شهرستان ادب به نقل از ایبنا: «سفر عاشقانه» چشماندازی است عاشقانه نسبت به کلیت زندگی و هستی. در این شعر محتوا و ساختار، با وجود تنوع مضمون، به طرز شگفتانگیزی در هم تنیده شده است. شاعر ضمن طرح نوستالژی زندگی خود، زندگی روزمره، تنهایی یک زن و مفاهیم سیاسی اجتماعی در فراسوی زمان و مکان، ذهن مخاطب را وارد فضایی متفاوت میکند. مانند به کار بردن کلمات دوگانه مثل مالک به معنای صاحبخانه و مالک اشتر یا مبحث بودن در کنار خبری که سپور میدهد، یعنی زباله. در کل طاهر صفارزاده را میتوان در مضمون و ساختار، شاعری امروزی و معاصر دانست و «سفر عاشقانه» مدخلی است برای ورود به دنیای شاعرانه او. در بخشی از این شعر میخوانیم: «گوشی را بردند گوشواره را بردند اما جدّ جدّ مرا عشق را نبردند...» به یاد مادرش میافتد: «به روح ناظر او شب به خیر گفت به او به مادر من زنی که پیرهنش رنگهای خرم داشت من از سپید و صورتی و آبی آمیختن را دوست میدارم رنگ ہیرنگی رنگ کامل برگ.» و باز برمیگردد به تاریخ معاصر: «کنار تپه افغان من و تو یک میلیون افغان هفشت هزار من و تو را بردند کشتند و ما دوباره آمدهایم و میخواهیم عکس یادگاری بگیریم بر روی تپهای که بر آن مردیم» شاعر خود را از مذهب پرسشکاران میداند و لب به شکایت باز میکند: «اسکندر گرفت یا تو تسلیم شدی؟ خریدار خرید یا تو فروختی؟ ای بانوان شهره گلوینان هرگز از عشق بارور نشده است وگرنه سرخاب را به اشک میآلودید و سین ساکت سر را سلام میگفتید سلام بر همه الا بر سلام فروش» شاعر در اینجا با نفی سلام فروش، یک طبقه اجتماعی و فکری را نفی میکند و در همین جاست که از موقعیت شاعر و شعر یاد میکند و اینکه میبایست پدیدههای واقعی را بدل به شعر زمان خود کند و به عنصر صداقت و آگاهی تأکید دارد. «شاعر باید شاعر به واقعه هستی باشد و نبض واقعه هستی باشد» از کمبودها نام میبرد: «کمبود شوق کمبود سربلندب را رایج کردند کمبود گوشت کمبود کاغذ کمبود آدم» در قسمتی دیگر از این شعر مبحث «بودن» را،که از مباحث روز فلسفه اگزیستانسیالیزم است، مطرح میکند: «آیا انسان قبیلهای است که در تصور خوردن میکوچد آیا حدیت معدهٔ لبریز لبهای دوخته و حنجرهٔ خاموش ربط و اشارهای به مبحث «بودن» دارد سپور را گفتم خبر چه داری؟ گفت: زباله. بودن از انحصار خبر بیرون است.» بعد از کوتولهها یاد میکند که به استعاره نشانه کوتهاندیشاناند: «چه کار دارم کوتولهها چه شدند چه کاره شدند و یا چرا نمیشوند صدای پای کسی را که از افق میآید. و برمیگردد به افق» و بعد از مردم بیتفاوت یاد میکند: «من اهل مذهب بیدارانم و خانهام دو سوی خیابانی است که مردم عایق در آن گذر دارند» مردم عایق، باز یک تیپ اجتماعی است. آدمهایی که به زندگی حقیرانه دل خوش کردهاند و بیخبرند از حوادثی که زیر گوش آنها میگذرد. و بازمیگردد به آیهای از قرآن که گویی جوابی است به ستمپیشگان: تبت یدا ابی لهب و تب تبت یدا ابی لهب و تب تبت یدا ابی لهب و تب... و بعد، از امید میگوید، از رهایی: «شاید ابراهیمی در آستانه بیداری باشد روز دوشنبه بیداران بود روزی که کتفهای روشن او را دیدم آن مهر را دیدم...» در واقع، به روشنی از تاریخ اسلام و نشانههای پیامبری یاد میکند که پیام او بعد از هزار و اندی سال، الهامبخش انقلابی عظیم بود. در همین سالها، شاعر، انقلاب را پیشبینی میکند: «دستی که پیکره را بالا برد دستی که پیکره را پایین خواهد آورد...» هنرمندان زمانه را که با شاه و دربار ساخته بودند و در خدمت جشنهای دو هزارساله و جشن هنر شیراز بودند مخاطب قرار میدهد و میگوید: «ماندانه شاهد بود که مرد بزم و بطالت بودید مرد جشن و جشنواره بودید و زخمهای جان من از جشنهای آتیلاست به نامه گفتم ای والا برخیز! پرواز کن! پرهیزت از آنان باد نیمهروشن فکران که نیم دیگرشان جین است نیاز است آنان تو را به عمد غلط میخوانند... ای بنده خمیده از آوار بار قسط اقساط ماهیانه سالیانه جاودانه» و در فراز بعدی از مبارزه بهعنوان شخصی یاد میکند که قائم به ذات است. انسان دلشکستهای که بیاعتقاد به چپ و راست و سیاستهای جهانی است: «انسان دلشکسته که نیک میداند در سنگسارهای جهانی الطاف این و آن سنگرهای شیشهای و چترهای کاغذی فانی هستند» در این شعر به مسائل فلسفی و روحی و عرفانی و انسانی شاعر پرداخته است. عرفان نظری و مسائل فلسفی را به مسائل روز و عرفان عملی بدل میکند. در حقیقت، به نوعی اشراق شاعرانه میرسد: «کدام روح من اینک در راه است روح جنگلی روح عارف این هر دو از هماند این هر دو از هماند آنسان که اختیار در جیر و جبر در اختیار وقتی که جان عاشق چون پای حق از همه گلیمها فراتر میرود جبر مکان با پای اختیار میآمیزد» در همین شعر دوباره به تاریخ میرود و مسائل روز را به تاریخ پیوند میدهد، حتی از معنای عام مالک به شخصیت خاص مالک اشتر میرسد: «به رهگذر دوباره رسیدم گفتم نشانی تو غلط بود کدام مالک را گفتی مالک اشتر را گفتم مقصد اشاره بود که عشق جمله اشارات است» به لحاظ همین تمامیت شخصیت شاعر ویژگی منحصر به فردی دارد که با هیچ یک از شعرای معاصر قابل قیاس نیست. در «سفر عاشقانه» زنی است که تنهایی خود را در ابعادی بسیار وسیع و در عناصری که در اطرافش میگذرد منعکس میسازد: «سپور صبح مرا دید که نامه را به مالک میبردم سلام گفتم گفت سلام سلام بر هوای گرفته سلام بر سپیده نا پیدا سلام بر حوادث نالمعلوم سلام بر همه الا بر سلام فروش... به کوچههای ثابت دلتنگی برخوردم خاک ستاره دامنگیر صدای یورتمه میآمد صدای زمزمه میراب...» در پایان میتوان گفت که در اینجا، شاعر از سه صدا یاد میکند که به تاریخ و زندگی و مذهب او مربوط میشود، ولی مهمترین این صداها همان تبت یداست، زیرا به ستمهای موجود میپردازد: «صدای تیت یدا درخت را بردند باغ را بردند»
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز