شهرستان ادب: در ادامۀ پروندهکتاب همه چیز مثل اول است، یادداشتی میخوانیم از فاطمه دلاوری که به بررسی و نقد این کتاب پرداخته است:
کتاب «همه چیز مثل اول است» در بهار 1395 با 1200 نسخه به چاپ اول رسیده است. نویسندۀ این کتاب یک بانوی دههشصتی است با همۀ دغدغههای زنی از این دهه. زنی که دردمند حقیقت است و نگران زندگی. زنی که فلسفه و حوزه خوانده و مشهدی است. و همۀ این ویژگیهای نَسَبی و سَبَبی، خودش را در تک تک داستانها و صفحات کتاب، آشکار میکند. کتاب، مجموعهای از نه داستان کوتاه است که آگاهانه یا غیرملتفاته یادآور اسفار اربعۀ ملاصدرا است. نام کتاب، نگاه تشکیکی نویسنده به عالم را یادآوری میکند که «همه چیز مثل اول است» و تن، تنها مرتبهای از مراتب وجودی روح میباشد.
در این کتاب، پوشش دخترهای داستانها، چادر است. و این حجاب، گوئی تمثیلی است از احتجاب حقیقت که قرار است در مسیر حرکت داستانی، پرده براندازد و خود را آشکار سازد.
سفر اول: سفر من الخلق الی الحق
یکی از تأثیراتی که فمینیستهای سیاهپوست آمریکایی در پیشبرد گفتمان فمنیستی داشتهاند توجه به این نکته بوده که انسان در برساختنِ خویشتنِ خویش، هرگز از تأثیر قدرت خارجی برکنار نیست. در آغاز موج دوم فمینیسم یکی از مباحث متداول این بوده است که زنان تنها بخشی از وجودشان را در آینه میبینند که توسط مردان برای ایشان پر رنگ شده باشد. این تعبیر نشان میدهد در طی مبارزات زنان، یکی از نقاط کانونی، ملتفت کردن زنان و مردان به هویت مستقل و غیروابسته زن، نسبت با مرد است. در واقع این گفتمان در برابر نگاهی میایستد که زن را همواره طفیلی و در برابر با مرد تعریف میکند. در این نگاه «ازدواج» مهمترینتغییر و بنیادیترین اتفاقی است که یک زن در کل دوران عمر باید خود را برای آن و نقشهای آن آماده کند. در داستان اول این کتاب، «من کیت میدلتون نیستم» نیز اعتراضی زیرپوستی به «گره زدن معنای زندگی به ازدواج» است. که ضمن آن، اعتراض به ندیدن این هویت مستقل برای زنان نیز به چشم میخورد. اما خاستگاه این مسأله، ضد مرد نیست و ازدواج «بخشی» از هویت زنانه دانسته شده است؛ نه همۀ هویت زنانه و نه در مقابل هویت زنانه. در این داستان، نویسنده تلاش دارد که خوشحالی و رضایت از زندگی و معنای زندگی زنانه را در جایی فارغ از ازدواج و نسبت دادن به یک مرد تعریف کند. آنجایی که آمنه میگوید: «مگر میشود یک مرد وارد زندگیات شود و تو خوشحال نباشی؟» و جملاتی دیگر از این دست که با یک جمله پاسخ داده میشود: «اینقدر با چشمهای خودت به عالم من نگاه نکن». اینکه برخی از زنان همواره خود را در نسبت با ازدواج و یک مرد تعریف میکنند و ازدواج نقطه کانونی و عطف زندگی ایشان است را نباید به نظر این نویسنده، تعمیم داد و هر زنی را در این بافتار و چارچوب، تعریف و تحدید کرد. چه بسا زنی در هویت مستقل خویش، خوشحال و راضی است و زندگی را باارزش و معنادار بیابد. از دیگر سو نویسنده از این داستان و داستانهای دیگر، مقصودی ضد مرد و ضد ازدواج ندارد و در داستانهایش مردها عموماً چهرهای مثبت دارند و ازدواج نیز به عنوان بخشی از زندگی تأیید شده است. اما همۀ زندگی و زنانگی به ازدواج، تقلیل نیافته است. این داستان در واقع نوری بر الگوی متکثر زنبودگی و زنانگی میاندازد و چراغی در این موضع روشن میکند. چرا یک زن باید صرفاً شبیه کیت میدلتون باشد تا توسط «دیگری» به رسمیت شناخته شود؟ این دیگری، هم همان زنانی هستند که خود را در نسبت با «دیگری» و «مرد» تعریف میکنند و هم مردانی که به چنین هویت مستقلی قائل نیستند.
این زن که دنبال هویت خودش است، «بیهیچ هیجانی» توصیف شده است. در حالیکه او هیجان را در بنیادیترین شکل ممکن تجربه میکند. هیجان برای او حیرت در برابر هستی است و جستجوی حقیقت. چگونه کسی که در برابر هستی متحیر و جستجوگر است، فاقد هیجان و نشاط دیده میشود؟ گوئی این نشاط نه در ابتدای راه که در مسیر حرکت، خود را نشان میدهد و آشکار میسازد.
سفر دوم: سفر بالحق فی الحق
در داستان دوم، جدال زندگی و فلسفه که در داستان اول شروع شده ادامه مییابد و جدیتر میشود. زینب در دنیایی کاملاً جدا از مردم زیست میکند. او بین خود و مردم فاصلهای پرناشدنی مییابد. مردمی که دردهایشان برای زینب بیمعنی است و دردهای زینب هم برای ایشان.
زینب از خوشی زیاد میترسد؛ نه این که چون افسرده است. اتفاقاً چون دنبال خوشی پایدار، دائمی و جاودان است. او از هر خوشی موقت میترسد؛ اما در حالی که از خوشی موقت میترسد و توسط دیگران به «زندگی» دعوت میشود، خود به فهم عمیقی از رابطۀ زندگی و حقیقت میرسد و آن این است که «بدن، مرتبهای از مراتب روح ماست». دیگران، حتی خواهر، برادر، مادربزرگ، همسر و برادر او و ... زندگی را جور دیگری معنا میکنند، بهگونهای که زینب، در لیست انسانهای زنده جا نمیگیرد. او دو نوع زن را در مقابل هم میگذارد. زری که به خودش میرسد و کلاس رقص میرود و در بند حجاب و شرعیات نیست و شاد است و «زندگی» میکند و «زنانگی». و خودش، زنی اصیل و مذهبی که دنبال فهم عمیق زندگی و غور در معنای زندگی و فقه و فقاهت و فلسفه و دردمندی معنوی است؛ اما به زعم همگان، «مرده» و فارغ از نشاط «زندگی». گوئی زن و فلسفه، پارادوکسی است لاینحل، و به همین روی «زندگی» و «فلسفه». گوئی همه میخواهند فلسفه را افلاطونی تعریف کنند. فلسفه، تمرین مردن است و دوری از تعلق. پس فلسفه با زندگی نمیخواند. و همه خواهان زندگیاند. پس فلسفه است که باید طرد و نقد شود. اینجا تنها «مادر» است که حلقۀ وصل او به عالم زندگی است. مادر، جایی ایستاده میان پدرکه نماد عالم معنا است و زندگی. او نماد توحید است. همان توحیدی که استاد فلسفه تأکید میکند، به زن نزدیکتر است. چه حسن انتخابی که مادر است که مبداء زایش و اصل نخستین است. اوست که باردار میشود و عالم وجود و عدم را به هم متصل میکند. حالا این مادر است که دخترک شوریده و شورشیاش را به زندگی وصل میکند. اوست که برخلاف زینب، به حق انتخاب زری در پوشش، قائل است و مستی و ملنگی «پدر» را به یاد زینب میآورد. مستی و ملنگی که نشان از «زندگی« دارد. اما این زندگی نه در کالبدی طبیعی که در جسمی مثالی از پدر، که «شهید راه خدا» است ادامه دارد. اینجا فلسفۀ وجودیـسقراطی در جریان است که زن و حقیقت، زندگی و فلسفه را به هم گره میزند و درهمپیچیده و در آغوش هم تعریف میکند و میبیند. فلسفۀ تشکیکی که بدن و زندگی، مرتبهای از مراتب حقیقت و روح است.
نویسنده به خوبی به نقش فلسفه، ملتفت است. فلسفه، «جا»ی هر چیزی را مشخص میکند و به همین دلیل این دختر برآشفته است که: «هیچ چیز دور و برم آنطور نیست که باید باشد» اما او دست روی دست نگذاشته و تنها در خاطراتی از «بابا»ی ندیده سیر نمیکند. بلکه این بههمریختگی مکانی به او جسارت اعتراض میدهد. مثل آن دم و آنی که به زرد بودن کتابهای در معرض چاپ، معترض است.
«آقاجانت عالم داشت»؛ برادر رضاعی ثریا، پیوند افغانستانی در سومین داستان کتاب با گفتن این جمله به ثریا یادآوری میکند که پدربزرگت جهانوطن بود. عالمش بزرگتر از ایران و افغانستان بود و با هر کس نسبت مشخصی داشت. آقاجان در داستان سوم، «ثریا» همان نقشی را دارد که مادر در داستان دوم. هر دو میخواهند دخترک غرق در تمناهای آسمانی را به زمین وصل کنند. اما ثریا، طالب این وصال نیست. او طالب جدایی است؛ «از خدا خواستم میان من و این مردم جدایی بندازه، یا با مرگ یا با سفر». او نه طالب زندگی است و نه طالب مردم، طالب حقیقت است که در این داستان، خورشید سمبل آن است. گوئی دنیا، یادآور غار افلاطونی است و خوشید همان ایدۀ خیر. با این حال نویسنده در خلال بعضی از اشارات بر روی رابطۀ زندگی و حقیقت دست میگذارد. ثریا دلش در گروی تمدن باشکوه زمینی (آندلس) است اما حالا دنیای اطرافش را خالی از آن شکوه و عظمت میبیند. البته قوام آن تمدن با شکوه هم از روحی معنوی ناشی میشده و حالا آن روح، غائب است. پس تمنای آن روح و حقیقت معنوی، تمنای شکوه زندگی را نیز در خود دارد. گوئی ثریا طالب حقیقتِ زندگی است که به همین زندگی روزمره هم معنا و عمق و نشاط و طراوت میبخشد.
سفر سوم: سفر من الحق الی الخلق بالحق
مرتضی آوینی در داستان چهارم، «وقتی مرتضی نباشد» حضوری غیرملموس و کوتاه دارد. شاید چونان آگاهی محضی که در جانی حلول کرده است. و شاید مرحلهای برای رفتن به داستان پنجم، جایی که «سالک به جایی میرسد که خود را با همۀ خلق، یگانه میبیند»، «چون آنها مهماند». با داستان ششم، «گذار»ی به جمع کردن معیارهای زمینی و آسمانی اتفاق میافتد. زنی که ازدواج کرده و با زندگی در لمس و رابطه و دوستی بیشتری است. زنی که میخواهد بین زنانگی و علم یا بین زندگی و حقیقت جمع کند. زنی که هم به تیزی نوک مدادش میاندیشد و هم تیزی نوک کفشش.
در «این وضعیت» که داستان هفتم این مجموعه است، زن، ملتفت دنیای بیرون شده است. او زندگی واقعی را با آرمان حقیقی و مطلوبش مقایسه میکند و فاصلهای شگرف میبیند. اما دیگر دنیاگریز و زندگیستیز نیست. چونان ابراهیمی است که میداند آب و غذا و شفا هم از خداست. گوئی آن روح و حقیقت اصلی را یافته و حالا دارد از آنجا به مراتب پائینتر میرسد. حالا دارد زندگی را در نسبت با این حقیقت بزرگ، لمس و کشف میکند و برای کاهش این فاصله دیگر افسرده نیست، بلکه دردمند میشود و به راه میافتد. پس در داستان هشتم، «پنجره»ای به روی حقیقت میگشاید. این داستان در کتابخانه شروع میشود. گوئی که مقدمۀ کار اجتماعی، مطالعه و شناخت است و «وضوح تصویر زندگی در گرو چنگ انداختن به کتابها» و این پنجره، رو به سوی «آفتاب» است.
سفر چهارم: سفر فی الخلق بالحق
آفتاب، آخرین و نهمین داستان این مجموعه است. جایی که «رهبانیت امت در جهاد است» و جایی که مراتب تشکیکی وجود، رنگ گرفتهاند و حالا به پررنگترین و آخرین مرحلۀ خود که تن است، رسیدهاند. حالا دختری شوریده که لابلای کتب فلسفه و فقه دنبال حقیقت میگشت، بوئی از این حقیقت را در روستایی در جنوب سیستان، در گرفتن دست دخترکی که جز خدا کسی را ندارد یافته است. و «کسی که فقط خدا دارد چیز خطرناکی است» که یک آه چنین فردی که از عالم و آدم منقطع است، به اندازۀ کل جوشنخوانی همان حقیقتطلب، ظلمات را دور میکند. دختر، بشارت راه خدا میدهد به دختری رنج کشیده. و پیر و مرشدش هشدار کریمانه میدهد که «امتحان است. از سختیاش بوی عنایات عجیب میآید. شک نکند راه خدا همانی است که میرود». او حالا انسان را نه جدای از خدا، که در دایرۀ اراده و اختیار او میداند و شر و خیر و نوازش و آزار خلق را صورتهای مختلف حکمت خدا. حالا او به آن توحیدی که زن را به آن نزدیکتر میدید و جستجویش میکرد نزدیکتر شده است. حالا دختر گویی پس از همه آن تنهاییها و اضطرابها و جستجوها و کنکاشها جایی قرار گرفته است. جایی که «حس میکنم آن زندگی که میخواهم، کاری است که میتوانم، به غایت واضح و آسان. و هم فکر میکنم زمانی که زیاد در حوزه میمانم و زیاد میخوانم، چشمهایم تار میشوند و زندگی گنگ. آنوقت حتی با خودم بیگانه میشوم؛ لال». چرا که خودش وقتی معنا دارد که در میان خلق و آمیخته با خلق باشد. یگانگی با خلق یعنی یگانگی با خود و یگانگی با حق. چرا که همه، مراتب یک وجودند. حالا «شروع میکنم به دویدن؛ که به قطار قم برسم؟ یا که خوشحالم و چون نمیتوانم پرواز کنم پس میدوم؟» و اینچنین آن جستجوی مدام، به سرخوشی و نشاط «زندگی» در خلق با درد خلق و درد حق میانجامد. و اینجاست آشتی زن با حقیقت وآشتی زندگی با فلسفه.