موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
یادداشت حسن صنوبری بر کتاب «آواز بلند» علی‌اصغر عزتی پاک

رادیویی آویخته از شاخة یک صنوبر

24 مهر 1391 18:30 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.33 با 9 رای
رادیویی آویخته از شاخة یک صنوبر

شنوندگان عزیز! شنوندگان عزیز! توجه فرمایید! من همیشه سعی می‏کنم در یادداشتم اشاره‌ای به تنة اصلی روایت نکنم. اما در شمارة 2 و 6 و 7 ناگزیر شدم. بنابر این اگر کتاب را نخوانده‌اید به نظر من بهتر است این سه بخش را هم نخوانید. (در صورتی که کلا خواننده ای وجود داشته باشد!)

صفر
چه نیازی است به آواز بلند؟
گوش اگر گوش ِ شنیدن باشد1
خب من هم همین‌گونه ... نه ... اصلاً همة ما اینطوری هستیم. مثلاً شب تا دیروقت نمی‏دانیم داریم چه کار بی اهمیت یا کم اهمیتی را انجام می‏دهیم که فردایش تا ظهر و بلکه بعدالظهر جسدمان لای رخت خواب می‏پوسد و می‏گندد و بویش همة خانه را برمی‏دارد؛ به طوری‌که از ساعت دوازده، دم به دقیقه یکی از اهالی خانه خیرخواهانه می‏آید تق می‏زند به در یا هی در می‏زند و دستگیرة سرد و قفل‌شدة چدنی را چندین بار بالا و پایین می‏کند تا بتواند جنازة نیمه جانمان را از زیر آوار لحاف بیرون بکشد. و نمی‏فهمم چرا با همان اولین صدای ساعت دوازده تسلیم تقدیر نمی‏شویم و سعی می‏کنیم چشممان به پنجرة روز نیفتد و خودمان را در سایة پلک و پتو با کاریکاتوری از آرامشِ شب فریب بدهیم؟ آخر عزیزجان! تو که می‏دانی وقتی اولین نفر در بزند یعنی دومین نفری هم هست که سر بزند به این خراب‌شده و اصلا از آن ساعت به بعد با این حساب و اضطراب‌ها دیگر نه خواب، عمیق می‏شود و نه بیداری دقیق؛ پس چرا دل نمی‏کنی از این برزخ رخوت که پایانش هم شروع تلخ یک بیداری ست، با ته‌مزة حرام شدن روز و واماندن و جاماندن از جریان زندگی؟

یک
آواز بلند، سومین داستان بلند علی اصغر عزتی پاک است که مثل دوتا از داستان‌های دیگرش (زود برمی‏گردیم و باغ کیانوش) از کوچة کودک یا نوجوان جاری می‏شود و می‏رسد به میدان جنگ در همدان.
اگر هنوز این داستان و هیچ داستانی از اصغرآقا نخوانده‌اید، باید بدانید (لااقل به نظر من) او و آثارش اهل ادعا و افه و کلاس و هیاهو و شلوغ‌بازی نیستند. یعنی به نظر من، نویسنده -آنچنانکه استادش- بیشتر از اینکه دنبال «خلق یک اثر بزرگ» باشد، خواهانِ «ثبت یک اثر خوب» است. آواز بلند هم یک سمفونی بزرگ نیست که تو برای تماشا و شنیدنش بروی برج میلاد و بعد ببینی رهبر ارکستر با کفش‌های براق و کت‌شلوار مشکی و شیک و گرانش با رفتارهای عصبی و خودنمایانه بالا و پایین می‏پرد و همراه یک لشگر نوازنده و سازهای کوچک و بزرگ تو را لبریز از هیجانات آنی و ظاهری می‏کند. آواز بلند مثل یک ترانة جدید محسن چاوشی است که در مترو با ام پی فور دوستت به آن گوش داده باشی. شاید در دیدار و شنیدار اول خیلی از ظاهرش بهت‌زده نشوی؛ اما برعکس سمفونی، ملودی این ترانه را تا مدت‌ها به یاد داری و در تنهایی‌هایت زمزمه می‏کنی. مثلاً خود من با اینکه اصلاً اهل دوبارخوانی و دوباره‌خوانی نیستم، می‏خواهم شروع قصه را بارها و بارها بخوانم و بخوانم و باز هم بخوانم.

دو
«و هرچقدر هنرمند و اثر هنری بی‌خیال خودنمایی باشند بیشتر راوی حقیقتند»2. روایتی که در این داستان جاری است و همچنین بسیاری از شخصیت‌هایش (دایی مصطفی + حجت + خانوادة نیلگون + پدر حبیب + خود حبیب) آنقدر حقیقی‌اند، آنقدر حقیقی‌اند و در عین این حقیقی بودن آنقدر ناب و تازه و پرداخته‌نشده و غیر کلیشه‌ای‌اند که ... 
مثال 1 برای کلیشه: در فیلم‌ها و سریال‌ها و داستان‌هایی که با حال و هوای دفاع مقدس نوشته شده‌اند، چه بسیار دایی‌ها یا عموها یا برادر بزرگ‏ترها یا معلم‌هایی که نقش پیام‏آوری و هدایتگری ِدیگران را دارند؛ و با اخلاق خوب و مهربانانه و بچه‌مثبتانه بین دیگر نقش‌های قصه، داعی الی الله و منادی رفتن به جبهه هستند. این شخصیت‌ها آن‌قدر خوب‌اند که دیگر شخصیت‌های داستان عموماً تحت تأثیر اخلاق خوبشان هدایت می‏شوند و این‌قدر خوب‌اند که بیشتر از زندگی واقعی در قصه‌های شادِ ارشادی حضور دارند. همچنین در این داستان‌ها اگر کسی خیلی خوش‌اخلاق نباشد و هی به دیگران برای رفتن به جبهه اصرار کند، یعنی خودش آدم بدی است و قصد ندارد به جبهه برود. تفاوت دایی مصطفی در این است که بر خلاف این شخصیت‌های لوس و مصنوعی، و درست مثل بیشتر لحظات زندگی واقعی، در عین اینکه خود یک مبارز جبهه‌ای ِ ناب است، هر وقت به نقش اصلی (و نوجوان) داستان ما می‏رسد گیر اساسی می‏دهد که « "جوان" عزیز! حالا نوبت توست که بروی جبهه. دیگر بزرگ شده‌ای و نباید اینقدر دست دست کنی. باید و باید تو هم بروی». یعنی به معنای واقعی اصطلاح، برای جبهه رفتن به حبیب "گیر می‏دهد". و رفتارش "جواد هاشمی‏‌وار" نیست که فقط با لبخندهای ممتد و لطیف و با رفتار نیکوی «کونوا دعاه للناس بغیر السنتکم»3 صرفاً،‏ هادی دیگران باشد. همان‌جور که در زندگی حقیقی هم بیشتر در چنین شرایطی چنین شخصیت‌هایی به وجود می‏آیند. حق هم دارند. اندرون آن خانة مصیبت‌زدة عجیب غریب و وسط آن جنگ مهیب، دایی مصطفی فرصت و اعصابی برای ایفای نقش ِ معلم قرآن ِ مهربان ِلبخند زننده به دوربین را ندارد. به جز اخلاق و رفتار، حتی نوع زندگی دایی مصطفی هم بسیار حقیقی و ناب است. شما هم حتماً در زندگی‌تان از این دایی‌های ازدواج‌نکردة جبهه‌ای زیاد دیده‌اید که همة زندگی‌شان را وقف جنگ کرده‌اند. خب این تیپ شخصیتی بسیار وجود دارد و بسیار هم در داستان‌ها نادیده گرفته می‏شوند. سرنوشت این‌ها بعد از جنگ هم (اگر زنده مانده باشند) سرنوشت عجیب غریبی است. شاید کامل‌ترین نماد و نمودار این‌گونه شخصیت‌ها شهید چمران است که دایی مصطفی هم به نظر من نمونة کوچک‌تری از همان شخصیت است. که باز به نظر من، هم عکس مبارزین عرب (لبنانی و مصری و...)، هم اسم کوچکش (مصطفی)، و از همه مهم‌تر عکس دوتایی‌اش با شهید چمران می‏خواهند به ما بگویند او نماد شهید چمران در همدان (یا فقط در این داستان) است.
مثال 2 برای کلیشه: و در همین آب و هوا (ی فیلم‌ها و داستان‌های جبهه‌ای و دهه شصتی) چه بسیار عاشقانی را دیده‌ایم که چون آدم‌های بدی هستند توسط معشوق‌ها (که آدم‌های خوبی هستند) طرد می‏شوند. نگاه راویان انقلابی و جبهه‌ای آن‌قدر سرشار از ارزش‌ها و ارزشگذاری‌ها و خوب‌ها و بدهای مطلق بود که امکان نداشت یک پسر خوب به خواستگاری یک دختر خوب برود و جواب نه بگیرد، یا با هم ازدواج کنند و خوشبخت نشوند. مگر اینکه این آقا پسر، کلاهبردار و محتکر و ساواکی و اهل این‌جور مکاسب باشد. یا اگر واقعا هر دو خوب بودند حتماً پدر عروس‌خانم یک انسان ضد انقلاب و محتکر و این حرف‌هاست. درحالی‌که در عمل و در حقیقت خیلی وقت‌ها شخصیت‌های جبهه‌ای و خوبی که به خاطر یک‌طرفه بودن جادة علاقه‌مندی یا عدم اشتراکات و تفاهمات خانوادگی و فرهنگی به هم نمی‏رسند یا به مشکل بر می‏خورند. در حالی‌که در این داستان‌ها اصلاً چنین واقعیت‌های تلخی دیده نمی‏شدند و تفاوت کاراکتر حجت هم در همین است که با همة خوبی‌ها و سادگی‌ها و افتادگی‌ها و دلدادگی‌هایش نمی‏تواند از خاله‌مهناز جواب مثبت بگیرد. و حتی اینکه برخلاف حبیب، به جهدی مصرانه و جهاد و تلاشی بزرگ هم دست می‏زند باعث نمی‏شود سرنوشتش با حبیب متفاوت باشد. خب این عین زندگی است. عین عشق است. آنجا که می‏فرماید:
بی مزد بود و منت هرخدمتی که کردم
یا رب! مباد کس را مخدوم بی عنایت
عشقی که همه در زندگی می‏بینیم، مثل عشقی که در خیلی داستان‌های انقلابی و جبهه‌ای خوانده‌ایم یک دورانِ خوشحالی پیش از ازدواج نیست، گاه حجتِ عاشق توسط مهنازِ معشوق جلوی حبیبِ نوجوان تحقیر می‏شود ولی باز هم پای عشقش می‏ماند:
هرچند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوش‌تر، کز مدعی رعایت
مثال 3 برای کلیشه: کاراکترهای «مرد ظالم» و «زن ظلم پذیر» هم از آن کاراکترهای قدیمی‏و مکررند که به خاطر حضور جدی‌شان در زندگی ما (در همة زمان‌ها)، پای ثابت بسیاری از روایت‌هایی بوده‌اند | هستند که مضمون اجتماعی داشتند | دارند. اما عموماً (و خصوصاً در داستان‌های جبهه‌ای) خالی از خلاقیت و سرشار از قضاوت‌های قطعی‌اند. مثلاً مردی معتاد و حتی دزد در مقابل زنی نگون‌خت و هر دو در طبقه‌ای پایین، و تفاوت خانوادة نیلگون (که بسیار هم شبیهشان کرده به واقعیت) این است که مرد ظالم یک معلم است. نه یک معتاد بزهکار و فقیر؛ و این شخصیت اصلاً مطلق نیست. یعنی با همة بی‌شعوری‌هایش در زندگی زناشویی، صاحب درک و دغدغه‌مندی مناسبی است نسبت به زندگی اجتماعی؛ و همین شعور هم سرانجام او را در موقعیتی قرار می‏دهد که آگاهانه به جبهه برود. تفاوت آقای نیلگون با پدر حبیب این است که به خاطر نداشتن نسبت نزدیک با دایی‌هادی می‏تواند پیشنهاد دایی مصطفی را نپذیرد اما خودش به خاطر آگاهی از وظیفة اجتماعی‌اش میل دارد به جبهه برود و بیشتر از پدر حبیب هم آنجا می‏ماند و انگار خدا برای بهبود اخلاق خانوادگی و پاک کردنش از گناهان، او را توسط عراقی‌ها کمی‏گوش مالی می‏دهد که تبدیل بشود به شوهری دلسوز و علاقه‌مند و وابسته، آن‌گونه که شایستة یک زن کم‌اعتماد به نفس و ساده‌دل و مهربان است مثل خانم نیلگون.
مثال 4 برای کلیشه: و باز در همین حوزة مضمونی کمتر نویسنده‌ای دلش می‏آید یک آدم خوب (و غیر محتکر و غیر ساواکی و غیر ضد انقلاب) را ترسو رسم کند. آن هم وقتی عنصر طنز نقشی جدی در داستان نداشته باشد. آن هم وقتی آن کاراکتر، پدرِ شخصیتِ اصلی داستان باشد. عموماً پدرها به خاطر جایگاه قدرتمندشان در خانوادة ایرانی، مثل یک قهرمان نفوذناپذیر توصیف می‏شوند. در حالی‌که باید توجه داشت حتی اگر جایگاه بلند باشد، لزوماً جانشین آن جایگاه صلاحیت لازم را ندارد. با این حال فضای داستان‌های حماسی و جنگی و انقلابی عموماً ایجاب می‏کرد نقش پدر، منبع الهام روحیة سلحشوری و عواطف معطوف به قدرت باشد. برعکس، پدر حبیب نه تنها ترسوست، بلکه منبع الهام روحیة ترس برای پسرش هم هست. اگر در آن روایت‌های همیشگی، مادر به پسر می‏گفت که خون شجاع پدرش در رگ‌هایش جاری ست، در این داستان نو، خود پسر به خودش نهیب می‏زند که نکند این ترس، ارثی و مسری باشد و از پدر به من رسیده باشد. ترس پدر حبیب نه تنها برای حبیب، بلکه برای همه ملموس و در دسترس و قابل تصور است. این ترس آنقدر واقع‌گرایانه روایت می‏شود که خواننده را هم به خاطر همذات‌پنداری دچار وحشت می‏کند که: نکند ما هم ... و این «نکند ما هم»‌ها ویژگی شخصیت‌های این کتاب و شخصیت‌های هرکتابی است که دور از کلیشه‌های مکرر و با نگاهی نو و موشکافانه به دنیای حقیقی می‌نگرند و از آن الهام می‏گیرند.
مثال 5 برای کلیشه: کودک، نوجوان و حتی جوان برای خیلی از نویسنده‌ها متأسفانه نقش یک قشر را دارند. بچه‌ها که معصوم‌اند. نوجوان‌ها هم که ماجراجو. جوان‌ها هم گستاخ و خواهان تشکیل زندگی مشترک؛ و همین. یعنی خیلی کم پیش می‏آید یک نویسنده یا کارگردان ذره‌ای به حقیقت فردی این گروه‌های سنی نزدیک بشود. حاصل این نگاه قشری، انبوهی اثر مثلاً هنری است که هیچ نوجوان و جوانی با آن‌ها ارتباط برقرار نمی‏کند. البته در همین شوره‌زار باطل و عدمی‏ هم جریانی جاری است و وجود دارد که شاید (می‌گویم «شاید» چون تخصصم ادبیات داستانی نیست) اولین سرچشمه‌هایش کتاب‌هایی بودند مثل «ناطور دشت» سالینجر؛ و این جریان تا حد زیادی به دنیای درون نوجوان نزدیک شده است. نمونة موفق این شخصیت‌پردازی در دنیای مکتوب، حبیب آواز بلند است و در دنیای مصور هم می‏توان به سریال وضعیت سفید اشاره کرد. حبیب مثل هر نوجوان دیگری یک سر دارد و هزار همسر ... ببخشید! هزار سودا. کنجکاو و جستجوگر و حتی گاهی فضول است. سرشار از قضاوت‌های آنی است. زیر نقاب چهرة معصوم و گشاده‌اش به مسائل ریز و درشت بسیاری فکر می‏کند و همین باعث می‏شود که تمرکز نداشته باشد و روی هیچ کدامشان عمیق نشود و به نظر من این گیج و ویجی، ویژگیِ اصلی دورة نوجوانی و ابتدای جوانی ست.
تبصره: البته من معتقد نیستم که در این کتاب هیچ شخصیت یا موقعیت کلیشه‌ای و تکراری‌ای وجود ندارد. پدربزرگ و مادر بزرگ حبیب، «دایی هادی»ش و «خاله مهناز»ش و همچنین «پیکر»، لب درة کلیشه نشسته‌اند و گاهی آدم احساس خطر می‌کند که مبادا از آنجا بیفتند پایین.

سه
ای شخصیتِ حبیب! باید بدانی من به شخصه خیلی دلم برایت می‏سوزد. چون تو را می‏فهمم. چون گاهی خیلی شبیه هم هستیم؛ و چون خیلی دلم برای خودم می‏سوزد. باید بدانی ما هم خانه‌مان شمالی است. من هم اتاقم روبروی ایوان و حیاط است. من هم گاهی پرده را یواشکی می‏زنم کنار تا تازه وارد را ببینم. من هم گاهی پاهایم می‏چسبد به سرمای مهتابی؛ و وحشتناک این‌که زندگی من و تو گاه خیلی شبیه خواب گران پاراگراف صفر است؛ و وحشتناک‌تر از بقیه این‌که قصة تو را در همین اتاق مشترک خواندم.

چهار
«و خواب و خیال، زنگ تفریح زندگی آدمی‏ ست»4. و کسی نیست که به آن‌ها محتاج نباشد. اما همه می‏دانیم هرچیزی حدی دارد. اگر حدش را رعایت نکنیم در آن غرق می‏شویم و اگر غرق شویم نفسمان بالا نمی‏آید و اگر نفسمان بالا نیاید بعد از چند روز جنازة زندگی‌مان بالا می‏آید، روی آب.

پنج
گاهی که مست خواب هستیم چیزی جز سیلیِ فریاد، ما را به خود نمی‌آورد. این فریاد باید بتواند به عمق خواب برسد و در همان حد و حدود باشد که دچار نشویم به :
گوش اگر گوش تو و ناله اگر نالة من
آنچه البته به جایی نرسد فریاد است
گاه هم برعکس این حالت است. یعنی فریاد آن‌قدر بلند است که شنونده قدرت درکش را ندارد، مثل فریاد مورچه‌ها که فرکانسش از 20000 هرتز (نهایت توانایی شنیداری انسان) بیشتر است و مثل این شعر سایه:
«آواز بلند»ی تو و کس نشنودت باز
بیرونی ازین پردة تنگ شنوایی

شش
در مورد داستان آواز بلند تا کنون چند یادداشت را خوانده‌ام و چند تحلیل را شنیده‌ام، به شخصه با بعضی از این حرف‌ها که می‏گفتند شخصیت اصلی داستان یک آدم بد است یا اینکه خانم شکوه نماد دنیا و ظاهر و سطح است مخالفم. حبیب آدم بدی نیست. آن‌چنانکه من آدم بدی نیستم. نشانه‌ها و اتفاقات داستان هم به ما نمی‏گوید او آدم بی‌مسئولیت و صد در صد بدی است. خب من هم اگر در آن سن و آن موقعیت «خسی در میقات» را بگیرم دستم، کمی‏ تورق می‏کنم و می‏گذارم سر جایش. این به معنی این نیست که من چشمم را بر حقایق بسته‌ام و مسئولیت‌های دینی و اجتماعی‌ام را کلا فراموش کرده‌ام. اصلاً مگر من در آن سن چقدر مسئولیت دینی و اجتماعی دارم؟ چقدر حوصله دارم؟ چقدر طاقت و تحمل فهم چیز‌ها را دارم؟ به من هم آقاجانم خیلی وقت‌ها می‏گوید بیا این برنامة تلویزیونی را ببین. برای اینکه ناراحت نشود چند لحظه می‏بینم، بعد اگر هیچ جذابیتی نداشته باشد و ساعت خلوت و فراغت شخصی‌ام باشد بی سر و صدا می‏پیچانم می‏روم به اتاقم. همین که من دستم را به سمت آن کتاب دراز می‏کنم تا ازش سر در بیاورم، همینکه به احترام حرف آقاجان چند لحظه جلوی تلویزیون تأمل و تحمل می‏کنم، یعنی خیلی هم با مسئولیتم. دایی ما رفته جبهه، دمش هم گرم. هم سنش را داشته هم شوقش را. به اختیار رفته. باید هم می‏رفت. اما برای منِ دبیرستانیِ گیج و ویج الزامی ‏وجود ندارد که با گیر دادن‌های آن یکی دایی جبهه‌ای‌ام بروم جبهه. دوست عزیز! شما خواستی همة زندگی‌ات را بریزی پای جنگ. درود بر شما! ای ولله! ولی دلیل نمی‏شود من با این سن کمم مجبور باشم بروم. شکوه خانم هم اگر شاگرد آرایشگر است دلیل نمی‏شود مظهر دنیا باشد. چرا به این فکر نمی‏کنید که این دختر در آن سن و سال به خاطر تأمین مخارجش مجبور است کار کند، و زیر بمب‌باران و قحطی مشتری هم سر کارش می‏آید. تازه آخرش هم مثل پیکر (و حتی از او هم رنگین‌تر)، پشت سنگر زندگی شهید می‏شود. این بودن و این زندگی خیلی هم با شکوه است.
من نمی‏خواهم بگویم امثال من و حبیب هیچ تقصیری نداریم. ولی آن‌قدر هم تقصیرمان واضح نیست که شماها بنشینید از بالا برای ما قضاوت کنید. این غفلتی که دامن ما را گرفته دامن خیلی‌ها را گرفته. آن‌گونه نیست که خیلی خاص باشد؛ و وحشتناکی‌اش هم این است که نوع انسان اسیر آن است. نه! خداوکیل کی از آن آزاد است؟ به قول آقا عیسی بن مریم (درود خدا بر او)، سنگ اول را کسی باید بزند که خودش پایش لنگ گناه نباشد. حبیب یک گناه‌کار متمایز نیست. حبیب عین من است؛ و اگر اجازه بدهید می‏گویم حبیب عین ماست. دچار غفلت‌هایی ساده و بچگانه و گاه حتی موجه، که آدم اصلاً فکرش را نمی‏کند که همین غفلت‌های ساده در موقعیت‌های حساس چقدر می‏تواند عقبه و عقاب داشته باشد. به خاطر همین هم قصه‌اش تراژدی است. به خاطر همین هم بیشتر آدم‌ها وقتی به بخش آخر کتاب می‏رسند گریه می‏کنند. چون همه می‏فهمند که این بچه حتی نفهمید چه اتفاقی افتاده است و چطور خود او هم به نوعی با غفلت‌هایش مرتکب...

هفت
«و جنگ، آواز بلندی بود که خیلی‌ها را در ایران بیدار کرد»5. و همچنین در این داستان. مثل پیکر که اگر نه در سنگر، ولی پشت دخل خود «ایستاده» مرد (انگار ماندن پشت این دخل در وطن برای او مثل ماندن پشت سنگر باشد). اما این آواز بلند برای خیلی‌ها (مخصوصاً بعضی نوجوان‌ها) زیادی بلند بود. آن‌قدر بلند که خوب نمی‏شنیدندش. اگر برای حاج فرامرز و دایی مصطفی و دایی‌هادی و فهیمه و و خاله و که و کها، جنگ، آن آواز بلندِ بیدارکننده است، برای حبیب و شاید شکوه، محشرِ پایان داستان، آن آواز بلند است.
که فرمود : «الناس نیام؛ اذا ماتوا انتبهوا»6.

پی نوشت‌ها:
1 و 2 و 4 و 5: از کشکولِ درویش حسنعلی خراباتی.
3: روایتی از امام جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) | ترجمه : مردم را بدون استفاده از زبان تان (یعنی با عملتان) دعوت‌کننده (به سوی خدا) باشید.
6: روایتی از امیر مومنان علی بن ابی طالب (علیه السلام) | ترجمه: مردم خواب‌اند؛ آنگاه که بمیرند بیدار می‏شوند.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • رادیویی آویخته از شاخة یک صنوبر
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.