدس را که مرور میکنی میبینی در آن سالهای جنگ و سالهای پس از جنگ، بیشتر موضوع و موقعیت داستان «جبهه» است. این جریان تا سالها بعد از آن هم ادامه پیدا میکند. «شطرنج با ماشین قیامت» و «داستانهای شهر جنگی» حبیب احمدزاده در جبهه میگذرند. «سفر به گرای 270 درجه» احمد دهقان هم در جبهه میگذرد و مثالهای فراوان از این دست. برای نویسنده اولین خط درگیری با دشمن بیشتر جذاب بود و البته مخاطب هم بیشتر دوست داشت همان فضا را درک کند. مخاطب هم دوست داشت خودش را در حساسترین نقطة درگیری حس کند. دیگر اینکه در بسیاری از آثار دفاع مقدس تیپ مورد توجه همان تیپ رزمندة بسیجی است. بعد از آن و در فاصلهای دورتر از لنز دوربین نویسنده، جنگزدهها قرار دارند.
اما هرچه به لحاظ تاریخی از جنگ دور میشویم نگاه آدمهای دیگر که همیشه در حاشیه بودهاند هم اهمیت پیدا میکند. نویسنده از خودش میپرسد آن کودکی که پدرش شهید شده چگونه به جنگ مینگرد. نگاه یک نوجوان دبیرستانی که مردد است به جبهه برود یا نرود هم برایمان جالب میشود و این اتفاقی است که در رمان خواندنی «علیاصغر عزتیپاک» خود را نشان میدهد.
نویسندة رمان «آواز بلند» این بار به سراغ یک نوجوان دبیرستانی به نام حبیب رفته که در شهر همدان زندگی میکند؛ همدانی که زیر بمباران دشمن به سختی نفس میکشد اما مقاومت میکند. دایی هادی به جبهه رفته و مفقودالاثر شده و این بزرگترین دغدغة این خانواده است. دغدغهای که پدر خانواده را مجبور میکند برای پیدا کردن پسرش راهی جبهههای غرب بشود و آنجا به سراغ کومولهها برود. اما حاج فرامرز، پدربزرگ حبیب نهایتاً دست خالی به همدان برمیگردد. این وسط حال و احوال ناساز مادربزرگ باعث میشود حاج فرامرز یکی دو روزی خبر شهادت پسر را از مادر مخفی کند و ... باقیاش را میگذاریم برای خودتان تا لذت خواندنش برایتان محفوظ بماند.
حماسه اولین احساسی است که در رابطه با دفاع مقدس به ذهن ما میرسد. آدم فکر میکند همة آدمهای داستان باید رزمندههای پروپاقرصِ جان به کف باشند. اما حالا که کمی از جنگ فاصله گرفتهایم، در رمان «آواز بلند» میبینیم که یک نوجوان درونگرا بین دوراهی رفتن و نرفتن گیر کردهاست. از یک طرف دایی مصطفی او را به رفتن ترغیب میکند، از طرف دیگر درس و دانشگاه و تعلقات دیگر (و شاید ترس!) نمیگذارند که او به راحتی از شهرش دل بکند. حبیب واقعاً یک نوجوان درونگراست که خلوت خانة مادربزرگ را بیشتر از خانة خودشان دوست دارد. توی ذهنش ماجراهایی میسازد و جاهایی میرود و مدام از این سوال که «چرا به جبهه نمیروم؟» تن میزند. بله، اگرچه نمایندة طرح این سوال در رمان، دایی مصطفی است، اما حبیب خودش را هم دور میزند و حتی یک بار هم به من درونش اجازه نمیدهد او را گیر بیندازد.
راوی درگير بين «عشق» و «اوضاع»
جایگاه راوی در آواز بلند جایگاه خاصی است. جایگاه یک ناظر منفعل که در رابطه با مسائل دور و نزدیک به خود اگرچه بیتفاوت نیست، اما انفعال دارد. گاهی اگرچه کاری میکند، اما آنچه او انجام میدهد اثری بر مسیر داستان نمیگذارد.
در واقع در رابطه با حبیب ما بیشتر به آنچه او نمیکند فکر میکنیم. چرا به جبهه نمیرود؟ چرا تکلیف خودش با شکوه را مشخص نمیکند؟ چرا از رابطهاش با خانواده چیزی نمیگوید؟ این راوی اگرچه کاملاً بدیع نیست، اما در نسبت با زاویه دید «منراوی» حس تازهای را برای ما میسازد. ما که عادت داریم منراوی را محق بدانیم و به دنیای درون او راه پیدا کنیم، این بار راوی را بسیار تودار مییابیم و راهی به درونش پیدا نمیکنیم.
حبيب نوجواني سرتق و درونگراست که ما اگرچه ميشناسيمش اما چندان سر از کارش درنميآوريم. از دستش عصباني ميشويم ولي دوستش داريم. هميشه او را گوشهکنار جمعهاي شلوغ خانوادگي ديدهايم که گويي حضورش براي کسي چندان مهم نيست و اگر حرفي نميزند به خاطر اين است که حرفش اهميتي ندارد. اما اين بار نويسنده داستان را از زبان همين آدم گوشهگير روايت ميکند که گوشة خلوت خودش را در خانة مادربزرگ پيدا کرده. اين بار نويسنده نشان ميدهد که حبيب اگرچه کم حرف است اما حرف براي زدن زياد دارد. حتي دربارة زن همسايه که از شوهرش کتک ميخورد حرف دارد.
حبيب نوجوان لجوجي است که رابطهاش را با شکوه قطع نميکند و در برابر عشق، اين بيچراتر کار عالم، نميايستد. اگرچه خودش هم در برابر اين «شکوه» متحير است و نميتواند بر آن نام «عشق» بگذارد و در سراسر اثر يک بار هم اسمي از عشق به ميان نميآيد. يک بار هم که خالهاش از او ميخواهد اين رابطه را تعريف کند او از اين کار سر باز ميزند و به اين اکتفا ميکند که:
«برخاستم و از گلخانه زدم بيرون. چرخي دور حياط زدم و در کوچه را باز کردم. زل زدم به در آرايشگاه و خداخدا کردم باز شود و شکوه بيايد بيرون تا بهش بگويم: خاله اشتباه ميکند؛ تو سرگرمي نيستي. يعني اگر هم يک روز بودي، حالا ديگر مطمئنم که نيستي! اگر اوضاع اجازه بدهد، حتما اين را به خاله خواهم گفت.»
اما اوضاع هيچوقت به حبيب اجازه نميدهد اين را به خاله بگويد. اوضاع بدجوري جا را براي عشق تنگ کردهاست!
بگذارید خودم را پیدا کنم!
توی این درگیری «عشق» و «اوضاع» حبیب اگرچه کمی هم گیج میزند اما همة تلاشش را میکند تا خودش باشد. حبیب نمیخواهد کس دیگری نقش او را تعریف کند. نمیخواهد دیگری (حتی اگر داییاش باشد) به او بگوید که چه نقشی در این صحنه بازی کند. این تلاش حبیب برای پیدا کردن «نقش» دلخواه، اگرچه برای دایی مصطفی ارزشی ندارد، اما برای خود حبیب و البته برای مخاطبی که با حواس جمع داستان را دنبال میکند خیلی مهم است. در «اوضاع»ی که مجالِ پیدا کردن نقش، بسیار تنگ است، یک نوجوان با رفتارهایش، با کارهایی که میکند و شاید بیشتر با کارهایی که نمیکند به دیگران میگوید «بگذارید خودم را پیدا کنم!»
مسئلة «نقش» در خانواده و جامعه از آنجا که دغدغة یک روز و دو روز نیست و فقط دغدغة دوران جنگ نیست، داستان عزتی پاک را از قید زمانمند بودن میرهاند. هر نوجوانی در هر دورهای باید بتواند جایگاه خودش را پیدا کند و به همین خاطر حتماً نوجوان امروز هم از این تلاش حبیب لذت خواهدبرد و او را درک خواهد کرد.
اتفاقاً میبینیم وقتی که حبیب این میدان را در اطراف خودش میبیند، تصمیم درست را میگیرد و نقش خودش را در راستای همین «دفاع» و «حماسه»ای که خانوادهاش و مردم شهرش درگیر آن هستند تعریف میکند. او راهی کلاسهای کمکهای اولیه میشود تا جایی هرچند دور از جبهه، در این میدان نقش بازی کند. این یعنی آن که حبیب به اعتمادی که اطرافیان به او کردهاند پاسخ درستی داده است. این پیام داستان به مخاطبش هم در همة زمانها جاری است.
درون آدمها، مهمتر از بیرون آنها
سطر به سطر آواز بلند ما را به وسط کشمکشهای عاطفی شخصیتها هل میدهد، و این خودش نکتهای است مهم. رمان جنگ حالا خیلی بیشتر از اینکه به کشمکشهای فیزیکی بین دو جبهة متخاصم فکر کند، به کشمکشهای عاطفی و فکری بین آدمهای یک شهر و یک خانواده و حتی کشمکشهای یک فرد با خودش فکر میکند. نویسندة دفاع مقدس حالا به انعکاس وقایع و مصیبتها در درون آدمهای داستانش فکر میکند و خودش هم مثل یک آینه دریافتهایش را منعکس میکند. مهمتر از انفجار یک بمب، احساسی است که با این انفجار در دل آدمهای داستان پیدا میشود. این طوری است که میبینیم بعضی از احساسهای گنگ در پشت و پسلة ذهن آدمها، که نه در زمان جنگ نه حتی در ادبیات جنگ، پیش از این ظهور و حضور نداشتهاند، حالا سر و کلهشان پیدا میشود. یک نمونة خیلی جالبش در این رمان شبی است که هواپیماهای دشمن مخازن نفت همدان را بمباران کردهاند. حبیب در خانة مادربزرگش است و طبیعتاً (هم طبیعت داستان و هم طبیعت حبیب!) کاری از دستش برنمیآید. با منفجر شدن اولین مخزن نفت، انفجار عظیمی رخ داده و ستون بلند و سیاه دود از یک گوشة شهر بالا رفته. حالا همة مخازن سوخت شهر در خطر انفجار هستند و این اتفاقی است که چند بار میافتد. پیش از اینکه نیروهای مردمی و سپاه و آتشنشانی موفق به خاموش کردن آتش بشوند، چندتا مخزن دیگر هم میترکند. حالا ما این صحنه را از دوردست و از زاویهدید حبیب میبینیم و صدای درون او را میشنویم که میگوید دوست دارم یک انفجار دیگر هم بشود! با همة آنچه که از حبیب میدانیم و با همة فضایی که داستان برای ما ساخته، مطمئناً نباید حبیب چنین احساسی داشته باشد. اما انسان است دیگر! گاهی انسان خوشش میآید مخزن نفت شهرش که رگ حیات زندگی همشهریانش است بترکد! یک احساس عجیب و نگفتنی و آنی که جز یک نویسندة تیزبین نمیتواند آن را از آن گوشة مخفی و دستنیافتنی ذهن شخصیت بیرون بکشد.
خلاصه اینکه عزتی پاک به خوبی و با جرأت، نگاه آدمی دور از جنگ (اما درگیر با جنگ) را به ما نشان میدهد.
ورق زدن آلبوم عکسهای سیاه و سفید دوران جنگ
آواز بلند یک آلبوم عکس دیدنی از تصاویر داستانی است. «تصویر» نقش مهمی در ماندگاری داستان در ذهن مخاطب دارد. جزئیات روابط شخصیتها و گفتگوها اگر پس از مدتی از ذهن مخاطب پاک میشوند، تصاویر – به خصوص اگر تازه باشند – در ذهن مخاطب میمانند. تصاویر این داستان خیلی خوب پرداخت شدهاند و به اندازة شخصیتها نقش ایفا میکنند. نویسنده هم که به نقش این تصاویر آگاه است در پرداختن به جزئیات آنها کوتاهی نمیکند. تصویر ترکش بزرگ و بـــُرّهبرّهای که در حیاط خانه آقاجان افتادهاست در همان ابتدای داستان در ذهن مخاطب جاگیر میشود. تصویر انفجار مخازن نفت و ستون بلند دود و آتش بر سر همدان یکی از بهترین تصاویر داستان است. تصویر تصادف ماشین عروس و داماد در هنگام به گوش رسیدن آژیر خطر هم تصویری به یادماندنی است. این تصاویر را چه بسا که در زمان جنگ خیلی از ایرانیها دیده باشند؛ اما بازآفرینی آنها در داستان علاوه بر ثبت آنها در تاریخ ادبیات، زیبایی و تاثیرگذاری تازهای به آنها میدهد که برای شاهدان عینی هم خواندنی میشوند. رهبر انقلاب در بیانی به این مسئله اشاره فرمودهاند: «من حوادثی را به چشم خودم دیدهام که شاید چشم مادی نتوانسته آنها را درک کند؛ اما بعد که شما هنرمندان آنها را به نگارش درمیآورید، یا در قالب نمایش نشان میدهید، و یا به زبان قصـــه بیان میکنید، من آن حوادث را که بازبینی میکنم، میبینم عجب حوادثی بودهاست؛ تازه شروع به فهمیدن آن میکنم. لذا به نظر من، نقش هنرمند مسلمان، نقش فوقالعاده برجستهای است.»2
نویسنده بخش عمدهای از توان قلم و حجم اثر خود را صرف تصویرسازی کردهاست. این تصاویر علاوه بر ساختن صحنههای داستان در شکل گرفتن لایة دوم اثر هم نقش زیادی دارند. تصاویر با معناهای ضمنی که همراه خود دارند مخاطب را به آنچه پشت پردة داستان میگذرد رهنمون میشوند. سقوط یک ترکش داغ با شکلی عجیب در حیاط خانة آقاجان یعنی این خانه هم مثل دیگر خانههای این شهر در امان نیست و سهمی از ترس و تهدید دارد. ستون بلند و سیاه دود نشانه سایه انداختن وحشت و مرگ بر شهر است و چه زیبا در ادامة این تصویر، شهری سیاهپوش شده از دوده را میبینیم و باز در ادامة آن لکههای سیاه و سفید روی پیادهرو را و باز حس زیبای راوی که دوست دارد روی لکّههای سفید بیشتر درنگ کند تا سهمش از زندگی بیش از مرگ باشد:
«...در و دیوار خیابانها به جای اینکه از برف روزهای آخر اسفند سفید باشند، از بارش دوده سیاه شدهبودند و این سیاهی گاه همراه با برفهای کهنة آبشده، راه گرفت بود توی جویها. در این چند ساعت که از خاموشی انبار نفت میگذشت، هرکس حوصله کرده بود یا دستش رسیده بود، جلوی خانه یا مغازهاش را شسته بود. بعضی هم که از بیخ نبودند ببینند چه بر سر خانه و زندگیشان آمده. این شستنها و نشستنها، پیادهروها را لکّهلکّه کرده بود. من به لکههای سیاه که میرسیدم، تندتند میرفتم و روی لکههای سفید آهسته قدم برمیداشتم.»
عزتیپاک آن اندازه به تصویرسازی در آواز بلند بها داده است که حتی گاهی شخصیتپردازی را هم به دوش تصاویر گذاشته. مثلاً درمورد دایی مصطفی این اتفاق افتاده. دایی مصطفی را ما در صفحات زیادی از اثر میبینیم و از رفتارها و حرفها و برخوردهایش میفهمیم که او یک پاسدار کارکشته است که گویا ردة مسئولیتی بالایی هم دارد. اما یکی از تصاویر بینظیر اثر که خیلی خوب دایی مصطفی را به ما میشناساند وقتی است که حبیب پا به خانة دایی میگذارد. حاج فرامرز به دنبال پسرش مصطفی راهی جبهة غرب شده تا با دادن پول پسرش را از دست کومولهها آزاد کند و دایی مصطفی از این که او بیخبر رفته است ناراحت است و مطمئن است که این دامی است که کومولهها برای اخاذی از خانوادة رزمندهها پیش پای آنها پهن کردهاند. دایی مصطفی که به تنهایی زندگی میکند پیش از رفتن، کلید خانهاش را به حبیب میدهد و این طوری میشود که حبیب یک دالان تازه برای کشف تنهایی خودش پیدا میکند و به یک خلوت جدید راه مییابد. البته حبیب پیش از این هم به خانة دایی مصطفی رفته است، اما صحنهای که او در آن قاب عکسهای خانهی دایی را توصیف میکند، یکی از درخشانترین صحنههای داستان است. ما اینجا، هم به خلوت حبیب راه یافتهایم و هم به خلوت دایی مصطفی. انگار کن که مثل یک موجود نامرئی و ریز وارد اتاقکهای ذهن یک نفر شدهای و داری رازهای او را کشف میکنی. میبینی که او در خلوت خودش عکس چه کسانی را به دیوار اتاقکهایش زده است. کسانی که دوستشان دارد. همرزمهای عرب از مصر و لبنان و دیگر کشورهای مسلمان. همرزمانی که شاید حالا شهید شدهاند. همرزمانی که اسلحه به دست در عکسها لبخند زدهاند. دایی مصطفی روزگاری را با آنها سپری کرده و در کنارشان برای آزادی و اسلام جنگیده. واقعا ًبهتر از این نمیشد در یک صحنه یک شخصیت را به تمامی پرداخت و همة ذهنیات او را به تصویر کشید.
عکسهای شلوغ و پرحرف!
یک نکتة مهم دیگر دربارة آواز بلند وسعت نگاه نویسنده است. عزتی پاک در این اثر با یک لنز واید صحنة عریض و طویلی از همدان زمان جنگ را به ما نشان میدهد که در آن شخصیتهای مختلف در جاهای مختلف صحنه ایستادهاند. یکی مثل دایی مصطفی بیش از همه درگیر جنگ است. یکی مثل حجت به خاطر یک رابطة عاطفی با جنگ و تبعات آن مربوط میشود. یکی مثل آقای نیلگون اگرچه آدمی نیست که اهل جبهه و جنگ باشد ولی به واسطة یک نقش کوچک، مجروح میشود و جنگ او را متحول میکند و یکی مثل پدر حبیب هم بیرودربایستی از جنگ میترسد. دو بار پدر حبیب را در رابطه با رفتن به منطقه و پیدا کردن حاج فرامرز میبینیم و هر دو بار هم نویسنده بی اینکه اشارة مستقیم کند، ترس پدر حبیب را به خوبی نشان میدهد. طوری که لبخند روی لب مخاطب مینشیند. در موقع رفتن، پدر حبیب را میبینیم که دم به دقیقه به سراغ ساک مسافرتیاش میرود و وسائلش را بررسی میکند که چیزی جا نگذاشته باشد. وقتی هم که به همراه آقای نیلگون از غرب برمیگردند باز پدر حبیب را میبینیم که سرشار از غرور و افتخار از مناطق غرب تعریف میکند و در جواب سؤال همسرش میگوید که نمیدانی آنجا چه خبر بود و وضعیت خیلی سخت و خطرناک بود! حاج فرامرز که تعجب کرده میپرسد مگر شما کجا رفتید؟! آنجا که خبری نبود! و پدر حبیب در جوابش میگوید شما نمیدانی، آنها همهجا بودند...
در صحنة عریضی که عزتی پاک فراهم آورده حتی در آن گوشه پیکر را میبینیم که یک مغازهدار یهودی است. پیکر اگرچه همکیش حبیب و خانوادهاش نیست اما چون بر معیار انسانیت زندگی میکند پیش این خانواده و اهالی محل آبرو و احترام دارد و در برابر وسوسهها و اذیتهای یکی از اقوامش که میخواهد او را به زور به اسرائیل ببرد، به اهالی محل پناه میبرد. این هم صحنة تأثیرگذاری است و تأثیرگذارتر از آن مرگ پیکر است که پشت دخل مغازهاش نشسته میمیرد و این بار این حاج فرامرز و دیگر همسایهها هستند که به حرمت انسانیت و همسایگی برای جنازة او هم احترام قائلند. خلاصه اینکه پرداختن به جنگ باعث نشده که نویسنده از نگاه کردن به آدمهای اطراف قصهاش باز بماند.
نگاهی به دنبال زیباییها
از جمله نکات ارزشمند کتاب این است که نویسنده به سیاهنمایی نپرداخته و زیبایی را هر جا که دیده به تصویر کشیده. عزتی پاک از نگاه حبیب به شهری نگاه میکند که سایةسنگین ستون دود بر سر آن افتاده است، اما میتوان در آن همشهریها و همسایهها و یکدیگر را دوست داشت. در شرایطی که کردهای کوموله نهایت خیانت را در حق یک ملت میکنند، افراد یک خانواده به هم عشق میورزند. به خاطر هم خطر میکنند. جنگ آدم بداخلاق را تبدیل به آدمی فداکار میکند. حاج فرامرز برای دادن خبر شهادت پسر به مادر، گلدانها را کنار حیاط میچیند و این یعنی شهادت اتفاق زیبایی است. خبر شهادت هم خبری زیباست و باید به زیبایی و در محیطی زیبا به گوش مادر شهید برسد. نویسنده در وسط این آتش گلستانی فراهم میکند و از این گلستان است که زنهای داستان به آسمان پر میکشند. نگاه عزتی در این اثر در هر گوشهای به دنبال زیبایی میگردد و این ستودنی است.
خواندن «آواز بلند» برای هر مخاطب داستانی که بخواهد چند روزی زیر بمباران موشکهای دشمن، جنگ را احساس کند تجربة خوبی خواهد بود.
1. سخنرانی در جمع دانشجویان دانشگاه تهران 22/2/77
2. دیدار با اعضای دفتر هنر و ادبیات مقاومت حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی 25/4/70