پروندهپرترۀ «مجید قیصری»
آوارگی نگهبان | یادداشت محمدقائم خانی بر داستانی از کتاب «جشن همگانی»
03 اسفند 1395
12:38 |
0 نظر
|
امتیاز:
4.56 با 9 رای
شهرستان ادب: مجموعهداستان «جشن همگانی» اثری است متفاوت از مجید قیصری. داستانهای این کتاب با مضامین اسطورهای و بومی، پیوندی سرتاسری با یکدیگر برقرار کردهاند. محمدقائم خانی نگاهی داشته است بر داستان «هرشب یکی از این گله کم میشود» از این مجموعه که آن را با یکدیگر میخوانیم:
شاهکار مجید قیصری در داستان «هرشب یکی از این گله کم میشود» در کدام فراز است؟ احتمال زیاد دارد که شما پس از خواندن داستان «هرشب یکی از این گله کم میشود» از مجموعۀ «جشن همگانی»، دست بگذارید روی عبارات صفحه 104: «عدهای معتقدند گرگ با شامۀ تیزی که دارد، آمدن عزرائیل را حس میکند؛ ولی عدهای دیگر میگویند قدرت بینایی گرگ این توان را به او داده که آمدن عزرائیل را ببیند و شروع به سر و صدا کند. سگ، نگهبان زندگان است و گرگ، نگهبان مردگان.» حقیقتاً جملات حیرتانگیزی است. چه حجابها که ندریده این عبارات. نگاه علمزدۀ مادی ما را کنار گذاشته، دارد از ارتباط گرگ با عزرائیل صحبت میکند. چقدر سویۀ اخلاقی آن پررنگ است! در دنیایی که انسانها هم برای همدیگر تره خرد نمیکنند و اخلاق صرفاً لقلقۀ زبانی ماست، گرگ آوای هشدار سر میدهد. انگار چنان حیوان درندهای هم نگران انسانهاست. چقدر دینی است و در عین حال تازه است. ما ارتباط پیامبران با فرشتگان را بهزور و زحمت تبلیغات بر خودمان هموار کردهایم؛ اما پذیرفتن ارتباط گرگ با عزرائیل برایمان سخت است. گرگ؟ این حیوان درنده؟ آنهایی از ما که کمی فلسفه خواندهاند، چیزی بیش از هزار سال است که زیر بار ارتباط انسان با فرشته نمیروند؛ چه رسد به گرگ با...! اصلاً برایشان خندهدار است این چیزها. اما مجید قیصری خیلی محکم و استوار، چنین حقیقتی را با جملاتی کوبنده پیش روی چشم ما قرار داده است تا کمی به خودمان بیاییم. کمی در دینمان بیندیشیم.
اما باید گفت که به نظر میرسد شاهکار قیصری را در این داستان 7 صفحهای، باید در جای دیگری جستجو کرد. شاید بگویید اصل ایده بینظیر است؛ اینکه پیرزنی زوزۀ گرگ را بعد از دیدن عزرائیل بشنود و با چوب هشدار بیفتد به جان شهر. یقیناً ایدۀ داستان هم درجه یک است؛ اینکه پیرزنیست، که میشنود این صداها را، که گوشش عادت نکرده به بوق ممتد ماشین و دعوای زمخت همسایه، که دلش نگران انسانهایی است که فرصت چندانی ندارد، که میخواهد مرگ را بتاراند، اما نمیتواند، که یکی نگهبان ماست. چه کلمه پرطنینی است این «نگهبان»! پیرزن نگهبان ماست. در برابر چه؟ مرگ. چقدر این ایده خوب و بکر است و همینطور میشود در باب ناب بودن این نایده سخن گفت؛ ولی شاید جستجوی بیشتر، ما را به جملهای یا حادثهای حقیقتاً شاهکار برساند. در همان صفحۀ 104، جملاتیست که از لایههای درونی جامعۀ ایرانی پرده برمیدارد و تصویری شبگون از چگونه بودن ما، به خودمان نشان میدهد. در جواب به این سؤال که «شاهکار مجید قیصری در داستان «هرشب یکی از این گله کم میشود» در کدام فراز است؟» میتوان به دو حادثۀ بسیار مهم اشاره کرد، که یکیشان قبل از بند بالا روایت میشود و یکی بعد: «کار پیرزن میشود نگهبانی از روستا... پیرزن را محترمانه از روستا میفرستندش...».
برترین فراز این داستان، اخراجهای متعدد پیرزن است از «خانۀ خودش». مخصوصاً اخراج اول از روستا گنج معانی است. قیصری با همین یک جمله نشان میدهد که نه فقط در شهرهای مدرن بزرگ، که ذهن مردمانش از باورهای دینی زدوده شده و نه در شهرستانها، که حتی در روستاها هم جایی برای «نگهبان ما» پیدا نمیشود. اخراج پیرزن نشان میدهد که ما با همۀ وجود در امواج باورهای علمزدۀ جدید غرق شدهایم. وقتی مردم روستا باوری به نگهبانی و عزرائیل و ملکوت ندارند، چه انتظار از مردم تهران؟ وقتی مزرعهها تحمل پیرزن قصۀ قیصری را ندارند، چه انتظار از آپارتماننشینانی که فرصت فکر کردن به این چیزها را هم ندارند، چه رسد به این که بخواهند باورش کنند. با کدام دل خوش؟ اصلاً با کدام دل؟ مگر شهر، قلبی هم برای انسان میگذارد؟ شاهکار قیصری در داستان «هرشب یکی از این گله کم میشود»، آوارگی است، «بی خانمانی نگهبان» ماست، دربهدری انسان بااردۀ آگاه دلسوز جامعه است که هیچکس باورش ندارد. وقتی نگهبان را آواره کردهایم، چه راه فراری از مرگ و نابودی داریم؟ اما در این شب ظلمانی بی«نگهبان»ی، چهکسی آتش روشن نکرده؟ یعنی میشود امید داشت که کسی دیگر هم آوای گرگ ها را بشنود؟ این نگهبان جدید ناپیدا، پیر است یا جوان؟ اگر جوان باشد...
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.