عاشقی محنت بسیار کشید
تا لب دجله به معشوقه رسید
نشده از گل رویش سیراب
که فلک دستهگلی داد باب
نازنین چشم به شط دوخته بود
فارغ از عاشق دل سوخته بود
دید کز روی شط آید به شتاب
نوگلی چون گل رویش شاداب
گفت وه وه! چه گل رعناییست
لایق دست چو من زیباییست
زین سخن عاشق معشوقهپرست
جست در آب چو ماهی از شست
خوانده بود این مثل آن مایۀ ناز
که نکویی کن و در آب انداز
باری آن عاشق بیچاره چو بط
دل به دریا زد و افتاد به شط
دید آبیست فراوان و درست
به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پایی زد و گل را بربود
سوی دلدارش پرتاب نمود
گفت کای آفت جان سنبل تو!
ما که رفتیم بگیر این گل تو
بکنش زیب سر ای دلبر من
یاد آبی که گذشت از سر من
جز برای دل من بوش مکن
عاشق خویش فراموش مکن
خود ندانست مگر عاشق ما
که ز خوبان نتوان جست وفا
عاشقان را همه گر آب برد
خوبرویان همه را خواب برد...