شهرستان ادب: «سلام میفرستم بر زندگی و حیات. سلام بر غربت افرادی که همواره تنها زیستهاند و سلام بر آنهایی که سر بر سنگ بیابان گذاشتهاند و غریبابنه و بیکس از جور ستم نامردان جان سپردهاند.»
کتاب تاسوکی، خاطرات یک گروگان، با این فراز از دستنوشته شهید نعمتالله پیغان، یکی از شهدای واقعه تاسوکی که همسرِ خواهر نویسنده کتاب مورد بررسی نیز هست و آنسان که در این یادداشت نوشته بود، در بیابان تاسوکی، غریبانه و مظلومانه از جور ستم نامردان با فجیعترین شکل به شهادت رسید و زیباترین مرگ را رقم زد، آغاز میشود.
در بیست و پنج اسفند ماه 84 در منطقهای به نام تاسوکی در میانه جاده زابل- زاهدان، فاجعه تروریستی دلخراشی توسط عوامل تروریستی موسوم به جندالله به سرکردگی عبدالمالک ریگی رخ داد. این افراد با توقف یک اتوبوس مسافربری عبوری، بیست و دو تن از مسافران را در حالی که دهان، دستها و چشمان آنها را بسته بودند، به شهادت رساندند. هفت نفر نیز مجروح و هفت نفر دیگر به گروگان گرفته شدند که پس از شهادت یکی از آنها، شش نفر دیگر به تدریج و در طی دویست روز، آزاد شدند. یکی این گروگانها، دانشجوی بیست و دو سالهای به نام رضا لکزایی بود که در این حادثه علاوه بر حدود پنج ماه اسارت خود، غم شهادت جانسوز برادرزاده و همسر خواهرش را نیز در این واقعه بر دوش میکشید. او پس از آزادی، بخشهایی از خاطرات خود را طی این پنج ماه اسارت، ابتدا در وبلاگ خود، و سپس با شرح کامل و مبسوط در کتابی به نام «تاسوکی، خاطرات یک گروگان» منتشر کرد.
این کتاب شرح حال خودنوشتی است که میتوان آن را در شمار ادبیات اسارت، و چه بسا به نوعی ادبیات جنگ و دفاع مقدس قلمداد کرد. علاوه بر آن، سندیست که با مطالعه آن میتوان به چرایی وقوع این حادثه، شناخت عوامل آن، تفکری که این جنایت بر اساس آن شکل گرفت، حامیان این گروه و نقش رسانههای خارجی در حمایت از آنها و کسانی (همانند زرقاوی، رهبر القاعده عراق) که این افراد از آنها الگو میگرفتند، پیبرد.
واقعه اینگونه آغاز می شود که رضا لکزایی و خواهر و خواهرزادهها و برادرزادهاش، همراه شمار دیگری از مردم غیرنظامی و عادی در اتوبوسی در مسیر زاهدان- زابل، مثل بسیاری از دیگر هموطنانمان در سراسر ایران، برای ایام عید به دیدار خانوادههایشان میرفتند که توسط این گروه متوقف میشوند، مردان در حضور خانوادههایشان به اسارت گرفته میشوند و به فجیعترین شکل به شهادت میرسند و عید بسیاری از هموطنان ما عزا میشود. رضا آغاز ماجرا را اینگونه شرح میدهد:
«ساعت از نه گذشته بود. معصومه کوچولوی سهماهه خیلی گریه میکرد؛ نمیدانم چرا. زهرا (خواهرزادۀ کلاس اولیام) روی پاهای من – در حالی که دستانم چون حلقهای برگردنش بود- نشسته، به مادرش که کنارم مشغول صحبت با من بود، گفته بود: چند ماه است دایی را ندیدهام میخواهم پیش دایی باشم؛ و به قولی اذن گرفته بود. مسلم، برادرزادهام، سمت راست کنار عمهاش. دامادم و آقای راننده گرم صحبت. راننده میگفت که من تو خط کار نمیکنم، خانمم و بچه کوچکم را فرستادهام زابل، خانمم به من گفته تنها نیایی. و معصومه همچنان گریه میکرد. از دو راهی رد شده بودیم؛ جلوتر کمی شلوغ به نظر میرسید. چند نفر با لباس نیروی انتظامی برای ماشینها دست تکان میدادند، ولوی سفید رنگی سمت چپ جاده پارک بود و یک ماشین سواری سمت راست؛ که ما را مجبوربه ایستادن کرد.»
یکی از ویژگیهای این کتاب، مواردی است که در دفعات مختلف از بحث میان نویسندۀ کتاب یا در برخی موارد، دیگر گروگانها و گروگانگیران یاد شده است. در این موارد، انحراف فکری و محدودیت آبشخور مذهبی آنها، آموزش آنها در برخی کشورهای همسایه و قرابت فکری بسیار نزدیک به وهابیت و حمایت آنها از رسانههای بیگانه مانند «شبکه العربیه» و «صدای آمریکا» مشهود است. در فراز زیر بخشی از مباحثه ایشان را میخوانیم:
«صدای جوانی را می شنوم که داد سخن در داده. نگاهی به او میاندازم دم ِ در، سر دو پا نشسته است. میگوید: شما از عقاید خودتان خبر ندارید. شما باید تحقیق کنید. چه عذری در پیشگاه خداوند خواهید داشت؟... این کتابهای شما مثلا ًبحار الانوار پراز مزخرفات است. ما و عده ای دیگر از آنها، ساکتیم و گوش می دهیم. دو هزار حدیث در بحارالانوار وجود دارد که می گوید: قرآن تحریف شده است. دو هزار حدیث! کسی که قائل به تحریف قرآن باشد کافراست. شما کی میخواهید اینها را بفهمید؟ ...هر چند تصمیم گرفته بودم حرفی نزنم با این همه دخالت می کنم. میپرسم: معنای لغوی بحارالانوار یعنی چه؟ نمیداند. میپرسم: شما بحارالانوار را مطالعه کردهای؟ - نه! میگویم: مگر قرآن نمیفرماید: «فبشرعباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه؟» شما کتابی را که نخواندهای چطور رد میکنی؟ از سویی شما که معنای کتاب را نمیدانی چگونه دربارۀ یک مذهب نظر میدهی؟ ما قائل به تحریف قرآن نیستیم. بعد هم حسّ دانشجوییم گل می کند و به او یک کتاب معرفی میکنم؛ الغدیر را...سپس ادامه میدهم: کتابمان یکی است، قبلهمان یکی است، خدایمان یکی است، پیامبرمان یکی است. حالا در برخی موارد جزئی هم اختلافاتی داریم. تازه شما باید این احادیثی که از کتابهای ما نقل میکنی، به ما نشان دهی. او میگوید: تو این حرف را میزنی چون میدانی که من این جا کتاب ندارم. تو تقیه میکنی! سری به علامت نفی تکان میدهد و میگوید: موارد اختلافی ما اصلاً هم جزئی نیست. شخص دیگری که کنار او مثل بقیه تا حالا ساکت نشسته بود رو به من میگوید: همین شماها هستید که مردم را گمراه میکنید! جوان با اشارهای او را ساکت و به کسی که دم در ایستاده میگوید برود چند تا کتابی که آدرسشان را داد بیاورد. کتابی را باز میکند و شروع میکند به خواندن. همان حدیثی را که مدعی بود در اصول کافی است و... بعد کتابها را جلوی من میگذارد که میتوانی اینها را بخوانی.
کتابها را برمیدارم و ورقی میزنم و به او بر میگردانم. می گویم: قرآن میخواهم، به من قرآن بدهید. کتابها را برمیدارد و با ابرو به سقف اشاره می کند و میگوید: بعد زنجیر یا طناب، دقیق خاطرم نیست، میآورم وآویزانت می کنم. به آرامی به او می گویم: مرغابی از آب نمی ترسد. متعجب به من نگاه میکند، و می پرسد: چی؟ و دوباره همان جملۀ قبل را میشنود.»
چنان که در فراز فوق دیدیم، رضا لک زایی با وجود شجاعت، عزت و همتش بر دفاع از عقایدش به هیچ وجه به عقاید دیگران توهین نمیکند، چنانکه در مقدمه کتاب نیز آن را گامی کوچک برای تقریب مذاهب اسلامی معرفی میکند و به تأسی از رهبر معظم انقلاب، بر لزوم همدلی امت اسلامی تأکید فراوان دارد. او در مصاحبهای نیز اشاره کرده است که «آنها حتی تمام وبلاگ مرا مطالعه کرده بودند؛ مبادا که به عقایدشان توهین کرده باشم که البته هیچگونه اهانتی مشاهده نکرده بودند.»
او رنج این اسارت را با یادآوری ایوب غمدیده، یوسف در چاه، یونس در شکم ماهی، ابراهیم در آتش، و مصائب امام موسی کاظم علیهالسلام و زینب کبری سلام الله علیها در ایام حبس و اسارت بر خود هموار میکند:
«ما چون پرندهای زخمی و شکستهبال و پرریخته و بیپناه هر کداممان گوشهای کز کردهایم و در خود فرورفتهایم. این سکوت غصهساز را صدایی باید بشکند، اما سوز کدامین صدای غمناک. بگذار غم به همراه این سکوت سهمگین، همسایۀ دیواربه دیوار دلمان باشد، هنوز خیلی فاصله هست میان ما و زینب(س)! فاصلهای طی ناشدنی. فقط اوست که رهنورد و رکورددار این وادی است؛ او در یک روز بیش از هفتاد بار به شهادت رسید...سلام بر زنی که دشمن خون سرش را بر ستونهای کجاوه دید ولی تضرعش را ندید. ما به گرد و غبار قدوم مبارک او نخواهیم رسید. وانگهی، شهیدان ما که از شهیدان او عزیزتر نبودهاند. از عباس او، از علیاکبر او، از حسین او و....»
و اینچنین است که رضا ذلت را بر خود حرام میکند و سعی میکند در هیچ شرایطی، حتی وقتی صدای خانواده منتظر و دلتنگش را میشنود، حتی وقتی خبر شهادت دو تن از عزیزانش، برادرزاده و همسر خواهرش و یتیمشدن خواهرزادههایش را میشنود، خم به ابرو نیاورد:
«تمام رگهایم به یکبارگی آتش میگیرند. آن دو را همراه بیست گل سرخ پرپر شده، آغشته به خون، دست و چشم بسته و زخم بر بدن نشسته تصور میکنم. آتشفشانی، میشود گدازههای وجودم، میخواهم فوران کنم، که اشک عصارۀ وجود آدمی است. اما، اما به چه قیمتی؟ من بگریم و آنها بخندند. هرگز! روزنههای حسّاس دروازۀ احساس و عاطفهام را میبندم. میایستم... زندگی جدی است، اما مرگ جدیتر است؛ چرا که ما برای ابد خلق شدهایم برای ابد: «خلقتم للبقاء» تصمیم گرفتهام نگریم. حتی در تنهایی. حتی یواشکی زیر کیسه خواب.»
در فرازی دیگر از کتاب، رنجی را که این هموطنان ما در این دوران کشیدهاند، توانایی و ظرفیت انسانی و تعالی روح آدمی را زمانی که ارادهاش را به اراده خداوند پیوند میدهد و در کوران مصائب آبددیده میشود، به روشنی ببینیم:
«ساعت حدود دوازده است. از شش عصر تا دوازده شب از درههای وحشتناک و کوههای سر به فلک کشیده گذشتهایم. پاهایم نا ندارند. وقتی که برای استراحت می ایستیم، روی سنگهای سخت و تیز خارا ولو میشوم، انگار نه انگار. شعری را که در غار از روی یکی از کتابهایی که آنها به ما داده بودند تا بخوانیم و من آن را حفظ کرده بودم با خودم زمزمه میکنم. شعری که تقریباً در تمام طول راه در ذهنم جاری بود:
ز مهر خوبرویان دل بریدن
ز وصل گلعذاران پا کشیدن
ز اقیانوس اطلس پایبسته
به یک هنگام تا ساحل جهیدن
خمیدهپشت و بار کوه بر دوش
به سنگستان چهل منزل بریدن
شبانگه در میان خار خفتن
سحرگه خواب وحشتناک دیدن
لب تشنه کنار آب مردن
بریده سر میان خون تپیدن
به نزد من هزاران بار بهتر
که در دامان ذلت آرمیدن
خدا را شکر میکنم که مجبور نشدهام میان خارها دراز بکشم. خوابیدن روی همین سنگهای خشن هم شکر دارد. تازه از اینکه نه تنها بار کوه بر دوشم نبود، و نیز دستهای بستۀ مرا یاری در آغوش نگرفته بود، هم شکرگزار بودم. نیمساعت خوابیدن روی سنگها، بدون اینکه خواب وحشتناکی ببینم هم خودش جای شکر داشت. چندین ساعت بعد، بعد از جایی که آبهای شور را نوشیدیم، از یک چاه هم آب کشیدیم و با همان دلو، دلی از عزا درآوردیم، و با اینکه تشنگی کشیدیم، از مردن خبری نبود. الهی لک الحمد. ذلت هم که به قول حضرت اباعبدالله الحسین: هیهات من الذله.»
این کتاب در سال 87 توسط انتشارات بوستان کتاب در 324 صفحه و با قیمت 5900 تومان به چاپ رسیده است. باید خاطرنشان کنیم این کتاب علیرغم تمام اهمیتش، با وجود اینکه به زیبایی بیانگر این است که این دیار کهن، آنسان که یادآور پهلوانان و قهرمانانی چون رستم و سهراب و اسفندیار است، هنوز نیای خود را فراموش نکرده و پروردگاه قهرمانی که اگرچه در محرومیت و مظلومیت، همچنان حماسههای بزرگ انسانی را رقم میزنند، هنوز در یک غربت رسانهای به سر میبرد.