شهرستان ادب به نقل از وطن امروز : «همهچیز مثل اول است» نخستین مجموعهی داستان کوتاه اعظم عظیمی است و از انتخاب اسم این کتاب مشخص میشود که احتمالاً نویسندهی آن، در داستانی که به همین نام، در کتاب آمده است، بیشتر به بیان هنری خودش، نزدیک شده است. «همهچیز مثل اول است»، داستان دختری است به نام زینب که فیالواقع مظهری است از وجود اعظم عظیمی، که در وضعیتی عجیب، گرفتار آمده است؛ خودش اسمش را میگذارد «یک جور دیگر بودنی که فلاکت و تنهایی میآورد»! زینب اتفاقاً دختر شهید است و گویا دانشجوی فلسفه هم هست و مجرد. اعظم عظیمی، جایی گفته است که درگیرسازی مخاطب با سیر داستان، سه راه دارد، یا باید با حوادث و وقایع، مخاطب را به اعماق داستان برد و داستان را به اعماق وجود مخاطب، یا با ایجاد احساس نزدیکی و چیزی شبیه به همذاتپنداری و یا با ارائهی درونمایهی عمیق.
همهچیز مثل اول است، یک داستان بدون حادثه است، البته حوادث آفاقی؛ چرا که أنفس هم میدان حوادث و وقایعی است از جنس دیگر. درونمایهی عمیقی دارد اما این درونمایه، دیریاب است و شاید به دست هر کسی نرسد. ممکن است افرادی باشند که از سر احساس قرابت با زینب، با داستان، همراه شوند اما مگر تعداد کسانی که هم حرفهای حِکمی، فلسفی و عرفانی زینب را بفهمند و هم به همان فلاکت و تنهایی که او بدان مبتلا شده است، مبتلا شده باشند، چقدر است؟
این داستان کوتاه، چون وقایع و حوادث أنفسی دارد، مخاطب را درگیر میکند و اصلاً بیان کلی خانم عظیمی در دیگر داستانهای این مجموعه هم، همین بیان است: اظهار وقایع و کشاکشهای أنفسی. داستان با یک خواب و چه بسا کابوس، شروع میشود که یک اتفاق أنفسی است و شاید همهی داستان در همین کابوس، عصاره شده است. زینب خواب میبیند که در یک قطار که گویی قطار زندگی است و فقط مادرش کنار اوست، میرود که اعدام شود، یک اعدام خودخواسته و گویا خودکشی، اما با وحشت، سست میشود و نمیرود. وقتی زینب در جواب این سؤال برادرش علی : «حالا این خواب، زندگیت رو به هم ریخته؟»، میگوید: «نه، زندگیم خوابام را به هم ریخته!»، معلوم میشود که وضعیت آفاقی، برای زینب اولویت ندارد بلکه وضعیت أنفسی، برای او اولویت دارد.
داستان زینب، بیان وضعیت فروبستگی انسان است. فروبستگی، به بیان صریح رهبر انقلاب اسلامی، وضعیت انسان در پیش از فرج و گشایش است که در این داستان، این فروبستگی و إغلاق و ختم، اولاً أنفسی است و ثانیاً صورتهای متعددی دارد و باطن این فروبستگی، نیستانگاری است. در این داستان، با چند صورت از آن، روبهرو هستیم. در داستان، با سه نسل متوالی از آدمها، مواجه میشویم: نسل امروز در صورت افرادی مثل زینب، علی و زری؛ یک نسل قبلتر در صورت افرادی مثل مادر زینب و پدر او و استاد دانشگاه؛ و یک نسل پیش از مادر در صورت مادربزرگ زینب. همهی این افراد، اسیر فروبستگی نیستگرایانه هستند و البته هر کدام، به نحوی، با این فروبستگی، خو کردهاند. تنها زینب است که اگرچه سخت اسیر نیستگرایی شده است اما تلاش میکند تا خودش را در افق دیگری، فرای این فروبستگی، معنا کند. مادربزرگ زینب، مظهر انسانهایی است قدیمی که اگرچه با بیان گزارههایی موردی از گنجینهی تاریخی هویت نافروبستهی مردمان این سرزمین، نشان میدهد که ما تاریخی گشوده داشتهایم اما چون نسبت ظاهر آن گزارهها، با باطنشان منقطع شده است و او در مورد این نسبت و قطع آن، آگاهی ندارد، نه میتواند آنها را به نسل بعد، منتقل کند و نه کسی حرفها او را گوش میدهد. لذا این انسان برای فرار از نیستانگاری، به قضا و قدر، گریخته است، به رضایتی قضا و قدری و همهچیز را با قضا و قدری که چون منقطع از باطن دین است، فقط برای خودش و نسل خودش گرهگشاست، رفع و رجوع میکند. حتی بیان محلی او، نشانهای است از ماندن او در تاریخ و شاید از عذاب خدا میترسد که اعتراض به شهادت احمد را آخرش با جملهی «راضیاُم به رضات»، فیصله میدهد.
نسل بعد، نسل مادر و پدر زینب و استاد دانشگاه است. پدرش که از شکافی که به عنایت ولایی امام خمینی (ره) در زمین و زمان ایجاد شد، از این فروبستگی نیستانگارانه، برگذشته و شاهد وجهالله شده است. استاد دانشگاه، به عرفان فلسفی، پناه برده است و شاید تلاش میکند تا با تدریس و تعلیم، آن نسبت باطنی تاریخی را که گم شده است، پیدا کرده و به نسل بعد، منتقل کند. و مادرش، که گویی در دوران شیرین حیات با احمد، نسیمی از آن سوی فروبستگی، بر جان او وزیده و پردههای خانهشان را به رقص در آورده است، راهی که برای حیات در معرکهی فروبستگی یافته است، عشق است، عشق کسی که بیست و پنج سال پیش، شهید شده است اما نمرده است و هست! نسل امروز، یعنی زری و علی، سرگرمند و در کوران عادات و مشهورات، روزگار میگذرانند و اصلاً خودآگاهی نسبت به فروبستگی و نیستگرایی غالب بر خود ندارند و تلاشی هم برای عبور از این وضع، نمیکنند و همهی إهتمامشان متوجه تزیین و تدارک لوازم و اقتضائات زندگی نیستانگارانه است. علی و زری و همکلاسیهای زینب، بحرانزده و سرگردانند و صورت جمعی حیات آنها، جامعه نیست بلکه جمعیتی است از تنهایان. این انسانها که فقط در ظاهر انسانند، اگر وقوف به نیهیلیسم پیدا کنند، خودکشی را بر میگزینند و سر به «بیابان بوف کور» خواهند گذاشت.
اما زینب! زینب، اسیر صورتی از نیستانگاری است که بر انسان مسلمان، غالب میشود. زینب، میراثدار پدرش است، او هم سر به بیابانگذار است اما بیابانش، «بیابان نشان از بینشانها» است نه «بیابان بوف کور». زینب، هر جا که یاد پدرش میافتد، «پرده با وزش نسیم، در آفتاب میرقصد» و این یعنی حضور یک روح، یک موجود حیّ. روح با ریح، همریشه است و نسبت دارد و از این روست که حضور روح حیّ و زندهی یک شهید، همچون نسیمی، پردهها را میرقصاند. در وضعیت فروبستگی، تنها چیزی که انسان مؤمن را نجات میدهد این است که خودش را ذیل ولایت و در معرکهی جهاد و در افق فرج و ظهور موعود، معنا کند وگرنه مقهور فروبستگی خواهد شد. گفتهاند «باید بکشد عذاب تنهایی را، هر کس که ز عصر خود فراتر باشد» و زینب، از عصر خود، فراتر است. فراتر بودن، به این معنا نیست که سواد، شعور یا فهمش بیشتر است، نه، به این معناست که به هر طریق، نسبت به این فروبستگی نسیتانگارانه، وقوف پیدا کرده و لذا حاضر نیست تن به قواعد و لوازم و مقتضیات این وضعین بدهد و قطعاً چنین انسانی در نزد کسانی که مستقر در فروبستگیاند، احمق و ابله و مجنون، جلوه خواهد کرد. جنس نیهیلیسم زینب، در میان مسیحیان ارتدوکس، در آثار داستایفسکی، و البته در درجهای بسیار رفیعتر از آثار اعظم عظیمی، ظهور یافته است.
سبک بیان این داستان و البته تعدادی دیگر از داستانهای این مجموعه، بسیار شبیه به سبک قصص قرآن است؛ بدین معنا که اصلاً نباید منتظر یک داستان خطی بود. زمان، معنایی فراتر از زمان خطی و دوری پیدا میکند و با حقیقت زمان که همان زمان أنفسی و وقت است، قرابت یافته و از زمان آفاقی، دور میشود. نفس و روح انسان، گرفتار زمان آفاقی نیست و اگرچه ممکن است جسم انسان، در جایی از زمین و گاهی از زمان، محدود شده باشد، اما نفس و روح او، همچون باد، از این سو، به آن سو میرود. به همین خاطر است که در این داستان، ناگهان میبینید که وسط مکالمهی علی با زینب، مکالمهی تلفنی دیروز زینب با مدیرش، بیان میشود که از این جنس موارد، زیاد است. تخیل و تذکر انسان نیز همینگونه است. در بیان قرآن هم چنین بیانی، به وفور یافت میشود که ناگهان در بیان داستان خلقت حضرت آدم (ع)، قصهی بنیاسرائیل، طرح میشود.
در داستان «همه چیز مثل اول است»، نقصهایی هم وجود دارد و بهطور مثال میتوان به بیان بخش مربوط به اتفاقات مابین زینب و همکلاسیاش در کلاس و گفتگوهای آنها اشاره کرد که اساساً انسجام داستان را بر هم میزند و از سیر داستان، بیرون زده است؛ یا حضور علی در جلسهی نقد فیلم، که دلیل حضور او در جلسهای که احتمالا خاص دانشجویان است، منطق مشخصی ندارد. در مجموع، شروع و پایان داستان، صورت نمایشی و البته نمادینی به داستان داده است و برای مخاطب، جذابیت دارد. البته مخاطبی که ذائقهاش با داستانهای کوتاه رایج و اساساً ذیل فروبستگی، خو کرده باشد، از این داستان، دلزده خواهد شد.