شهرستان ادب: در صفحهای دیگر از پروندهکتاب «همهچیز مثل اول است» گفتگویی پیش رو داریم که محمدقائم خانی، نویسنده و منتقد، با اعظم عظیمی، نویسندۀ کتاب انجام داده است. خانی در این گفتگو کتاب «همهچیز مثل اول است» را محور بحث قرار اده است. این مصاحبه را با یکدیگر میخوانیم:
با سلام خدمت خانم عظیمی. به نظر میرسد دو نگاه متفاوت به «همه چیز مثل اول است» وجود دارد؛ دستهای کتاب را دوپاره می دانند، یعنی سه داستان اول را در یک بسته جای میدهند و بقیه را در دسته بعدی. عدهای هم معتقدند که کتاب یک کل یکپارچه است که میخواهد یک ایده واحد را بسط بدهد. بد نیست بحث را از این جا شروع کنیم که ماجرای انتشار این کتاب چه بود؟ و شما بر چه اساسی داستانها را در یک مجموعه جمع کردید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. با این که کتاب ایده واحدی را بسط میدهد موافقم، اما این بسط در سه داستان اول به شکل متفاوتی رخ داده. این تفاوت ناشی از زمان نگارش این دو دسته داستان است. داستانهای اولیه کتاب جدیدتر از داستانهای آخر هستند. این گذر زمان بر داشتههای من تا حدی افزوده است و این خودش را توی فرم و محتوای کارها نشان داده. با این وجود من داستانهای پایانی کتاب را هم از جهاتی قابل دفاع میدانم و عدهای از مخاطبین من هم با داستانهای آخر بهتر ارتباط برقرار کرده بودند. ماجرای انتشار کتاب هم این بود که بعد از چهار_پنج سال نوشتن تصمیم گرفتم کارم را در معرض محک ناشر قرار بدهم. همانطور که قبلا از محک جشنوارهها نسبتا موفق بیرون آمده بود. این بازخوردها تاثیر زیادی بر عزم نویسنده درباره ادامه دادن یا ندادن نوشتن دارند. چون منِ نویسنده آن قدر به داستان خودم نزدیکم که شاید قادر به دیدن آن با ابعاد و خصوصیات واقعیاش نباشم.
کتاب شما دو چیز ظاهرا متضاد را با هم جمع کرده است. یک روایت و داستانپردازی و توجه به جزئیات، و دو فلسفه و مفاهیم کلی و احکام پرصلابت. به نظر میرسد این دو نیرو در داستانها با هم درگیرند و هر کدام سعی میکنند داستان رابه سمت خودشان بکشانند. این کشمکش خودش را در فرم هم نشان میدهد. یک سمت شخصیتهایی که محکم روی پایشان ایستادهاند و سمت دیگر اهل سلوک و حرکت. در هر داستان هم فرم به یکی از دو طرف غلتیده و یکپارچه یا چندتکه شده. در داستانتان چقدر به فرم فکر میکنید و چقدر ناخودآگاه ایجاد میشود؟
در بیشتر داستانهای این مجموعه به فرم فکر نکردم. فرم به اقتضای قصه شکل گرفته است. نوشتن، بیشتر یک فعالیت ناخودآگاه است. این به معنای بیخبری نویسنده نیست. ناخودآگاه در عرصه نوشتن فرصت تبدیل به خودآگاه را پیدا میکند و نویسنده حین نوشتن میداند که چه مینویسد اما از تعهد به ناخودآگاه خودش هم گویی ناچار است. چون این ناخودآگاه است که مواد بکر و اولیه داستان را به او میدهد و این مواد، فرم را هم به دنبال خودشان میآورند. البته امروز سعی میکنم خودآگاه را در قبل و بعد نوشتن بیشتر به کمک بیاورم.
درباره جمع میان جزئیات و کلیات؛ مسلمان در زندگیاش به دنبال تطبیق جزئیات با کلیاتی است که آموخته و البته جهاد اصلی هم همین جاست . برخی از مردم احتمالا این نوع تعامل با زندگی را مطلوب و مقدور بشر امروز نمیدانند چون به قضیه مطلق نگاه میکنند و فکر میکنند یک نفر یا کاملا شرعی و عقلی زندگی میکند یا کاملا غیرشرعی و غیرعقلی. در حالی که انسان شدن یک مسیر است و رفتار آدمها با توجه به روحیات و شرایطی که افراد در آن زیست میکنند قضاوت میشود. به نظرم مواجهه فرد مذهبی با زندگی، ماجراهای داستانی زیادی را میتواند به وجود بیاورد.
فلسفه ذاتا با جزئیات تضاد ندارد. حتی در فلسفه اسلامی امر کلی، حقیقت و باطن امر جزئی دانسته شده. در مجموعه داستانم این معنا را هم گنجاندهام. مخصوصا در داستان «همه چیز مثل اول است» که شخصیت اصلی دانشجوی فلسفه است میگوید «بدن، مرتبهای از مراتب روح ماست.» اما تضادی که جوهره هر داستانی است در داستانهای من حاصلِ این است که جزئیات نسبت خودشان را با کلیات گم میکنند.
یکی از مهمترین ویژگیهای برخی از داستانهای این مجموعه این است که صحنهها در آن به «موقعیت» تبدیل میشود؛ مثل داستان ثریا یا چند تای دیگر. یعنی شخصیت در نقطه از دست دادن اراده و آزادی خویش قرار میگیرد و مقهور نیروهای دیگر میشود، اما باز راهی مییابد تا موقعیت را به صحنه عمل مختارانه خویش تبدیل کند. روایت را چطور پیش میبرید که شخصیت به صورت طبیعی و نه غیرمنطقی و عجولانه، در منگنه تصمیمگیری بین مرگ و زندگی قرار میگیرد؟
این به نوع نگاه من به داستاننویسی برمیگردد. داستانهای من همگی از نقطه بحران آغاز میشوند و بعد تلاش شخصیت را برای نجات شاهدیم. من بر اساس یک سری آموزههایی که از اساتیدم به دست آوردهام نقطه آغاز داستان را انفعال میدانم. انفعال به معنای متاثر شدن و نه به معنای رائج آن که بیعملی و خمودگی است. هنرمند باید از چیزی منفعل بشود تا بتواند داستان بنویسد. قطعا آن چیزی که هنرمند را تحت تاثیر قرار بدهد موقعیت خاصی است و همین موقعیتهای خاص بعدا در داستان سر و شکل پیدا میکنند. البته این هم به این معنا نیست که نویسنده زندگی شخصیاش را نگاشته. آن انفعال میتواند از موضوع دیگری باشد و نویسنده در داستان قالب متفاوتی برای بیان آن پیدا کند.
اما این که چطور این شخصیتها به صورت طبیعی به مرحله عمل مختارانه میرسند؛ داستان برای من یک شیوه تفکر است. با هر داستان در حال استدلال برای حل مشکلی هستم. همین است که ناخودآگاه حرکت شخصیت پیرو منطق خاصی میشود و هیچ چیز عجولانه رخ نمیدهد. برای من خیلی مهم است که مساله اصلی شخصیت را به سرانجام برسانم، اما درک برخی دوستان از سرانجام هم تابع همان نگاه مطلقنگر است و اگر شخصیتی در تمام ابعاد خوشبخت نشد میگویند که پس نجات هم نیافته. در حالی که آن چه مهم است حل مساله اصلی است که چه بسا حل مسائل فرعی هم تابع حل همان مساله اصلی باشد.
این نکته را هم اضافه کنم که منظورم از حل مساله در داستان بیشتر تحلیل مساله است تا ارایه پاسخ. در واقع داستان با تحلیل عینی مساله مخاطب را به سوی پاسخ سوق می دهد و گاه حتی او را "واصل" می کند و کمک می کند تا درکی حضوری یا شبه حضوری از پاسخ به دست بیاورد.
به عنوان سوال آخر، فکر میکنید چقدر بتوانید از وضعیتی که روی آن دست گذاشتهاید داستان بیرون بکشید؟ وضعیت زنان مسلمانِ معمولا مطلع از دروس حوزوی یا فلسفه، که با تناقضات ایران جدید درگیرند؛ هم ایران مدرن و هم ایران پساانقلابی. یا اینکه میخواهید مدتی از این نوع سوژهها فاصله بگیرید تا داستانها به تکرار نیفتند؟
من تکرار را دوست ندارم. چون حل مسائلی که یک بار حل شان کردهام معقول به نظر نمیرسد مگر این که راه حل جدید و بهتری یافته باشم. در رمانی که مشغول نگارش آن هستم شخصیت اصلی داستانم مرد است و به مسائلی مثل ایمان دینی، عشق و جنگ میپردازم. اما از تاثیرات این وقایع بر زنان هم غافل نبودهام. واقعا دوست دارم در آثارم به الگوی شخصیت زن مسلمان در جامعه کنونی نزدیک بشوم. تلاشی که در مجموعه داستانم هم انجام دادم؛ منتهی به عنوان یک طلبه داستاننویس که باید با مخاطب خودش از در مماشات در بیاید، سعی کردم پا به پای پرچالشترین و سرسختترین زنها حرکت کنم و تا میتوانم بر سر خواستههای شخصیت، مانع بتراشم و میدانید که مجال داستان کوتاه برای حرکت شخصیت چقدر کم است. برخی خوانندگانم این زنها را کاملا شبیه الگوی زن مسلمان ندانستند. در واقع آن چه آنها از الگوی زن مسلمان در ذهن دارند شکل نهایی حرکتی است که من در داستانهایم آغاز کردهام. چیزی که برای من مهم بود حقیقتجویی شخصیتهای کتابم بود که تضمینکننده حرکتشان است. به نظر میرسد که حرکت، یک از عناصر اصلی داستان دینی است.