«برج قحطی» از آن دست رمانها نیست که برداری و باز کنی و از همان جملات اول بگویی «اه، باز هم جریان سیال ذهن!» جملات خاص فصل اول کتاب، بسیار مرتب و منظم از ماجرای یک تئاتر در شهر یزد حکایت میکند. تئاتری که به مناسبات زیادی گره میخورد و فرجام کار را آن میکند که شده است. ولی از فصل دوم تا انتها خوانش یک متن، نمایشگر ذهنی از هم گسیخته و از هم پاشیده، شما را وارد ماراتنی نفسگیر برای فهم چگونگی وقایع و چرایی آنها میکند. با این حال، وقتی کتاب را تمام میکنید و میبندید، احساس آزاردهندۀ مواجهه با یک نویسندۀ آگاه و ایدئولوژیک در قالب خاص جریان سیال ذهن که بازیچۀ دست هر نویسندۀ تازهکاری شده، به شما دست نمیدهد. شما با چالشی واقعی میان ذهن راوی و دنیای بیرون روبهرو هستید که سرنوشت او را رقم میزند. از آن دست جریان سیال ذهنی نیست که نویسندگانش «صورت»های از پیش تعیین شده (معمولاًً برگرفته از ینگۀ دنیا) را مقصود و مطلوب خویش انگاشته باشد و جریان سیال ذهن را صرفاً برای ناله و نفرین به کسانی که اجازۀ حرکت ما بدان سو را نمیدهند، «برگزیند.» جریان سیال ذهنی که همه چیزش انتخاب میشود تا راوی را خسته و دلزده از واقعیت پیرامون «بنمایاند»؛ واقعیتی که راوی تنها نظارهگر آن است و هیچگاه با سختیها و چالشهایش دست به گریبان نبوده.
راوی برج قحطی دانشجویی مبارز است که از تهران به یزد آمده است. تحت تأثیر ادبیات چپ جهانی، سرش پر از ایدههای بزرگ انسانی برای مبارزه با ظلم است. به معنی واقعی کلمه روشنفکر دورۀ پهلوی دوم است و رؤیای رهایی مردم از بند ستم و جور دارد. به محافل ادبی روشنفکران با همان سویههای چپ راه مییابد و با مبارزین علیه رژیم شاه هم آشنا میشود. از طرفی، عاشق دختر علی ارفع خان خانزاده یزدی که اکنون نیز یکی از اعیان شهر و بر مناسبات شهر مسلط است، میشود که در جریان برگزاری یک تئاتر، موجبات آشنایی روزافزون آن دو را فراهم میکند. شناخت علی ارفع خان و منابع مرتبط با خاندان او، راوی را وارد تاریخ پرماجرای یزد میکند و با شناخت چپگرایانۀ او از اوضاع کشور، همسو میشود.در فصل اول که هنوز ماجرای مبارزات او لو نرفته و مشغول تدریس در دانشسراست و تئاتر هم در مسیر انجام است، با روایتی دقیق از یزد، اوضاع شهر در پیش چشمان خواننده نمایان میشود. اما به محض دستگیری راوی و انتقال وی به زندان و شکنجۀ وی، درگیریهای ذهنی او به سطح رویین هشیاری آمده و سیالیت در روایت، جای توصیفات دقیق جزء به جزء ماجراها را میگیرد. مکان و زمان در هم میریزد و صرف شرایط روحی و جسمانی راوی بهانه روایت داستان میگردد. چه در زندان و شکنجه، چه در بیمارستان روانی و چه زمانی که در روستاست ولی مشاعرش سر جایش نیست، همه محمل واقعی جریان سیال ذهناند و درگیری با واقعیت رژیم، مبارزین، تاریخ یزد و مردم این اقلیم، چالش همیشگی ذهن این راوی شکستخورده است. راویای که هم در مبارزه شکست خورده است، هم در ماجرای عشقی، و هم در عرصۀ فرهنگی (تدریس و ادبیات) و با اولین شکنجه هم زیر بار اینهمه شکست له شده است. ذهنش از بند عقل رسته و دیوانهوار خود را به دیوارهای واقعیت (رژیم، مبارزین، تاریخ یزد و مردم این اقلیم) میزند.
فصلهای آیندۀ کتاب روایت همین دیوانگی بعد از شکست ایدئولوژیک، عشقی و هنری است که نتیجهای جز ازهمگسیختگی ذهنی ندارد. روایتی از واقعیت روشنفکری جامعۀ ایرانی در دهۀ پنجاه که اگر با خودش صادق میبود، باید همچون راوی کتاب برج قحطی، به دیوانگی میافتاد که چرا ایدئولوژی مبارزۀ چپ، رژیم را ساقط نکرده که هیچ، پروارترش هم ساخته است، که چرا مردم به راهی که آنها افق روشن زندگی میدانند قدم نمیگذارند؟ که چرا جایجای ایران ستمدیده و زجرکشیده با استبداد کنار میآید، ولی با آنها همراه نمیشود؟ که چرا آنها نمیتوانستند دستاوردی مثبت داشته باشند و کارشان با همه به گسیختن و جدایی میرسید؟ که چرا هیچوقت ندیدند و نشنیدند آنچه را که مردم به آن اهمیت میدادند؟ راوی در روشنفکر «بودن» خود صادق است و همین صداقت، او را با واقعیت ایران مواجه میکند؛ واقعیتی که اثرات خاصی بر ذهن او میگذارد. اما راوی برج قحطی از واقعیت نبریده است؛ ذهنی است با صورت روشنفکری که با مادۀ واقعیت درگیر شده است. فصل اول کتاب، روایت او توصیف بخشهای شبه تهران یزد است. او چون خاستگاهی مدرن دارد، تنها یزد مدرن را میبیند و به ابژۀ جغرافیایی و تاریخی یزد هم با عینک مدرن مینگرد. او از دور و با فاصله، در پی روایت مقطعی از تاریخ یزد است. اما برخوردش با واقعیت و تصمیمهای جدیدی که در نسبت با ادراکات جدیدش از یزد میگیرد، ذهن او را به شهر نزدیک میکند تا جایی که درگیر آن میشود و از آن اثر میپذیرد. ریشۀ این تأثیرپذیری در دو عنوان به وضوح دیده میشود؛ اولی زبان بومی شدۀ راوی است. همین زبان که از همتای تهرانیاش فاصله گرفته، نشان میدهد که راوی گوش شنوایی برای ارتباط با مردم یزد دارد. گوشی که راهش به واقعیت باز باشد، امکان تغییر و پذیرش را ایجاد میکند. راه دیگر ورود او به فهم یزد و مردمش، تاریخ آن است. تاریخ یعنی روایت متمرکز بر یک منطقه و در زمان محدود و توجه به تاریخ مستلزم جدایی از پیشفرضهای ذهنی ایدئولوژیک است. کسی که ذهنش را بر دیگران بسته باشد و تکلیف همهچیز و همهکس را از قبل در ذهنش معین کرده باشد، کاری با تاریخ نخواهد داشت. شنفتن ماجراهای تاریخی یزد به راوی این امکان را میدهد تا کمکم از پوسته ذهن خود بیرون بیاید و نگرشی تازه به پیرامون را تجربه کند. نگرشی که از ایدئولوژی چپ جهانی برنیامده و رنگ و بویی ایرانی دارد.
یکی از ویژگی های جریان سیال ذهن، گشتن در تاریکنای درون آدمی است. روایت گوشههای تاریک ذهن برای یافتن نوری از واقعیت، جریان سیال ذهن را ایجاد کرده است. در رمان برج قحطی، این تاریکی درونی ذهن راوی، بهخوبی با تاریکی دنیای سیاه زندگی حکام و خوانین ظالم یزد تناسب دارد؛ یعنی ذهن راوی در همۀ فصول در تاریکی سیر میکند. چه زمانی که با حکومت پهلوی و توسعۀ آمریکایی حقنه شده بر مناطق مختلف ایران مواجه است و چه زمانی که دارد تاریخ خانهای یزدی را میگوید، روایتهای سیاه اندر سیاه تاریخ را رها نمیکند و الحق هم باید چنین باشد؛ یعنی وقتی که ذهنی تاریک شد و نور حقیقت را از دست داد، تمام جهان را تیره و تار میبیند. به جز فصل اول که هنوز راوی به چیزهایی معتقد است و اصولی دارد و زبانش به هم نریخته، در باقی کتاب جریانی پرقدرت (که همانا ذهن نویسنده باشد) مخاطب را با خشونت به عمق تراژیک موقعیتهای تاریخی پرتاب میکند و به زور چشمش را باز نگه میدارد تا هیچ صحنهای از پلیدی و سیاهی تاریخ حکومتهای گذشته این سرزمین را از دست ندهد. برای همین است که همراهی با راوی، خستهکننده و جانکاه میشود. جانکاهی و دردی نه از سر ملالت، بلکه برعکس، برآمده از عمق آگاهی و آزادگی یک ذهن حساس و دقیق. هرچند ذهنی بیمار که در هزارتوی تفکرات ایدئولوژیک خود گم شده باشد و دقیقاً همین جدیت و شور هم هست که در آخر کتاب به کمکش میشتابد و کورسوی امیدی برای نجاتش از آن وضعیت رقتبار ترحمبرانگیز به ذهن و زمانه تاریک راوی میتاباند.
یکی از نقاط مهم روایت تاریخی راوی، هوشمندی او در پیوستگی حکومت پهلوی با گذشته است. برخلاف تبلیغاتی که خود پهلوی علیه قاجار راه انداخته بود و خودش را تافتۀ جدابافته از سلسلههای گذشته معرفی میکرد که برای نجات ایران و رسیدن کشور به قافله پیشرفت آمده و تاریخ ایران را دگرگون کرده است؛ در واقع تغییری در سپهر سیاسی ایران رخ نداده بود و همان مهرههای قدیم، بازیگران عرصه جدیدی به نام توسعه و آبادانی شدند، همان خانهای قدیم به لباس دغدغهمندان توسعه و پیشرفت ایران درآمدند و پس از سالها چنبره بر سنت و مکیدن خون جامعه کهن ایران، طالبان مدرنیته و ترقی شدند و برای ایران عقبمانده دل سوزاندند. و با همین دلسوزی به مکیدن خون این مردم و منابع بیشمار حاصل از ارتباط با دول خارجی ادامه دادند. برج قحطی این تظاهرات را کنار مینهد و لبّ رفتار سیاسی زمان پهلوی و قاجار را به نمایش میگذارد. از طریق ذهن تاریک یک روشنفکر چپ وارد حیطۀ بازی قدرت خانها میشود تا نشان دهد که سیاستورزی و توجه به حوزۀ عمومی، تنها حرف است و حرف. و حرف هم تنها برای نگه داشتن ژست مدرن شدن جهت عقب نماندن از قافله قدرت است. اینها همان گرگهایی بودند که پوست گوسفندی سنتی قاجاری را به در آوردند و لباس خوکهای ترقیخواه را پوشیدند، اما ذاتشان همان گرگ بود که بوده بود. با خواندن برج قطحی مخاطب پی میبرد که انتخابات و نهادهای مدنی و مشارکت و اجتماعی و دیگر واژههای حوزه عمومی، تنها بهانهای است در دست مهرههای قدرت در صفحه شطرنج سیاسی ایران. کسانی که چیزی جز قدرت و ثروت نمیفهمند و امر سیاسی برایشان فقط و فقط وسیله است. وسیلهای برای جلوهفروشی در کشوری جهان سومی و سواری گرفتن از مواهب ارتباط با جهان سرمایهداری، بهویژه آمریکا. با آنکه نفت ربطی به یزد و برج قحطی ندارد، ولی راوی خسته تاریک ذهن رمان به خوبی از عهدۀ نشان دادن نفتی بودن نظام بوروکراتیک توسعه زمان پهلوی و آغشتگیاش به خونِ چند قرن ریخته شده مردم ایران، بر میآید. برج قحطی تلنگری است به مخاطب برای بیدار شدن از خواب زودباوری و دقت در واقعیت مناسبات قدرت؛ تلنگری که ضربهاش تا مدتها حال و هوای مخاطب را دگرگون خواهد کرد.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز