مقدمه
طرح هر داستان، پازلی است که چندین تصویر را در خود دارد و سازنده آن سعی کرده است تکههای آن را طوری بُرش بزند که جوینده تصاویر بتواند با قرار دادن قسمتهای همسان درکنار هم دوباره و نه به آسانی، به طرح اولیه برسد. تفاوت این طرح با طرح داستانی در این است که طراح داستان به سطح رویی اکتفا نمیکند و با استفاده از سمبل ونشانه، سطوح دیگری را میآفریند. درست در همین جا است که خوانشهای مختلف رقم میخورد و هر مخاطب به اندازه آگاهی خود نسبت به متن، با آن ارتباط برقرار میکند.
ما نیز اگر بخواهیم طرح پازلی را که اصغر عزتی پاک در آواز بلند(1390) در کنارهم چیده، به هم بریزیم و دوباره آن را بسازیم، باید دو جریان و شش خردهداستان را ازدل این رمان به طور مستقیم بیرون بکشیم و به جریان سوم که زیرپوستی اتفاق میافتد، اشارهای گذرا داشته باشیم. سپس اجزای آن را با سمبلها و استعارههای برساخته نویسنده، دوباره در کنار هم بچینیم. هرچند ممکن است اینبار به واسطه سمبلها به معنا و خوانشی برسیم که نویسنده هیچ قصدی برای نشان دادن آن در داستانش نداشته و ازناخودآگاه او به داستان راه یافته است.
جریانها
علیاصغرعزتیپاک در رمان خود به تاریخ ایران، در زمانی نه چندان دور یعنی روزهای پایانی سال 63 و روزهای آغازین 64 اشاره میکند. او دو جریان را که در آن سالها ایران رابه تپش واداشته بود، مستقیم وارد داستان خود میکند. یکی از این دو جریان، جنگ و دیگری حضور گروه کومله در کردستان است. اما از قرار نه جنگ در جبهه خود میجنگد و نه گروه کومله تنها به کردستان بسنده کرده است، و هردو جایی به هم میرسند که کیلومترها با آنها فاصله دارد. شهری در دامان الوند، میزبان این مهمانان ناخوانده است و نویسنده، حضور آنها را از زبان «حبیب»ی گزارش میکند که انگار بر دیواری ایستاده که «دیک تا آسمان» همدان بالا رفته است.
حبیب شهروند همدان است. شهری که معروف و منسوب به «پایتخت تاریخ و تمدن ایران»[1] است. این که چرا پای این دوجریان به این شهر کشانده شد و به زندگی حبیب گره خورد، شاید به سه دلیل عمده برمیگردد.یک. آن که همدان از شهرهای بزرگ ایران است و صدام برای جبران شکستهایش قصد بمباران آنها را میکند(عزتی پاک، 1390: 107)؛ دو. وجود پایگاه هوایی -که البته در داستان هیچ اشارهای به آن نمیشود- و سه. وجود تأسیسات انبار نفت در همدان که شاهد سوختن آن در داستان هستیم.(عزتی پاک، 1390: 41)
ایرادی به جنگ نیست که پایش را از جبهههای مقدم درازتر میکند و برای پیروزی خود به هرجا قدم میگذارد، ولی حرف اصلی این داستان بر سر مردمی است که یا توان حضور در آن را ندارند، یا از آن میهراسند، اما جنگ بر سرشان چنگ میاندازد و آنها را ناکام به کام مرگ میکشاند.
آوازبلند، صدای مردمی است که بدون حضور در خط مقدم جبهه، از آسیبهای جنگ در امان نماندند. صدایی که در جنگ کمتر به گوش میرسید، حالا آواز بلندی است که حقایق تلخ تاریخ کشوری را با خود بلند بلند میگوید. آواز بلند، حرفهای حبیب جوانی است که تمام سعیاش این بود تا میان او و جنگ، دوری و هجران باشد، اما بالاخره دامان او رانیز گرفت.
حبیب اما داستان مردمی را گزارش میکند که در هنگام حملههای هوایی دشمن، سلاحی جز پناه بردن به زیر پله(عزتی پاک، 1390: 39) یا جوی آب(عزتی پاک، 1390: 37) نداشتند و گلخانهها محل خوابشان بود،(عزتی پاک، 1390: 107) اما ترکشها نه تنها تأسیسات نفتی شهرشان را بلعید(عزتی پاک، 1390: 41)که به خانهها و خیابانها و آرایشگاههای آنها نیز رحم نکرد و سروهای بلند خیابانشان را به آتش کشید.(عزتی پاک، 1390: 105) نه رحم به عزیز پیر خانهنشین کرد و نه شکوه و خانم سماوات آرایشگرش. عزیزی که در غم هجران فرزندش میسوخت و شکوهی که آرزوی بزرگش رفتن به سینما با «حبیب»ش بود.(عزتی پاک،1390: 32)
علاوه بر جنگ که دستش را تا خانههای مردم بیگناه دراز کرده، دو گروه دیگر هم وارد جنگ داخلی با این مردم شده بودند. یکی از این دو، گروه کومله بود که در کردستان فریاد خودمختاری مردم کُرد را بهانه کرد تا هم از دولت عراق سودجویی کند و در عوض شهیدان ایران از صدام جایزه بگیرد، و هم در مقابله با دولت، جسد شهدا را به خانوادهشان بفروشد(عزتی پاک، 1390: 26 و 33) و از این راه، درآمدی برای خود به جیب بزند.(عزتی پاک، 1390: 129 و 130)
حرکت دیگری که به صورت زیرپوستی به موازات این دو جریان، اهداف خود را به پیش میبرد، مسئله خارج کردن یهودیان از کشور و بردن آنها به اسرائیل است که در خفا از سویرژیم اسرائیل کلید خورده بود. نمونه بارز این رفتار را در خرده داستان پیکر میبینم. پیکر که حاضر به خروج از کشور نیست با برادرزادهاش بر سر این موضوع میجنگد. راوی دو مرتبه جنگ این عمو و برادرزاده را میبیند. یکی اصرار میکند و دیگری انکار.«پیکر او را عقب میزد و بیعار و ولگرد و تخم اجنبی نثارش میکرد.»(عزتی پاک،1390: 77) بار اول هم که برادرزاده برای بردن پیکر آمده بود، حبیب آنجا بود و اورا شبیه صیادانی دید که به دنبال شکارند.(عزتی پاک، 1390: 37-38) آن روز هم به محض اینکه برادرزاده پیکر از مغازه خارج شده بود تا ببیند موشک به کدام منطقه برخورد کرده، پیکر از فرصت استفاده میکند و «لتههای چوبی در را جفت میکند.»(عزتی پاک، 1390: 38) و به این ترتیب نشان میدهد که حاضر نیست با او در ارتباط باشد. پیکر فریاد میزند: «روزگارم را سیاه کردی؛ بچههایم را که ازم گرفتی؛ زنم که از غصه دق کرد و مُرد؛ بیکس و بدبختم که کردی؛ حالا هم که میخواهی آوارهام کنی! دست ازسرم بردار نابرادرزاده.» .(عزتی پاک، 1390: 77)
خردهروایتها
علاوه بر سه جریانی که به آن اشاره شد، در این رمان کوتاه، شش خرده داستان به طور موازی با داستان اصلی راوی و از زاویه دید او، برای مخاطب نقل میشود که هر کدام با یکی ا دوتا از جریانهای این داستان گره خوردهاند و به نوعی موضوع هجران را به مخاطب نشان میدهند.
یکی از مهمترین این خردهروایتها، مربوط به عزیز و آقاجان راوی است. دایی هادی راوی به میل خودش دانشگاه را رها میکند(عزتی پاک، 1390: 82) و به جبهه کردستان میرود ودر عملیاتی زخمی میشود؛ ولی نه کسی از شهادتش خبر دارد و نه از اسارتش.(عزتی پاک،1390: 108) این امر باعث حالات عصبی در مادرش عزیز شده و تا آنجا هجران پسرش او را متأثر کرده که بیهوش و حواس شده است.(عزتی پاک، 1390: 9 و 10 و 11 و 72 و 73 و 80و 81 و 108) نبودن دایی هادی و حال بد عزیز، پای راوی را به خانه آنها باز کرده تا حبیب مراقب این پیرزن و پیرمرد باشد. عزیز در هجران فرزندش در سکوت میسوزد(عزتی پاک، 1390: 9) و هر از گاهی به فکر و خیال فرو میرود. تنها دلخوشی او یک رادیو است. او به این گمان که شاید شبی از رادیو بغداد، صدای فرزندش یا نامش را بشنود،(عزتی پاک، 1390: 9 و 27) رادیو را از خود دور نمیکند، اما تنها آواز زن عربی که از هجران میخواند، همدمش میشود.(عزتی پاک، 1390: 49) یکی از امیدهای عزیز هم دایی مصطفایی است که از قرار با عربها آشنا است و عراقیها را میشناسد(عزتی پاک، 1390: 17) و دستش به جایی بند است و میتواند خبری از هادی بیاورد؛ ولی بالاخره عزیز از او هم ناامید میشود و دست به دامان آقاجان میشود تا خودش برای پسرشان کاری بکند و مصطفی را هم مدیون میکند که جلوی آقاجان را نگیرد.(عزتی پاک،1390: 16 و 26) آقاجان استخاره میکند و آیة «یا اسفا علی یوسف...» میآید،(عزتی پاک، 1390: 73 و 105) این آیه برای آقاجان به این معنی است که هادی را مثل یوسفی ببیند،(عزتی پاک، 1390: 131) که بالاخره به دامان یعقوب باز میگردد و این آیه ورد زبانش میشود و از فهیمه هم میخواهد تا مثل یعقوب صبوری کند.(عزتی پاک، 1390: 125)
دراین میان آقاجان نامهای از کوملهها دریافت میکند که نوشتهاند هادی دست آنها است و باید برای آزادیش پول بدهد. او نیز برای آنکه مشکلی پیش نیاید، بدون اطلاع دایی مصطفی، راهی کردستان میشود.(عزتی پاک، 1390: 26) هرچند به خدعه گروه کومله پی میبرد، اما در بازگشت باز هم امیدوار است تا عید نشده، هادی را به او برگردانند.
هجران دیگر این رمان، مربوط به عشق نافرجام حجت به خاله مهناز است. خاله مهناز راوی که اداره آموزش و پرورش راضی شده تا برگشت آقاجان از کردستان، به خاطر وضعیت روحی عزیز معلمی را جایگزینش کند، از روستا به همدان برگشته است.(عزتی پاک، 1390: 61)او در آخرین دیدارش با حجت، او را از ازدواج با خود ناامید میکند،(عزتی پاک،1390: 85) و حجت برای اینکه عشقش را به مهناز ثابت کند، راهی کردستان میشود تا خبری از هادی برای او و خانوادهاش بیاورد و با این همدردی، همدلی مهناز را نیز به دست بیاورد.(عزتی پاک، 1390: 87)
به موازات همین اتفاق، هجران ناخواسته دیگری رقم میخورد. پیکر، از اقلیتهای مذهبی کشور است و از پیروان دین موسی(ع).(عزتی پاک، 1390: 29) پسران او با نیرنگ برادرزادهاش به اسرائیل رفتهاند و زنش از غصه دق کرده و مُرده است. سعی پیکر برای منصرف کردن پسرانش، بینتیجه مانده(عزتی پاک، 1390: 117) و او در این موقعیت سخت جنگی در تنهایی و هجران به سر میبرد.(عزتی پاک، 1390: 38) او رفتن پسرانش را از کشور در آن موقعیت خاص، برای خود سرافکندگی میداند.(عزتی پاک، 1390: 105)برادرزاده اصرار دارد تا او را نیز به اسرائیل ببرد، اما پیکر همچنان در برابرش مقاومت میکند(عزتی پاک، 1390: 77-78) تا آن جا که ایستاده در پشت دخل مغازهاش میمیرد.(عزتی پاک، 1390: 116)
شاید تنها هجرانی که در این داستان سبب وصل میشود، در داستان آقای نیلگون و طوبا خانم اتفاق میافتد. آقای نیلگون که مستأجر خانه آقاجان است، بعد از تعطیلی مدارس، دیگر بهانهای برای نرفتن به جبهه ندارد و به اصرار دایی مصطفی، همراه او و پدر حبیب به کردستان میرود. همسرش که تا پیش از این مرتب با او در جنگ و دعوا است،(عزتی پاک،1390: 12 و 23 و 47) رفتن او را به جبهه نوعی فرار از خانه و همسر میداند.(عزتی پاک، 1390: 62) طولی نمیکشد که نیلگون با سر تراشیده و زخمهای بسیار، به خانه باز میگردد،(عزتی پاک، 1390: 91 و 92) اما اینبار با روحیهای متفاوت. حالا اوقدر همسرش را میداند. چنانکه وقتی طوبا از خانه مادر نیلگون به خانه خودشان میآید، نیلگون مرتب زنگ میزند و از او میخواهد که به خانه مادرش برگردد.(عزتی پاک،1390: 122 و 123 و 124)
راوی داستان آواز بلند نیز از تیررس هجران به دور نمیماند. خردهداستانی که این اتفاق در آن میافتد، مربوط به رابطه شکوه و حبیب است. حبیب که تا قبل از آخرین حرفهایش با خاله مهناز هنوز هم نمیداند، رابطه او با شکوه، سرگرمی است و یا برای تشکیل خانواده و ازدواج،(عزتی پاک، 1390: 64 و 100) درست وقتی تصمیمش را درباره این ارتباط میگیرد و میخواهد با اطمینان به خاله مهناز بگوید که «اگر هم شکوه یک روزی سرگرمی بوده، حالا دیگر نیست»،(عزتی پاک، 1390: 112) موشکهای صدام، جنازه شکوه را بر برانکارد مأمورین آتشنشانی میگذارد و جلوی چشم حبیب از آرایشگاه بیرون میآورد،(عزتی پاک، 1390: 137) تا فقط رویای رفتن سینمای این دو جوان از آن سالها در آواز بلند، به یادگار بماند.(عزتی پاک، 1390: 111)
علاوه بر خردهداستانهای هجران که در این رمان هم موسیقیاش به گوش میرسد و هم تصاویر تأثیرگذارش دل مخاطب را به درد میآورد، داستان دیگری نیز وجود دارد و آن داستان دایی مصطفی و پدر حبیب است. این دو شخصیت که در تقابل و تضاد با یکدیگرند، دو موجی هستند که راوی داستان را گاه به این سوی و گاه به آن سوی میکشانند. پدر حبیب مردی است ترسو و وابسته به خانواده. دایی مصطفی هم ناصر را میشناسد و میداند که اضطراب و ترس، دست از سر او برنمیدارند،(عزتی پاک، 1390: 58 و 59) او آشکارا مضطرب میشود،(عزتی پاک، 1390: 62) اما مصطفی هم به کار خود ایمان دارد و دست بردار او نیست. ناصر آن قدر میترسد که در کردستان وقتی میفهمد آقاجان پیدا شده، دیگر دلیلی برای ماندن و از قرار تعهدی که به همسرش داده، نمیبیند و هنوز غروب نشده به همدان برمیگردد.(عزتی پاک، 1390: 80) همین رفتارهای پدر حبیب است که به مخاطب تلقین میکند شاید همین ترس از پدر به پسر منتقل شده است و برای همین است که حبیب از مواجهه با واقعیت تلخ جنگ میهراسد، هرچند به نظر میرسد، ترس حبیب تنها یک ارث پدری نیست، و باید در جای خود به آن بپردازیم.
اما این میان آنچه روح و روان حبیب را میخلد، تقابل و تضاد خود و پدرش با دایی مصطفی است. حبیب، دایی مصطفی را مظهر شجاعتی بزرگ میبیند که در جبهه و حوادث حاشیهای مثل کوملهها و احیانا اعراب خارج از ایران حضوری فعال دارد.(عزتی پاک، 1390: 83)مصطفی عراقیها را میشناسد(عزتی پاک، 1390: 17)، از قصد عراقیها برای زدن تأسیسات نفتی همدان، مطلع است،(عزتی پاک،1390: 40) هر جا که بمباران میشود، بلافاصله با تلفن اطلاعات کسب میکند.(عزتی پاک، 1390: 43 و 44) او حتی با مصریها ارتباط داشته و به نظر میرسد از یاران شهید چمران است.(عزتی پاک، 1390: 68) در مقابل او، پدر حبیب آشکارا میترسد و ازرفتن به جبهه سرباز میزند و حبیب هم مثل پدر در برابر اصرارهای دایی مصطفی برای رفتن به جنگ، مقاومت میکند(عزتی پاک، 1390: 19) و متوسل به بهانههایی مثل درس ونگهداری از عزیز و خانوادهاش میشود.(عزتی پاک، 1390: 42 و 81 و 82) اما چرا؟
در این پازل
برای پاسخ به سوال بالا باید به تکههای جا مانده این پازل برگردیم. در ابتدای این نوشتار، داستان عزتیپاک را به هم ریختیم و از دل آن شش خرده داستان در کنار داستان اصلی و چند سمبل بیرون کشیدیم و حالا برای جمع کردن آن و قرار دادن آخرین تکهها بر سر جای خودشان، نیاز به نشانههایی داریم که بتوانیم اصل را از فرع تشخیص دهیم و تصاویر را طوری بچینیم که داستانی شبیه آنچه راوی نقل کرده، ساخته شود. و اینکار تنها به کمک سمبلهای این داستان امکانپذیر است. در واقع سمبلها به مخاطب کمک میکند، لایههای زیرین داستان را بیابد و آنها را برای نشان دادن معانی آفریده شده، به کار گیرد. اما باید به این تکههای جا مانده از داستان، با دقت بیشتری نگاه کنیم. ترس و رؤیا؛ دو نمادی هستند که میتوانند کمک کنند تا داستان اصلی آواز بلندی را که حبیب روی دیوار آن ایستاده، بهتر بفهمیم.
ترس یا درس!
آیا ترس حبیب از نوع ترس پدرش است؟ آیا او درس را جایگزین ترس کرده؟ چرا وقتی آقاجان ازاو میخواهد تا فیلم مرد گرجستانی را که به دنبال فرزندش است، ببیند کمی این پا وآن پا میکند و از دیدن آن طفره میرود؟(عزتی پاک، 1390: 23) آیا او از مواجهه با واقعیت هراس دارد؟ چرا وقتی حبیب میبیند عدهای عرب به دنبال آدرسی میگردند، برای کمک به آنها دودل است و نهایتاً هم اینکار را انجام نمیدهد؟(عزتی پاک،1390: 83) مگر سارها همیشه به شهرشان نمیآمدند، چه شده که حالا حضورشان حبیب را آزار میدهد و صدایشان را جیغ و داد میداند!
عنصرترس، از جمله سمبلهایی است که نویسنده مانند سمبلهای دیگری چون «آهنگ هجرانک» وآیه «یا اسفا علی یوسف» و رویاها و خیالات حبیب، با بسامد بالا، در رمان به تصویرکشیده است. به یقین این نمادها به مخاطب کمک میکند تا شخصیتها و بهخصوص روان راوی داستان را بشناسد.
شناخت شخصیت وقتی حاصل میشود که در تقابل و تضاد رفتارها قرار بگیرد، چه در روان خود شخص یا در مقابله با شخصیتهای دیگر. این رمان نیز موقعیت چنین شناختی را برای خواننده فراهم میکند. اگر جایی ترس و اضطراب حبیب نشان داده میشود، جایی دیگر ازایستادن میان خیابان و پناه نگرفتنش هم حرف به میان میآید، اگر از عشق میگوید، پای هجران را هم به میان میکشد تا با این ضدونقیضها، انسان بودن شخصیت را قبل ازقهرمان بودن، به مخاطب نشان دهد.
برای مثال وقتی حبیب صدای ضدهواییها را میشنود و اوضاع نابسامان شهر را میبیند، میگوید:«ولی هرچه کردم دلم راضی نشد یک جا پناه بگیرم تا سروصداها بخوابد، بعد راه بیفتم. دلم میخواست با اوضاع لجبازی کنم. لج و لج و لج...»(عزتی پاک، 1390: 35)، در همین حال وقتی مناطقی از شهر همدان مورد هدف قرار میگیرد، او ترسش را آشکار میکند و میگوید: «صدای گرومپ گرومپی یک دفعه ریخت توی گوشهایم و در جا نشاندم روی زمین.... دستهایم را مثل آدمهایی که آماده اسارت باشند، حلقه کرده بودم دور گردنم و گردنم را فرو میکشیدم میان شانههایم.»(عزتی پاک، 1390: 36) او مدتی در این حالت باقی میماند تا آنجایی که میگوید: «... مضطرب بودم. کمکم به خودم جرأت دادم و دستهایم را از گَلِ گردنم باز کردم و بعد بلند شدم رفتم کنار دیوار.»(عزتی پاک، 1390: 37)
درجملات بالا میبینیم که حبیب از مضطرب شدن خود حرف میزند، این در حالی است که در جایی دیگر دقیقاً به واژه ترس اشاره میکند و میگوید: «...اما باز هم ترسیدم. تاحد مرگ ترسیدم.»(عزتی پاک، 1390: 49)
بهتراست کمی پایمان را از داستان فراتر بگذاریم و برای روشن شدن برخی از معانی زیرساختی این رمان، واژه ترس و اضطراب را در دستگاه فکری فروید بکاویم. او در مطالعاتی که بر روان انسان انجام داد به این نتیجه رسید که: «اضطراب مترادف احساس ترس است. فروید واژه اضطراب را به ترس ترجیح میداد، زیرا در مورد ترس معمولا این فکر پیش میآید که عاملی از دنیای خارج باعث ترس میشود.»(کالوین س. هال، 1348:83) او اضطراب را بر اساس منشأ وقوع آن به سه دسته تقسیم کرد. اضطراب از واقعیت، اضطراب نوروتیک و اضطراب اخلاقی. او در وجه تمایز این سه دسته گفت: « دراضطراب ناشی از واقعیت، منشأ خطر از دنیای خارج است. [مثل ترس از بمباران که در بیشتر شخصیتهای رمان میبینم که در هنگام حمله به زیر پله یا به جوی آب و یا به دیوار پناه میبرند.] ...در اضطراب نوروتیک،خطر در شیء گزینی غریزی نهاد نهفته است. شخص میترسد در تسلط انگیزه غیرقابل کنترلی قرار گیرد و مرتکب عملی شود یا فکری به خود راه دهد که نتیجهاش برای او رنجآور باشد. [مثل وقتی که آقاجان از حبیب میخواهد تلویزیون ببیند، یا وقتی دایی مصطفی از پدر حبیب میخواهد که برای یافتن هادی به کردستان برود.] در اضطراب اخلاقی منشأ تهدید، وجدان اخلاقی دستگاه فراخود است. شخص میترسد که برای انجام دادن یا فکر عملی که با معیارهای آرمانی خود مغایرت دارد، به وسیله وجدان اخلاقی مجازات شود.(کالوین س. هال، 1343: 84) [مثل وقتی که حبیب از شبیه شدن به پدرش میترسد و میگوید: نه نمیشوم!]
یکی از خصوصیات حبیب این است که او به اضطراب خود آگاه است و آن را برای خواننده نیزگزارش میکند. فروید در مورد چنین کسانی معتقد بود: «شخص ممکن است از علت اضطراب خود اطلاع نداشته باشد، ولی نمیتواند متوجه احساس اضطراب خود نباشد.»(کالوین س.هال، 1348: 83) پس حبیب هم به نوعی درگیر اضطراب اخلاقی است و مورد مؤاخذه فراخود است، و هم مثل هر انسانی از واقعیت هراس دارد.
این جملات از رمان به این دو نوع ترس او صحه میگذارند: «با این که میدانستم انفجاراز چیست و از کجاست، اما باز هم ترسیدم. تا حد مرگ ترسیدم.»(عزتی پاک، 1390: 49)او این ترس را میشناسد و میداند همین ترس است که پدرش را جلوی دایی مصطفی نگهداشته است و میگوید: «دایی مصطفی همین بود؛ وقتی اراده میکرد کسی را ببرد، تا رسیدن به مقصودش از پا نمینشست. تنها کسانی که هنوز زورش بهشان نرسیده بود، اول بابام بود و بعد من؛ و هر کدام از ما هم به دلیلی جداگانه ناکامش گذاشته بودیم؛ترس و درس.»(عزتی پاک، 1390: 63) و دلیل نرفتن خود را نه ترس که درس میداند!
با وجود توضیحی که در مورد ترس و اضطراب حبیب داده شد، شاید هنوز این سوال مطرح باشد که از کجا بفهمیم منشأ ترس راوی برای رفتن و نرفتن به جبهه دقیقاً چیست؟ زیرا همو در جایی دیگر هم به این معترف است که گاهی درس خواندنش هم فقط نگاه کردن است: «درس خواندن هم که دیگر فقط نگاه کردن مدام به صفحات کتاب است و چندباره خواندن و هیچ نفهمیدن و اللهبختکی رفتن به سر جلسه امتحان» است.(عزتی پاک، 1390: 68)
و جایی دیگر آگاهانه میگوید که اگر درس هم نبود، بهانه دیگری جور میکردم: «درس؛درس خواندن! نمیدانم بهانه است یا نه؛ اما هر چه هست دروغ نیست. نمیتوانم آرزوی رفتن به دانشگاه را از سرم بیرون کنم. نمیدانم شاید اگر قبول شوم، خودم بروم بهش پیشنهاد کنم که من را هم ببر؛ مثل دایی هادی. او خودش گفته بود؛ خودش خواسته بود.شاید هم نه؛ شاید آن موقع بهانه دیگری جور کنم و دوباره از رفتن تن بزنم. شاید هم مثل وقتی که بچههای مدرسه دورهام کردند و خواستند که همراهشان شوم، فقط سکوت کنم.» (عزتی پاک، 1390: 82)
با توجه به این شواهد به نظر نمیرسد ترس حبیب از جنگ باشد، زیرا او به کلاسهای کمکهای اولیه هلال احمر میرود و آن قدر هم خوب آنها را حفظ میشود که تا رسیدن به جنازهعزیز و خاله مهناز و شکوه و خانم سماوات، مثل ده فرمان آنها را خطبهخط با خودش دوره میکند!
او حتی وقتی به این شک و تردید خود فکر میکند میگوید: «فکرم هنوز درگیر رفتن و نرفتن است. کمکم احساس میکنم دارم شبیه بابا میشوم. یکه میخورم از این فکر.» ودرست همین جا است که راوی به مخاطبش میگوید، من ترس دارم، اما نه از مردن! و ادامه میدهد: «یکه میخورم از این فکر. زیر لب «نمیشوم!» قرص و محکم میگویم واز کوچه درمیآیم.» (عزتی پاک، 1390: 82)حالا میتوانیم بگوییم ترس حبیب مثل ترس پدرش نیست، زیرا او موقع بمباران در حیاط خانه آقاجان، در نیمه شب به زیرپله نمیرود، بلکه کنار نرده میرود و آسمان را نگاه میکند؛ وقتی در خیابان است، به جوی آب پناه نمیبرد؛ به کلاسهای هلال احمر میرود و بالاخره نمیخواهد مثل پدرش بشود. پس موضوع چیست؟ آیا او میخواهد از لحاظ وجدانی به فراخودش ثابت کند که او هم مثل دایی هادی آگاهانه راهش را انتخاب میکند!
رؤیا در بیداری
دیگر از روشهای روانکاوی که منجر به شناخت روان افراد میشو، وارد شدن به حوزه ناخودآگاه آنان است. برای دستیابی به این منظور واقعیاتی مثل خواب و رؤیا وخیالات غیرارادی میتواند کمک بزرگی باشد. نویسنده آواز بلند نیز این عناصر را برای کاوش شخصیتش به کار میگیرد.
فروید بر این اعتقاد بود که «شخصیت کل از سه دستگاه عمده تشکیل یافته است که عبارتند ازنهاد، خود و فراخود.»(کالوین س. هال، مبانی روانشناسی فروید، 1348: 21) در این دستگاه نهاد و فراخود در تقابل با هم قرار میگیرند و نتیجه این تقابل رسیدن انسان به "خود" است. چنان که یونگ نیز میگفت: «برای حفظ ثبات روانی و حتی سلامت فیزیولوژیکی لازم است خودآگاه و ناخودآگاه با یکدیگر پیوند داشته باشند وموازی یکدیگر تکامل یابند.»(گوستاویونگ، انسان و سمبولهایش، 1377: 65) شاید نزاعی که ما در حبیب میبینم، میان رفتن و نرفتن، و شبیه پدر شدن و نشدن درست در مرحله شکلگیری "خود" او است.
این نزاع میان نهاد و فراخود است که مدام او را به خیالات غیراردایاش میکشاند.خیالات غیرارادی «آن خیالات ناخوانده و پریشانی است که رشته فکر را هر دم پاره میکند.»(فروید،1388: 88) حبیب بیشتر وقتهایی دچار این خیالات میشود که به خانه دایی مصطفی میرود. این خیالات با دیدن عکسهایی که به دیوار زده شدهاند و متعلق به دوستان فارس وعرب او است شروع به شکل گرفتن میکنند؛ اما به هر کس و هرجایی نیز سرک میکشد. گویی خلوت خانه مصطفی یا گلخانه آقاجان، ناخودآگاه حبیب است که میتواند به آنجابرود و خودش باشد.
به جز خیالات غیرارادی حبیب، رؤیابینی او در بیداری نیز قسمتی از روان او را به ما میشناساند. اگر قبول کنیم این گفته یونگ را که «رؤیاهای ما استقلال غریبی از خودآگاه ما دارند و فوقالعاده هم با ارزشند، زیرا "تقلب" نمیکنند.»(گوستاویونگ، تحلیل رؤیا، 1377: 36) ما نیز باید بتوانیم با تکیه بر رویاها و خیالات غیرارادی حبیب به درون مایه این رمان و از جمله شخصیت حبیب، بیشتر نزدیک شویم.
«وظیفه خواب معمولاً کوشش در برقراری توازن روانی ما به یاری ملزومات رؤیا است که به گونهیی پیچیده موازنه کلی روان را دوباره برقرار میکند.»(گوستاویونگ، انسان و سمبولهایش،1377: 59) پس معنی خواب آن چیزی نیست که در صورت ظاهر آن میبینم. چنان که آقاجان تعبیر خواب خود را برگشتن هادی میدانست؛ در حالیکه این تعبیر درست عکس خواب آقاجان بود. او خواب دیده بود که «همه گلدانها را از گلخانه کشیده بود بیرون و فهیمه و مهناز نشسته بودند وسط باغچه انگور شاهانی میخوردند.»(عزتی پاک، 1390:130) اما خود او هم تعجب میکرد که در زمستان آنها انگور شاهانی میخورند!
شاید در تعبیر این خواب بشود گفت: بیرون آوردن گلدانها از گلخانه به معنی این است که گلها از اسارت گلخانه در آمده و به طبیعت که جایگاه اصلی آنها است، باز میگردند. چنانکه انسان نیز در اسارت گلخانه دنیا است، اما عاقبت به جایی که از آنجا آمده، باز خواهد گشت.(قرآن کریم، بقره: 156) از طرفی در دین ما یکی از میوههای بهشت یانگور است، پس انگور را در این خواب باید نمادی از بهشت بدانیم و همانطور که در پایان داستان هم میبینم فهیمه و مهناز شهید میشوند و به این اعتبار آنها نزد پروردگارشان روزی میخورند.(قرآن کریم، آل عمران: 169)
بیگمان برخی خوابها مثل خواب آقاجان را میتوان به صورت سمبلیک تعبیر کرد، اما دستیابی به معنی رؤیاگونهها و به عبارتی تعبیر آنها کار مشکلی است، زیرا اولاً «حتی برون ذهنهای بیجان هم در پیدایش شکلهای نمادین با ناخودآگاه همکاری میکنند.» (گوستاویونگ، انسان و سمبولهایش، 1377: 69) و ما در مورد رؤیاهای حبیب با چنین مشکلی مواجهه هستیم. به مثل هال خانه تبدیل به حیاط مدرسه میشود و دیواری که حبیب روی آن ایستاده یکباره بلند و بلندتر میشود و تا آسمان میرود. در ثانی «نمایههای خوابهای ما بسیار جالب توجهتر و برجستهتر از مفاهیم یا تجربههایی است که در زندگی روزمره با آنها روبهرو میشویم. یکی از دلایل این موضوع این است که ممکن است مفاهیم در خواب جنبه ناخودآگاه خود را بیان کنند. در حالی که در اندیشههای خودآگاه، ما خود را محدود به تأکیدهای منطقی که بسیار کمرنگتر میباشند، میکنیم. زیرا آنها را اغلب از تداعیهای روانیشان خالی کردهایم.»(گوستاویونگ، انسان و سمبولهایش، 1377: 51)
و ما نیز در رؤیای حبیب میبینیم که برخی واقعیتها بیرونی به آن گره میخورند، حبیب قبلاً با گریه حجت روبهرو شده، از طرفی خاله مهناز در واقعیت معلم مدرسه است و شکوه را نیز میشناسد و این هرسه در خواب او حضور دارند. اما آیا این گریه همان گریه است؟ و بودن مهناز با شکوه به این معنی که مهناز قرار بوده درباره رابطه شکوه و حبیب با او حرف بزند، است!
اگرچه تعبیر رؤیا کار بسیار سختی است، ولی نگارنده این مقال سعی خواهد کرد تا در حد مقدور به وسیله آنچه نویسنده به صورت نشانههایی از واقعیت و خواب و رؤیا در رمانش آفریده است، به روان ناخودآگاه حبیب وارد شود.
اگرقبول کنیم «خواب از ذهنیتی سرچشمه میگیرد که کاملاً بشری نیست.»(گوستاویونگ، انسان و سمبولهایش، 1377: 63) مثل خواب آقاجان، آن وقت میتوانیم باور داشته باشیم که رؤیاها گاهی تجسم خواستههایی است که به آنها دست نمییابیم و یا آیندهای را به رؤیابین نشان میدهند که قابل پیشبینی هستند. چنانکه در آواز بلند نیز ساختار رویای حبیب بر همین پایه استوار شده است.
اگریکبار دیگر به رؤیای بیداری حبیب برگردیم، میبینم او در آن رؤیاگونه چیزهایی رامیبیند که میخواهد اتفاق بیفتد، نه آن که قبلاً اتفاق افتاده است. او میبیند که دایی هادی برگشته، عزیز او را میبیند، خاله مهناز آن وقت عشق حجت را باور میکند و او با شکوه به سینما میرود و... او یکبار دیگر هم در خیالات غیرارادیاش دیده بود که دست یافتن به شکوه مثل این است که مشت میکنی تا آن را بگیری و مشتت پر ازهوا میشود(عزتی پاک، 1390: 53) و حتی از رفتارهای آقاجان فهمیده بود که هادی شهید شده است؛ پس چرا باز در خیالاتش میبیند که هادی برگشته و و و! آیا اینها آرزوهایی نیست که حبیب در "نهاد"ش میل به آنها دارد؟
او وقتی به خانه دایی مصطفی میرود و باز در بیداری به رؤیاهایش پناه میبرد، این باررؤیایی را که میبیند به واقعیت نزدیکتر است. «هال کوچک آرامآرام تبدیل شد به حیاط مدرسه و بعد خودم را دیدم که ایستادهام روی دیوار سیمانی مدرسه. حیاط خلوتخلوت بود و شکوه و خاله مهناز نشسته بودند وسطش؛ درست جایی که بچهها صف میکشند برای صبحگاه. حجت را هم دیدم پایین دیوار. یک باره دیوار قد کشید و دیک رفت به آسمان....»(عزتی پاک، 1390: 114) بچهها دور این دو نفر حلقه میزنند و بازی بنشین و پاشو راه میاندازند، اما حجت پایین دیوار ایستاده و گریه میکند. و «جیغ و داد بچههای در حال بازی دمبهدم بالا گرفت؛ آن قدر بالا که دیگر نتوانستم تحمل کنم و از جا پریدم.»(عزتی پاک، 1390: 114) و حبیب از رؤیای خود میپرد، شاید به این دلیل که رؤیاها «در واقع ریشههای تقریباً نادیدنی اندیشههای خودآگاه ما هستند. به همین سبب است که اشیاء یا برون ذهنها یا انگارههای پیش پا افتاده ممکن است درخواب چنان معنای روانی شدیدی بگیرند که موجب شوند از خواب آشفتهمان بپریم.»(گوستاویونگ، انسان و سمبولهایش، 1377: 48) حالا در تعارض خودآگاه و ناخودآگاه حبیب واقعیت را میفهمد و با آن روبهرو میشود. در رؤیا از شکوه و خاله مهناز و حتی ازحجت دور میشود و روی دیوار، بالا میرود. دیوار نشانه فاصله و هجران است، و گویا رؤیای حبیب به او میفهماند که میان او و شکوه و خاله مهناز و حتی حجت، فاصله خواهد افتاد. او یک جا هم عشق خود و حجت را با هم مقایسه میکند و میگوید: «دیدم من مرد این کار نیستم.»(عزتی پاک، 1390: 87)
نشانه دیگری که از دنیای واقعی وارد رؤیای حبیب شده، دیوار است. اما این دیوار عادی نیست، یکباره بلند میشود و او را از دنیا دور میکند و به آسمان نزدیک؛ پس این دیوار و این فاصله میتواند نشان دوری او از دنیا نیز باشد. شاید برای همین است که بعد از پریدن از رؤیا، دو چیز دست از سرش بر نمیدارد، یکی عشق نمادین حجت به مهناز و گریه هجران او، و دیگری تصویر خودش بر بالای دیوار. انگار او باید بربالای دیوار بایستد و آنچه را دیده، از پس گذشت سالهای بلند هجران و دوری آوازکند. هجرانی که او بارها از زبان آن زن عرب روایت کرده بود(عزتی پاک، 1390: 49،70، 106، 113، 138) و بعد از دیدن بدنهای زیر آوار مانده عزیز، خاله مهناز، شکوه و خانم سماوات دوست داشت فریاد بزند: هجرانک، هجرانک، هجرانک، و بعد از سالها هجران، قصه شهر الوند کوه را از سال 64 در سال 90 به آواز بلند تبدیل کند و به گوش دیگران برساند.(عزتی پاک، 1390: 138)
کتابنامه:
1. قرآن کریم.
2. عزتی پاک،علی اصغر، آواز بلند، چاپ اول، انتشارات شهرستان ادب، تهران، 1390.
3. فروید، زیگموند، روش تعبیر رؤیا، ترجمة محمد حجازی،چاپ نخست، انتشارات جامی، تهران، 1388.
4. کارل گوستاویونگ، تحلیل رؤیا، ترجمه رضا رضایی، چاپ اول، نشر افکار، 1377.
5. کارل گوستاویونگ، انسان و سمبولهایش، ترجمه دکترمحمود سلطانیه، چاپ اول، انتشارات جامی، 1377.
6. کالوین س. هال، مبانی روانشناسی فروید، ترجمه دکترایرج نیک آئین، انتشارات غزالی، مرداد 1348.
________________________________________
[1]. مرجع شهرهای ایران، بازبینیشده در ۵ مهر ۱۳۹۰، مصوبه مجلس، 1385.
منبع: کتاب ماه ادبیات