شهرستان ادب: در ادامۀ پروندهکتاب همهچیز مثل اول است، یادداشتی میخوانیم از آقای امیرمحمد واعظی:
«مطمئنم که بیدارم. قالیای که رویش ایستادهام واقعی است، مثل بوی آبگوشتی که حالا جا افتاده، مثل بابا. همسن علی است. انگار مسلولی که با هر سرفه، لختههای خون بالا بیاورد، هقهقها از دلم کنده میشوند. باید هلش بدهم آنور، بگویم اصلاً چرا آمدهای و اینکه همۀ روزهای دیگری که نباشی، کی قرار است برایم بابایی کند و یادم بیاورد بهشت، باطن همین جای سختی است که هستیم، اما نمیگویم. غم زیاد، آدم را قانع میکند به چندثانیه آغوش پدرش و یکعمر حسرت بعد. نگاه از من برنمیدارد؛ مست و ملنگ. چشمهایم را میبندم. غار و غرهایم را فراموش میکنم. انگار هیچوقت نبودهاند. اصلاً چرا گریه میکنم؟ میگوید: «چیزی نشده که!». ازش میپرسم: «تو چقدر واقعی هستی؟». چشمهایم را باز میکنم و میبینم که تنها وسط اتاق ایستادهام. پردهها با وزش نسیم در آفتاب میرقصند».
این بخشی از داستان دوم کتاب «همهچیز مثل اول است» نوشتۀ خانم «اعظم عظیمی» است که اخیراً آن را مطالعه کردهام. مجموعه داستانهای کوتاهی که همگی به جز یک داستان، حاصل وقایعی در بیرون و بازتاب آنها در ذهن خانمهایی در موقعیتهای مختلف بود. داستانها، بخشهایی از سیر زندگی چند خانم که غرق در افکار آشفتهشان هستند، میباشد. قصهها، در زمانها و مکانهای مختلفی رخ میدهند ولی اشتراکات زیادی بین شخصیتها و روح حاکم بر داستانها نهفته است؛ که حاکی از نوعی مختل شدن مسیر زندگی و در ریل نبودنی است که اجباراً باید تحمل شود و تداوم آن در مسیری گنگ و مهآلود خواهد بود.
آشفتگی مذکور در داستانها کاملاً نمایان است و در بیشتر لحظاتِ خواندن داستانها، شما نمیدانید که در چه زمان و مکانی به سر میبرید که با عنوان دلنوشتهای از ذهن بههمریختۀ راویان داستان، طبیعی مینماید، ولی مقداری از حد گذشته و مخل فهم متن شده است. مثلاً وقتی «ثوریا» دارد با «پیوند» صحبت میکند در خلال صحبت، ناگهان ادامۀ داستان در خانه و در حین صحبت با پدربزرگش رخ میدهد و ناگهان از آنجا هم به خواب دیشبش (که معلوم نیست آن شب کدام شب است که دیشب کدام باشد!) میرود. البته نمیتوان چشم پوشید که صاحبان ذهن آشفته، بیاراده و غیرقابل کنترل اینگونه در خودشان زیست میکنند. با اینحال وقتی که در قصهها پیش میرویم کاملاً با راوی داستان برای داشتن ذهنی آشفته، همراه میشویم. شکستهای زمانی حاصل درهمریختگی راویان قصهها توسط نویسنده بسیار به کار رفتهاند ولی نقطۀ قوت کتاب نیستند.
در اکثر موارد راوی داستان دختری است در حال تحصیل، در مقطع کارشناسی ارشد که ازدواج نکرده و دلی در گذشتۀ خود واگذاشته و اکنون نمیداند که کدامسو باید برود. این نادانستگی و گنگی باعث شده که در خاطراتش غرق شود؛ یکی غرق در یاد پدر شهیدی است ک هرگز او را ندیده و آن وصفی را که شنیده، هرگز نمیتواند از ذهن خود بیرون کند. آنیکی که خاطرۀ خواستگاری رد کرده و اکنون بازآمده را نمیتواند با سرکشیهای فمینیستمآبانهاش جمع کند و دیگری که خاطرۀ پدربزرگ عالمش همچون شمعی در تاریکی دنیا برایش روشن است و چند مورد دیگر که در داستانها به آنها برمیخوریم. تنوعی جذاب از سرگذشت افرادی متفاوت با تشابهاتی قابل تأمل که گویا یک نفر در همۀ این شرایط قرار دارد و فقط محیط و وقایعی که بر او گذشتهاست، تغییر کرده است.
هرکدام از قصهها از جایی در میانۀ ناکجاآباد شروع میشوند؛ بیهیچ مقدمهای، دلی پر از خاطره و فسرده از روزگار، زبان میگشاید به بیان هرآنچه که در نهانگاه وجودش میگذرد. میگوید از گذشته و حال و آینده، آنهم بدون اندک ملاحظهای! این روایت صریح و بیپیرایه از ذهن باعث میشود احساس کنی، چند لحظه لامکان و لازمان شدهای و در دریای مواج دل و ذهن نویسنده با هر موجی به گوشهای پرتاب میشوی و زاویهای از سرگذشت راوی را میشنوی. او از خوابدیدنش میگوید، از گذشتهاش، از حالش، از آرزوهایش، از احساسش و از هرچه که در ذهن دارد و تو تلاش میکنی بفهمی که اینها در کنار هم به چه معناست و درست در جایی که احساس میکنی شاید داری میفهمی، در دل راوی چه خبر است، ناگهان داستان در فضایی مهآلود تمام میشود و می روی تا ببینی در ذهن راوی داستان بعدی کتاب چه میگذرد. شاید کمی بیمزه به نظر برسد ولی آنچه که در پایان هر داستان جذاب است، این است که میتوانی همدل و همزبان با راوی ماجرا، خود، ادامهاش را بسازی و آخر کار را خودت شکل بدهی و بعد بروی سراغ بریدهای از فیلم زندگی راوی داستان بعدی!
در آخر باید بگویم مطالعۀ این کتاب برای کسانی که خواهان آشنایی با ذهن برآشفتۀ خانمها و روایت نفسی از افرادی مشابه در شرایط گوناگون هستند مناسب است؛ بهخصوص سه داستان اول کتاب که عمیقتر، جذابتر و پرمحتواترند.