شهرستان ادب: زهرا سادات ثابتی در تابستان سال ۱۳۷۰ در شهر مشهد به دنیا آمد. با عضویت در هیئت تحریریه نشریه نگاره وابسته به اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشآموزی، اولین تجربههای قلمی خود را در قالب مینیمال به رشتۀ تحریر درآورد و پس از آن در دورۀ آموزش داستاننویسی، زیر نظر استاد علیرضا مهرداد، و دورۀ نقد داستان مؤسسه طوبی، وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی، شرکت کرد و در حال حاضر نیز در جلسات نقد داستان مؤسسه شهرستان ادب زیر نظر استاد مجید قیصری شرکت مینماید.از وی کتابی با عنوان «متولد نهم دی»؛ زندگینامۀ داستانی شهیده فاطمه امیری، به چاپ رسیده است.
داستان کوتاه «کوران» از جمله آثار اوست که پیش از این در یکشنبهداستانهای شهرستان ادب خوانده شده است.
توی کوچه پس کوچهها، هر مرد و زنی که نانی به دست داشت یا داشت میرفت نان بخرد تا مرا میدید انگار که جن دیده باشد، راهش را کج و پا تند میکرد جز ایرج که جلوی راهم را سد کرد و تا میتوانست بهم چسبید تا خوب ببینمش. گفتم: «شناختم! ایرجی!» انگشت اشارهاش را لغزاند زیر دماغش و گفت: «ایرجِ چی؟» میدانست که عادت ندارم آدمها را با لقبهایی که برایشان میسازند صدا بزنم. خودش گفت:
«ایرج شنگولم! گفتم یه وقت منو با قُلم اشتباه نگیری». میدانستم به بهانهای دمسحر، از خانه زده بیرون و حالا که دارد برمیگردد، بهانهاش را جور کرده و گرفته زیر بغل. پرسیدم: «مگه گِلشاه برگشته؟». مُفش را کشید بالا و کوزۀ توی بغلش را تکانتکان داد: «آره! داشت جاروپارو میکرد، معلوم نیست کدوم از خدا بیخبری زده کوزههای جلوی دخمهشو شکونده! اما مثل اینکه جایی که بوده حسابی کوزههاش فروش رفته. دیدم بیداره، گفتم یه کوزه هم من ازش بخرم. ببینم از منگول ما خبر نداری؟». گفتم: «نه! تو خودت برادرتو فراریش دادی! از من میپرسی؟». تازه از خماری درآمده بود و صدایش مثل همیشه دل آدم را ریش نمیکرد: «اون که حقش بود. داشت فضولی میکرد تو حساب کتابام. البته خبر دارم تو نشستی زیر پاش. اول که کاسهشو از ما سوا کرد، میدیدم شب تا صبح میرفتی پیشش تا این کوفتی رو بزاره کنار. این آخریام همش سرش توی کتابایی بود که از تو میگرفت.». اخم کردم و خواستم بروم که نگهم داشت. کمی ترسیده بود انگار. «آخه میگن تو یه الف بچه از همه چی خبر داری! شبا تو محل میپلکی! گفتم شاید دور و برا دیده باشیش یا مثلا شنبهشب...».
ـ همون شبی که تو مغازه با بیژن بگومگوت شد؟ بعدشم بیژن غیبش زد؟
ایرج به تتهپته افتاد. «چی؟ خب نه یعنی آره. ببینم مگه تو اونجا بودی؟ چی دیدی هان؟ این جوریام نیس پسر! ببینم مگه اصلاً تو دیدی با این...». گفتم: «ماه همیشه پشت ابر نمیمونه.» و راهم را گرفتم و رفتم. شنیدم که ایرج داشت از پشت دنبالم میآمد اما بعد یکدفعه صدای پایش قطع شد. وقتی جلوی در خانه رسیدم، تازه متوجه جار و جنجالِ داخل خانه شدم.
_ میسوزونم خوبم میسوزونم. حالا میبینی!
ـ آخه واسه چی مرد؟ چرا اینقدر به پروپای این بچه میپیچی؟
بچه؟! معلوم نیست فرشتۀ بیچاره چه دستهگلی به آب داده. حالا حتماً رفته چپیده توی کابینت زیر ظرفشویی؛ زیر چکچک آب لولۀ ترکیدۀ پارچهپیچشده، دو دست کوچکش را کاسه کرده بالای سرش. خوشبختانه هنوز کلید را توی قفل نچرخانده بودم.
_ فرشته؟! پس چی شد اون کبریت؟ دِ یالا دیگه!
دم سحر همهجا به رنگ آبی نفتی بود حتی حیاط خانهۀ ما از توی سوراخ کوچک و زنگزدۀ روی در. چند وجب آن طرفتر، چشم تنگ کردم روی یک سوراخ دیگر که دورتادورش پوسیدگی و زنگزدگی بیشتری داشت اما بزرگتر بود. فقط توانستم شبح فرشته را ببینم که باز پابرهنه، اما بیترس و لرز از اتاق، خودش را تقریباً انداخت توی حیاط. خواستم عینکم را از روی چشمهایم بردارم که فریاد آقا مرا تکاند: «پس کدوم گوریه این پسر نمکنشناست؟».
یعنی من؟ تصور کردم که فریاد ناگهانیش، معدهام را ترکاند که یکدفعه دلم به شور افتاد و عقب نشست. ناخودآگاه دستم رفت روی شکمم و سفت همانجا را چسبیدم. مثل برق از سرم گذشت که باید درش بیاورم و یک جایی توی این ششمتر کوچه مخفیش کنم.
ـ سلام آقا امین!
دستپاچه، پیچیدم دور خودم و برگشتم. پشتم خورد به در و بنگی صدا کرد. لطیفهخانم بود که دو تا نان لواش را مثل دو برگ روزنامه، دولا کرده بود روی دستش و داشت با آن صدای زنگولهایش یکریز حرف میزد: «خسته نباشی خداقوت. بمیرم الهی که تا کلۀ سحر کار میکنی. ایشالا خیر از جوونیت ببینی امینجان! از وقتی با هرمزم چند کلوم حرف زدی از این رو به اون رو شده. یه کتاب گرفته دستش میگه تا تمومش نکنم، سرمو نمی ذارم رو بالش. ببینم حالا مگه چیچی توش نوشته؟ یه وقت چیزای ناجور...».
اما من فقط صدای کشیدهشدن لخلخ دمپایی را شنیدم که با عجله کشیده میشد کف حیاط. در باز شد اما من خیال کردم از لولا کنده شد. حتم دارم لطیفهخانم هم همین خیال را کرد که یکدفعه نفسش برید: «هه... وا خدا به دور آقا داوود! این چه طرز در واکردنه؟! عینهو جن بوداده! زهرهام ترکید خب!» آقا، مچ دستم را گرفت و پرتم کرد توی حیاط.
حتماً سبیل پرپشتش را چپ و راست کرده و با یک چشمغره به لطیفهخانم فهمانده بود که دمش را بگذارد کولش و برود. تنها برود؟ اگر هرمز این دفعه بخواهد به جای خودش، مادرش را بکشد چه؟ آخر چطور حالیش کنم که کبوترها هم بالاخره یک روز میمیرند؟ بماند که لطیفهخانم هیچ تقصیری نداشت، خودش آنقدر غرق شعر و شاعریش شد که یادش رفت در آشیانه را به روی گربههای گشنۀ محل چفت کند.
عینکم را تا میتوانستم فشار دادم روی صورتم؛ احساس کردم میخواهند از حدقه بزنند بیرون. به فرشته نگاه کردم تا شاید بفهمم چطوری کتابهایم وسط حیاط پخشوپلا شدهاند. اما فرشته خودش را سفت گرفته بود و پشت داده بود به دیوار، انگار سعی داشت خودش را فرو کند توی آن.
آقا با پاشنۀ پای چرک و دمپایی چاکچاک شده، سهچهار تا کتابی که هرکدام به گوشهای از حیاط پرتاب شده بودند، مثل لاشههای جرخوردۀ توپهای پلاستیکی، کنار تنها درخت باغچه جمع کرد. همانطور که شلوار سنبادیش باد میافتاد توش و میجنبید، زیر لب غرغر میکرد: «نشونت میدم! خر گیر آوردی؟ یه عرعری برات یه عرعری برات بکنم!».
مادر را برانداز کردم که به رعشه افتاده بود حتی مردمک بادمجانیرنگ چشمهایش. امکان نداشت جای کتابهایم را او لو داده باشد، خودم بیاحتیاطی کرده بودم. گذاشتن کتاب توی خورجین موتورگازی که بالاخره روزی آقا به سرش میزند که دستی به سر و گوشش بکشد، حماقت بود و حالا نیز حماقتی دیگر که مثل پیرمردهای فرتوت، خم شدهام روی کمرم و چیزی را زیر لباسم چنگ زدهام.
ـ «ها؟ زده به کمرت کارایی که تا حالا میکردی؟» قبل از این که سیخ کبریت را بگرداند، گذاشتش گوشۀ لبش و به نظرم آمد که نمیآمد بلکه آرام میخزید به سمتم. حالا صدایش انگار از توی قیف درمیآمد: « ایندفعه دیگه کوتاه نمییام! دِ بنال دیگه کجا بودی تا حالا؟».
فکر خودم را دور ریختم و فکر مادر را خواندم: «بیزبانتر از تو را هیچ مادری نزاییده پسرکم!» و بعد برق چشمهایش بهم فهماند که دروغ بگویم. از سر تکان دادنش فهمیدم: «کور نشی الهی! راستگوتر از تو هم ندیدم که ندیدم». پس چرا احساس حقارت کردم؟ مثل اینکه فکرش را اشتباه خوانده بودم: «راستگویی به این ترسویی نوبر است به خدا!» یکهو پرید بین من و آقا.
ـ خب داشته کار میکرده بچم! نمیبینی لباس کار تنشه؟!
ـ بچم! بچم! تو به این دیلاق میگی بچه؟
حالا دیگر نمیتوانستم افکارم را دور بریزم. شاید بِهِم برخورده بود. هرچند خلاف سربهزیریام بود. به قول آقا سربهزیر آبزیرکاه و به قول گِلشاه سربهزیر متفکر. هنوز جرأتم غلغل نکرده بود اما فکرهایم مثل پسگردنیهایی پرسوز، تیز میخورد پس کلهام: «خب معلومه بَچَشَم! چی کارش داری خب؟ اصلاً چی کارمون داری تو؟ اگه بابای خدابیامرزم میدونست سرشو بزاره بمیره، قراره تو آقا بالاسرمون بشی به اون راحتی نمیمرد! آخه به تو هم میگن عمو؟ یک کم مهربون باش با من! با ما! ... ». چشمم افتاد به عروسک توی بغل فرشته که آقا برایش خریده بود. بعد یک لحظه ترسیدم. چشمهای گِلشاه نشسته بود توی چشمهای عروسک انگار و زل زده بود به من و میگفت داری تند میروی پسر. معلوم بود که پسگردنیها کلهام را بدجوری داغ کرده.
آقا دستش را کشید روی لباس سورمهای رنگ روغنیام.
ـ یه چیزی برا خودت میگی زنداداش! دم غروبی جفتمون از مغازه اومدیم بیرون، درو هم خودم قفل کردم، من که میدونم این پسره...
بقیه حرفش را نشنیدم. زنداداش؟ میخواست حرص مادر را دربیاورد که مثل همیشه طرف من را گرفته. آخر غیرتش کجا رفته؟ دلم خواست من هم بتوانم صدایم را بندازم روی سرم و هوار هوار بهش بگویم: «آقا... آقا... آقا...» تا او هم حرصش دربیاید و دستش را مثل همیشه بیاورد بالا تا بخواباند توی گوشم اما یکدفعه دستش خشک بشود و با غیض بگوید: «صد دفعه بهت نگفتم به من نگو آقا! بگو بابا! حداقل زبانت به همان عمو بچرخد حناق میگیری؟ آخه مگه من عموی تو نیستم کورنشده؟». ایندفعه گلشاه نشست توی مغز سرم که پیشانیام تیر کشید. نمیدانم صدای کوهتاب خودش بود توی گوشم یا صدای خودم: «زمانهای است که هرکس به خود گرفتار است، تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی».
نفهمیدم چی شد. یکباره آقا زیپ پیراهن چرب و چیلیام را کشید پایین. قلبم افتاد بیرون. کتاب، جلدسختی یک چرخ خورد توی هوا و افتاد جلوی پای من و او. قلبم نبود! کاش بود؛ میتوانستم در این روزهای آخر یک نگاهی هم به آن بیندازم. آقا از رُمان وسط کتاب گرفت و آن را برداشت، مثل موشی توی تله افتاده که از دمش آویزانش کرده باشند، کتاب را جلوی صورتم آونگ کرد.
ـ دِ بیا! بفرما! ببین چه خط ریزی هم داره! شازدهپسرت از شب تا سحر میشینه سیخ میزنه تو چشماش!
چندسال میشد که مادر از شب تا سحرهای من باخبر بود. از همان وقتی که آقا دیگر اجازه نداد به مدرسه بروم. گفت دکترت اینطوری تشخیص داده. تشخیص داده؟! هرچقدر هم حرفش درست بوده باشد، اما اینطوری حرف زدن اصلاً بهش نمیآمد. اگر با همان تکهکلامهای خودش بهم میگفت شاید اصلاً غش نمیکردم. مثلاً میگفت: «دِ حرف حالیت شه پسر! اینطوری دیرتر کور میشی» یا «اینقدر پیچگوشتی نباش شاید اصلاً کور نشی» یا «لاکردار چطوری تو کلهات فرو کنم که خوندن نوشتن قدغن، بچسب به همین یکیو چارتا دیدن، میخای همینم نبینی؟ دِ آخه همین چیزای مهآلودی که میبینی بهتر از اینه که کلاً پرده رو بکشی پایینو و تعطیل!».
مهآلود! یکدفعه همهجا را مه برداشت و من توی مه بزرگ شدم. تا امروز که غلیظتر از همیشه شده بود و حتی انگار دیگر از مهشکن روی چشمهایم نیز کاری ساخته نبود.
ـ پس بگو! دخل و مغازه رو ول میکنی میری توی دخمۀ گلشاه چه غلطی بکنی؟ نذاشتم بری مدرسه که بعد بری مکتبخونه؟!
ظهر تا غروب مغازه بودم یا پشت دخل مینشستم یا دستمال و آبصابون میکشیدم به موتورسیکلتهایی که آقا روبهراهشان میکرد. بقیهاش را برای خودم بودم اما خیلیوقت بود که گلشاه و گاریش را توی محل ندیده بودم.
خورشید درآمده بود و درنیامده بود. انگار نورش را ریخته بود توی یک آفتابه مسی و با خساست میپاشید توی گوشه و کنار حیاط. شاید من اینطور میدیدم. مادر فهمید که دیگر کاری از دستش ساخته نیست. با سر اشاره کرد به فرشته و با دست به گونه و چانهاش کشید. فرشته همانطور پشت به دیوار، بیصدا مثل کرمی از خانه خزید بیرون. فهمیدم که رفت سراغ گلشاه. همۀ اینها را من از پشت عینک تهاستکانیم دیدم و فهمیدم اما آقا نه. هرچه مو روی سر و صورتش بود، خفیف میلرزید. میدانستم خیلی جلوی خودش را گرفته که بهم سیلی نزند.
ـ هنوز میشینی با اون چشمات این خزعبلاتو میخونی؟ پولی که با هزار جون کندن و عرق ریختن از جیب این و اون میکشم بیرون، تو میریزی پای این کتابایی که قیمت خون بابامو داره؟ ببینم اصلاً پسفردا که کور و عصا به دست شدی، اینا چه به دردت میخوره هان؟ نکنه با این کاغذا میخوای شکمتو سیر کنی؟!
حالا مادر داشت فکرهایم را میخواند. مطمئنم که با آن خیرگی چشمها داشت میخواند: خواندن؟ نمیدانم اگر فرداپسفردا که کتابم منتشر بشود، چه قشقرقی به پا میکند؟
ـ حرف دکترم تو کلۀ تو فرو نمیره؟! داری کور میشی خودت روت کم نمیشه، دوره افتادی تو محل برا این و اون نسخۀ کتاب میپیچی؟ به تو چه پسر لطیفهخانم افسردگی گرفته؟ فکر کردی حواسم بهت نیست؟ صبر کردم ببینم تا کجا میخوای بری! دیگه آبرو برام نذاشتی! مگه تو خودت خواهر مادر نداری که افتادی دنبال جمیلهخانم بهش میگی این کتابو بخون شوهرت ایشالا برمیگرده سر خونه زندگیش؟...
میگفت و میگفت درحالی که دستانش را که هنوز از دُم کتاب گرفته بود، به پشتش قلاب کرده بود و با هر جمله به چپ و راست کج میشد.
ـ ببینم مگه تو چند کلاس سواد داری که داری به دختر چلاق ننهمونس، خوندن نوشتن یاد میدی؟!
ـ اِ اِ اِ اِ ... اصلاً تو مخم فرو نمیره. نمیدونی زن، چقدر جلوی شیخنعیم خجالت کشیدم. پسره هنوز ریشسبیلش درستحسابی درنیومده، پا وا کرده تو باغ نادر و صابر!
فقط من میدانستم که مادر خودش را زده به بیخبری. دستش را مشت کرد و آورد جلوی دهانش: «تو چته داوود؟ چرا اَلَکی حرف درمیاری واسش؟!».
ـ من حرف درمیارم؟ مردم چی؟ همه دیدنش که میره تو باغ!
ـ خب رفته که رفته! مگه هر کی میره تو باغ واسهی... .
مادر حرفش را خورد و آقا یا نشنید یا خودش را به نشنیدن زد. صدایش را انداخته بود روی سرش:
ـ «تو مخم نمیره! این محله مگه بزرگتر نداره؟ آخه مگه فکر کرده کیه که میخواد برادرای باغدار رو با هم آشتی بده». یکهو سرم داد کشید: «میدونی اونا چند ساله باهم قهرن؟ میدونی اگه آشتی کنن شیخنعیم زمیناش به فنا میره؟ اونوقت مارو هم بدبخت میکنه! مردک داشت رسماً تهدیدم میکرد! اینا رو میفهمی تو آخه؟».
چیزی که به فکر خودم آمد، یک جور دیگر از زبان آقا زد بیرون:
ـ آره! تشت رسواییت یکییکی از رو بام خونهها داره میافته پایین!
نشست روی قوزک پا و چنگ زد توی خاک. تَل کتابها را پا زد و انداخت توی گودال پای درخت. برگشت سمت مادر و من:
ـ منو هم رسوا کرده این پسر! دیگه فقط مونده بود حاجفتحالله بیاد بگه بابا این پسرتو جمع کن از تو محل، داره بیدین میکنه جوونا رو بهخدا!
فهمیدم که مادر میخواهد آقا را به حرف بگیرد: «وا! بچه من که سر اللهاکبر میره مسجد تا مهرها رو هم دستچین نکنه پاشو نمیزاره بیرون. اینا رو نمیبینه حاجفتحالله خان؟».
حاجفتحاللهخان؟ پس هنوز لطیفهخانم به مادر نگفته که سه تا از پسرهای حاجفتحالله یک هفته پیش یکنفس دنبالم کردند و سینهام را چسباندند به دیوار ساختمان مخروبه. اولین کاری که کردم عینکم را درآوردم و چپاندم توی جیب گشاد پیراهنم. روی یک طرف صورتم مایه چسبناک و سردی لیز خورد و پخش شد و بعد بوی رنگ رفت توی حلق و بینیام. دو تا از پسرهای حاجفتحالله با سنگ و چوب افتادند به جانم. برادر چاق و چلهشان؛ خسرو، که همیشه دهانش میجنبید، یک کتاب را داشت جر میداد. همان کتابی بود که داده بودمش به کمال بخواند. تار و چندتاچندتا، هیکل خسرو را دیدم که انگار تکثیر شده بود و داشت فندک میزد زیر کاغذهای چروک و پروک. در یک آن تصویر پر رنگ و لعاب صلیب، روی جلد قاچقاچ شده، سوخت. خسرو پیراهنم را داد بالا و خاکستر کتاب را داغِداغ ریخت روی سینه و شکم لختم. همانجا بود که فهمیدم به سر وصورتم کاری ندارند تا دستشان رو نشود. باز تا میتوانستند کوبیدند به کمر و پاهایم. اگر سر و کلۀ لطیفهخانم پیدا نشده بود، بعید نبود که عینکم را هم خرد کنند. وقتی لطیفهخانم خواست زیربغلم را بگیرد، خودم را پس کشیدم و از جایم بلند شدم. نفرینکنان و بااحتیاط کنارم قدم برمیداشت تا یکدفعه کلهپا نشوم. دست کشیدم روی صورتم که هنوز لزج بود. ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم. عینکم را زدم. روی دیوار چیزی نوشته شده بود با رنگ قرمز، آنقدر بزرگ که توانستم بخوانم: «نگا نکن، واست گرون تموم میشه!».
آقا داشت میرفت سمت کتابهای درهمفرورفتۀ پای درخت که یکهو برگشت سمت مادر: «خبر نداری یا خودتو زدی به بیخبری؟ پسره فکر کرده چارتا کتاب با این چشمای کورسوش خونده علامۀ دهر شده! پاشده رفته به کمال گفته...».
مادر دست گذاشت زیر چانهاش.
ـ کدوم کمال؟
ـ کمال دیگه؛ پسر مشتینونوا...
ـ آهان! کمال پرچونه رو میگی؟
ـ میزاری غارغارمو بکنم یا نه؟ آره! حاجفتحالله میگفت اگه دست نمیجنبوند، پسره پاک فنا میرفت. مث اینکه میخواسته دین و ایمونشو عوض کنه. اونوقت این پسره چارچشم کورنشده...
کمال را دیروز دیده بودم. از ترس پسرهای فتحاللهخان نزدیکم نشد. فقط کنارم ایستاد و خم شد. همانطور که بند کفشش را گره میزد، پچپچ کرد: «ببخش امین! کتابتو به زور ازم گرفتن. اما همهشو خونده بودم. دمت گرم! حالا چی بخونم؟». ریش تنکم را خاراندم و گفتم: «برو مسجد. یه کتاب هست روی طاقچه بزرگه کنار محراب».
ـ اونجا که پر از کتابه. اونجا هم جاست که تو گذاشتی. جلدش چه رنگیه آخه؟ سبزه، زرده، سیا...
باز کمال پرچانهگیش گل کرده بود. پریدم وسط حرفش: « برو خودت میفهمی! نه سبزه نه زرده نه سیاه. از همه رنگه».
آقا به خیالش زاغسیاه مرا چوب زده بود. خبر نداشت که تا چند وقت دیگر کتابخانۀ سیارم توی محل به پا میشود. یک لحظه دلم سوخت برایش که حتی بلد نبود چطور ابراز محبت کند. هرکه نداند من که میدانستم توی آن مغازه، دستتنها میماند اگر من نباشم یا باشم اما کورشده باشم.
ـ زبونت رو گاز بگیر داوود! هیچم کور نمیشه. دکترا گفتن خوب میشه. آره خوب میشه!
هیچوقت فکر نکردم مادر مقصر باشد اما نمیدانم چرا حالا این فکر زد به سرم. یعنی اگر مراقبم بود پانزده سال پیش، من، روروئکسوار، از پلهها نمیافتادم تا مغزم که همیشه تصور میکنم شبیه یک کلاف تودرتو، یک نقطۀ آغاز و یک نقطۀ پایان دارد، آسیب بیند و دکترها بگویند از کمبینایی شروع میشود تا... یا همان که خودم ساختم برای خودم؛ آنقدر میبینم تا بالاخره روزی از راه برسد که قرار است نبینم. چقدر گلشاه را سؤالپیچ کردم که آخر چرا من؟ و او هر بار مرا حواله داده بود برای همان روزی که قرار است کور کور شوم یعنی همین رنگهای مات را هم نبینم که انگار تازگیها همهچیز را از پشت یک شیشۀ بارانخورده میبینم.
ـ «هرچه کمتر بخونه بهتر! مگه قرارمون این نبود؟» دیوانحافظ را جلوی صورت مادر تکانتکان داد. حالا باهاش دست به یکی میکنی کاغذپارههاشو تو سوراخسمبههای خونه قایم میکنی؟».
مادر زبانش باز شده بود عوض زبان من.
ـ چرا نمیگی پس هرچی کار نکنه بهتر؟! تو دلت واسه خودت میسوزه، من که میدونم واسه چی به جلز و ولز افتادی!
انگار دو قلب کوچک زیر شقیقههای آقا بود که تند میتپید یا میپرید. دورتادور دهانش را با زبان خیس کرد، بعد پشت دست زمخت و تیرهاش را کشید روی لبهایش. با یک حرکت، حافظ را پرت کرد روی بقیۀ کتابها و دنبال سیخ کبریت گشت که خیلی وقت بود از گوشۀ دهانش افتاده بود.
صاف و سیخ مثل مجسمهای ایستادم و در تمام مدتی که آتش به پیچ و تاب افتاده بود، نگران درخت بودم که نکند تنش به تن آتش بخورد و گُر بگیرد. کتابها توی گودی پای درخت سوختند و آقا یک بیلچه خاک هم رویشان ریخت. دیگر برایم مهم نبود؛ حفظ غزل آخر حافظ را همان یک ساعت پیش تمام کرده بودم و حالا میدیدمش که مثل یک نخ هزاررنگ به دور کلاف مغزم پیچیده و گره خورده و گره میخورد توی نخهای دیگر. چند کتاب دیگر را هم خوانده بودنمشان فقط اشتباهم این بود که نگهشان داشته بودم.
آقا راضی و ساکت پُک میزد به سیگارش و من انگار کمی پشتم خمیده شد. دیگر آمدن گلشاه چه فایده داشت؟ این را از دودوی چشمهای مادر خواندم که کوزۀ آب را واژگون کرد روی خاکستر.
از خانه زدم بیرون. هوا بیشتر از همیشه مهآلود بود. تقریباً هیچچیز نمیدیدم. انگار در میان اشباح راه میرفتم. اما صدای قدمهایی را از پشت سرم میشنیدم که بیشباهت به صدای راهرفتن ایرج نبود. چندقدم از خانه دور نشده بودم که شبح فرشته را دیدم. تا میتوانستم بهش نزدیکتر شدم. چمبرک زده بود روی چالۀ کوچکی که در دل خاک کنده بود.
ـ کجا یه دفعه غیبت زد؟
سر بالا آورد و زل زد توی چشمهایم: «تموم شد؟» جوابش را ندادم. پرسیدم: «گلشاه رو دیدی؟».
ـ نیومد. گفت خودت میری پیشش.
پرسیدم: «چرا داری عروسکتو چال میکنی؟».
ـ از دستم افتاد. حالا مثلا مُرده.
شانه بالا انداختم و کورمالکورمال راهی خانه گلشاه شدم. از کنار دیوارهای آجری و خاکی و گاهی هم سنگی. راه را از حفظ بودم. بی آن که درست ببینم، فهمیدم که دو سه تا دختربچه تا چشمشان به من افتاد انگار که ترسیده باشند، پا گذاشتند به فرار.
مه رفته بود و حالا همهچیز داشت ذرهذره توی تاریکی نازکی فرو میرفت مثل آفتاب دم غروب که نیرویی نامرئی انگار دارد میکِشَدَش، که انگار دارد جان میکَنَد روی دیوارها و روی هرچیزی که خودش را جا گذاشته باشد. اما سر صبح بود. از همان دور کوچکخانم را شناختم، از برق زلمزیمبوهایی که به خودش آویزان کرده بود. خواستم از کنارش رد شوم که جلوم را گرفت.
ـ کجا شازده؟ فکر کردی به این راحتیاس؟
دلم به حالش سوخت. لحن صدایش عوض شد. ته صداش سوت میکشید.
ـ داری نون منو آجر میکنی خوشحالی؟
جوابش را ندادم. حرصش گرفت.
ـ چرا دیگه جمیله نمیاد پیشم فالشو بگیرم؟!
خواستم بگویم من از کجا بدانم اما نمیتوانستم.
ـ هرمزم معلوم نیست سرش کجا بنده! کمال هم هرچی براش رو کاغذ نوشته بودم پسم داد. صادق مکانیک هم...
ـ بسه کوچیک خانم! من وقت ندارم باید برم.
ـ ببینم نکنه تو جنی؟
ـ تو که باید بیشتر از من بدونی!
ـ بسم الله! شیطون رفته زیر جلدت! به همه گفتم که جنی شدی! بازم میگم! اونقدر میگم تا دیگه هیچکی تحویلت نگیره! تا همه حتی از سایهات هم فرار کنن.
خواستم بهش بگویم یک کار برایش سراغ دارم که درآمدش بیشتر از کار خودش نباشد، کمتر نیست اما گذاشتم برای بعد. ندیدم اما شنیدم که داشت دور میشد و بعد پیچید توی یک کوچه.
از دور، بوی گِل تازه رُس، رفت توی دماغم و دیدم که پیچوتابخوران گشت توی سرم تا رسید به نوک انگشتان پاهایم و رشتهای شد و خودش را بالا کشید و پخش شد توی سینهام. گلشاه داشت کوزهها و ظرف و ظروف تازهاش را میچید روی گاریش. من را که دید گرد و خاک پیراهن سفید بلندش را تکاند و سلام کرد. جوابش را دادم و سعی کردم ببینم این دفعه چه نقشهایی روی کوزهها زده است. اما ندیدم. عینکم روی چشمهایم بود و همین دلواپسم میکرد. گلشاه نیازی به دیدن نداشت. مثل همیشه بود. حتماً لوحها را دورتادور اتاقش چیده و حالا دارد توی چند کاسۀ سفالی، تکههای نان تنوری را تیلیت میکند.
گفت: «بشین.» نشستم. او هم نشست کنارم. نزدیک بود و من توانستم ببینم که هنوز آبی به سر و صورتش نزده. که تا صبح پا میچرخانده روی چرخ سفالگری و گِل، کوزه میکرده و بیآنکه حواسش باشد هِی دست میکشیده به قد و بالای کوزه و هِی دست میکشیده به سر و صورتش. انگشتهایش را تاب داد توی موهای پشمکیش و تکههای ریز و خشک گِل را به راحتی از تاروپودش جدا کرد.
ـ چه خبر؟
ـ فکر کنم تمام شد!
اما هنوز خیلی چیزها مانده که نخواندم که نفمیدم که نمیدانم که نگشتم که ندیدم که ندیدم که ندیدم... . همۀ اینها را توی دلم گفتم. غصهام شده بود که حالا دیگر نمیتوانم لام تا کام بخوانم. دلم میخواست فریاد بکشم اما لال شده بودم. میخواستم خودم را از حرص بیزبانیم، زبانآویز کنم. نمیدانستم لازم بود بگویم که حالا دیگر کور شدم؛ کورِ کور و حالا فقط میتوانم تصور کنم که مثل همیشه ریش بلند و سفید و پر از خردهگلش را توی مشت گرفته و به آسمان خیره شده است. به جایش گفتم: «دیشب خوابت را دیدم گلشاه!».
احساس کردم که تسبیح دانهگلیش را پیچاند دور مچش و گفت: «خیر است انشاءالله». پرسیدم: «مرور کنیم؟».
ـ امروز یه جور دیگه.
بلند شد و رفت. کر هم شده بودم انگار چون وقتی فهمیدم برگشت که چیزی بزرگ و سنگینی را گذاشت روی پاهایم. کتاب بود.
ـ بازش کن.
بازش کردم.
ـ بخون.
سعی کردم اما دیگر همان شبح رنگها را هم نمیدیدم. درست فهمیده بودم. وقتش رسیده بود. همان وقتی که دکترها وعدهاش را داده بودند.
ـ گفتم بخون.
بعید بود که بخواهد مرا بچزاند. آدم کورشده را چه به خواندن!
ـ نمی تونم! نمیبینم! دیگه هیچ چی نمیبینم!
صدایم بدجور میلرزید انگار از ته چاه درمیآمد اما طوری نبود که گلشاه نتواند بشنود.
ـ بهت میگم بخون. بجنب دیگه.
ـ چی رو بخونم؟ چطوری بخونم؟
ـ چرا خشکت زده پسر؟ مگه تا حالا کتاب نگرفتی تو دستات؟ با دستات. با دستات بخون.
حواسم پرت بود. پرتِ پردهای که جلوی چشمهایم افتاده بود. کف دست راستم را گذاشتم روی صفحۀ کتاب. چیزی نوک انگشتانم را قلقلک داد و من خوشم آمد. برجستگیهایی را لمس کردم؛ ریز و سفت. همان علائمی بود که گلشاه مدتها وقت گذاشته بود تا خوب یادم بدهد. انگار چیزی توی مغزم منفجر شد و حواسم را آورد سر جاش. قلبم نمیتپید، به جاش ضرب برداشته بود و میکوبید به سینهام. دستم را کشاندم بالاتر، جایی که به نظرم اول صفحه میآمد. دقیق شدم روی دانههای برجسته و فهمیدم بینظم و ترتیب نیست. ناخودآگاه لبهایم به حرفی باز شد مثل کسی که لکنت زبان گرفته باشد: «بس...م... الله... الر...حم...ن... الر...ر...حیم».
گلشاه را شنیدم: «از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست، آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست» بلند شد و رفت.
گوشهایم تیزتر شده بود. صدای همهمۀ پسرها و دختربچهها را شنیدم که از راه نرسیده حتماً گلشاه را دوره کردهاند و از سرو کولش بالا میروند. اهمیت ندادم به صدای پای ایرج که حتماً لم داده بود به دیوار یا درخت کهنسال نزدیک خانه گلشاه و طبق عادت همیشگیش با نوک پنجه کفشش، خاک جلوی پایش را گود میکرد. یعنی که منتظرم بود.
خط تمام شده بود. رفتم سر خط. بقیهاش را راحتتر خواندم. بدون لکنت. از حفظ. چهل روز پیش حافظ قرآن شده بودهام.