روزی که مهدی قزلی را برای گفتوگو درباره تکنگاریهایش دعوت کردیم، نامه اخراجش را از انجمن قلم ایران (به خاطر پرداخت نشدن حق عضویت سالانه) دریافت کرده بود. او یک ساعت قبل از دو بعد از ظهر آمد و دلش میخواست که قبل از ساعت دو غائله خاتمه پیدا کند؛ تا به دعای عرفه دانشگاه تهران برسد. جواب سوالات را رک و صریح داد. هرچند جاهایی محافظهکاری کرد اما پاسخهایش پر بود از مثال و شوخی و سرزندگی که ضرباهنگ تندی به مصاحبه داد. قزلی انرژی متراکمی دارد و قلمی که حالا به بهانه نوشتن جای پای جلال حسابی روانتر شده است:
ما در طول این سالها با سه مهدی قزلی آشنا شدیم. داستاننویس، مطبوعاتی و سفرنامهنویس و تکنگار. با داستاننویسی آغاز میکنم. شما چقدر خودتان را مدیون حوزه هنری و سایت لوح میدانید؟
هیچی. من در داستاننویسی خودم را مدیون هیچ کسی نمیدانم. داستاننویسی من با یک خواب و نوشتنش شروع شد. شاید به این دلیل که مطالعه زیادی داشتم. به خاطر کمکهای پدر و مادرم و همچنین مادربزرگم که من را میبرد نهضت سوادآموزی خواندن را کمی زود آغاز کردم و سال اول و دوم دبستان را با اینکه غیرقانونی بود جهشی خواندم. این باعث شده بود خیلی مورد توجه دوستان، آشنایان، همکلاسیها و معلمانم قرار بگیرم. این جلب توجه باعث شد که به من بگویند این را بخوان و آن را بخوان و نسبت به خواندن و مطالعه علاقمند شوم. این علاقهمندی این طور بود که مثلا من با پول توجیبی کتاب سیمون بولیوار را سوم ابتدایی بخرم و بخوانم. آن خواب را که نوشتم شاید به خاطر سابقه داستانخوانیها و کتابخواندنهایم یک کمی شبیه داستان شده بود. یکی از دوستانم که بیشتر از این کارها کرده بود نکاتی در مورد داستان و فرمهایش برایم گفت و کتابی به من معرفی کرده بود به نام «من آقای نویسنده و بانو». خواندن آن کتاب و به دست آوردن تجربیات بعدی به من فهماند که نکات زیادی درباره داستاننویسی در ناخودآگاه خودم میدانم و از آن به بعد سعی کردم چیزهایی که میتوانم بنویسم را داستانیتر بنویسم. همینطوری الکی شد داستان و خیلیها خواندند و احساس کردند بد نیست. این شد فرآیند داستاننویس شدن من.
ولی بالاخره شما با حوزه هنری و لوح وارد حوزه جدیتری شدید؟
من در دوره دانشجویی به دلیل نزدیک بودن حوزه هنری و دانشگاه امیرکبیر، بعضی از اوقات بیکاری را میرفتم حوزه هنری. خیلی جای تر و تمیزتر و بهتری بود. دانشگاه امیرکبیر دانشگاه پر دانشجوی کم فضایی بود. سهشنبهها بعدازظهر اگر کلاس نداشتیم میرفتیم در جلسات داستانخوانی خانم راضیه تجار مینشستیم. آخر آن جلسات هم شیرینی و آبمیوه میدادند. همین پذیرایی هم در رفتن ما بی تاثیر نبود(با خنده)!
شما کلاس داستاننویسی هم رفتید؟
یک کلاس نصفه با آقای جزینی گذراندم. آنجا هم من همین چیزهایی را که مینوشتم، میخواندم و مورد توجه قرار گرفتم.
شما جزو نویسندگانی هستید که در همان آغاز راه کلاس نویسندگی برگزار کردید؟ کمی برای این کار زود نبود؟
نه خیر! خب من زمانی که دبیرستانم تمام شد و به دانشگاه رفتم، در دبیرستان خودم تدریس کردم آیا می شود گفت تدریس هندسه را زود شروع کردم؟ از سوی دیگر من بدون ادعای خاصی یک کتاب آموزشی برای داستاننویسی به سفارش انجمن اسلامی دانشآموزان نوشتم که آن هم در ایجاد اعتماد به نفس در شکلگیری کلاسها موثر بود.. شما اگر نوع کلاسهای داستاننویسی بنده را ببینید یک جریان خلاق شبیه کلاسهای انگلیسی در آن هست. این برای خودم هم خیلی مفید بوده است. علاوه بر اینکه در برخی دورهها استقبال دوستان هم خیلی چشمگیر بوده است.
در این کلاسها مرید هم دارید؟
بیخیال! آنهایی که من را میشناسند میدانند که نه اهل این حرفهایم نه خوشم میآید از این فضاها. البته خیلی شرایطش را هم ندارم. (میخندد)
آیا داستاننویسی برای شما شغل محسوب میشود؟ میشود زندگی را با نوشتن گذراند؟
نویسندگی را حتما شغل میدانم، ولی گذران زندگی با داستاننویسی سختتر است. مثل اینکه بپرسی مهندسی شغل است؟ میگویم بله. بعد بپرسی «مهندسی جوشکاری» چطور؟ بالاخره یک بخشی از نویسندگی داستاننویسی است و اگر خودت را محدود بکنی به آن، کارت سختتر است. باید تلاش بیشتری بکنی و ارتباطاتت را بیشتر بکنی. اگر این اتفاق نیفتد با داستان کوتاه و بلند نوشتن کار سختی است. فکر میکنم آخرش به جایی برسد که داستان به معنای تعریف عمومیاش نیست. با نویسندگی میشود زندگی کرد همانطور که من 9 ماه است کار مطبوعاتی نمیکنم ولی دارم زندگی میکنم. تولید محصولات فرهنگی خانگی و کار نوشتن باعث شده من زندگی کنم. خیلیها خب همین طور زندگی میکنند و از قضا زندگی بدی هم ندارند. بعضیها هم طبیعتا نمیتوانند.
شما در داستاننویسی به مینیمال نوشتن شناختهترید. چرا داستان بلند و رمان ننوشتهاید؟
لوح در شناخته شدن من به عنوان کسی که داستان کوتاه مینویسد خیلی کمک کرد. چون لوح رضا امیرخانی خیلی دیده میشد، داستانهای کوتاه من هم خیلی دیده شد. شاید پرزنتهای آقای امیرخانی هم بیاثر نبود. چون نمیتوانست جایی بگوید این کیه و سابقهای نداشتم من را به داستان کوتاه لوح شناساند. قبل از آن هم اولین کتابی که نوشتم و چاپ شد به نام «یادش» زندگینامه کوتاهنویسی شده از زندگی دکتر اسکندری(ره) بود و چون اولین اثر که از تو بیرون میآید کمک میکند به شناسایی تو به دیگران مسیر ما اینطور تعیین شد. واقعیتش این است که تولید کار کوتاه هم بسیار آسانتر است. هرچند سختیهای خودش را هم دارد و خیلیها نمیتوانند انجام دهند اما برای من این نوع کار سادهتر است. من بلندنویس نیستم نه به این معنا که اصلا اثری ندارم. چرا گزارشی بلند از زلزله بم داشتم از 40 روز بعد از زلزله بوده و یا داستانی از سفرنامه کربلا نوشتم اما در داستان تجربه بلندنویسی که چاپ شده باشد، ندارم. اما ان شاءالله به زودی هم به خودم و هم به دیگران ثابت میکنم که در بلندنویسی کم از کوتاهنویسی ندارم. همه اینها به این شرط است که کسی قبول کند ما اصلا داستاننویس هستیم! بنده داستانهای کوتاهی نوشتم که خوب بودهاند. به این معنا که هم جایزه گرفته، هم خوانده شده و هم خریداری شده است. مثلا آقای حجازی برای ساختن یکی از تلهفیلمهایش داستان کوتاه من را چند سال پیش یک میلیون تومان خرید. بعید میدانم کسی توی این کشور داستان کوتاه به این قیمت فروخته باشد.
سفارشینویسی هم کردهاید؟
نه ! من در داستاننویسی کار سفارشی نکردهام. آقای امیرخانی یک صحبت خوبی درباره سفارشنویسی دارد. میگوید: سفارشنوسی یعنی تو پول بگیری قبل از اینکه بنویسی! فکر کنم تعریف خوبی است. ولی تعریف من این است که تو آن کار را میخواستی خودت بنویسی یا نمیخواستی بنویسی؟ مثلا من کتاب «یادش» را سفارشی شروع کردم، اما سفارشی ادامه ندادم. مرحوم آقای اسکندری آدم خیلی جذاب و دوستداشتنی بود. شد یک کاری با سفارش از خودم به خودم. کتاب «داستاننویسی از صفر»ام هم سفارشی بوده است. کتابی درباره داستاننویسی بود که به سفارش انجمنهای اسلامی دانش آموزی نوشته شد. کار داستانی سفارشی تا حالا انجام ندادهام. هرچند پیشنهاد داشتهام. اگر خودم با آن موضوع ارتباطی داشته باشم میتوانم راجع به آن فکر کنم و اگر ارتباطی نداشتهباشم نمیتوانم. نه که نخواهم، نمیتوانم.
نوشتن داستانهای کوتاه از زندگی اهلبیت چه برکاتی برای شما داشته است؟
این بحث طولانی است، من سعی کردهام داستان چیزهایی که برایم مهم بوده است را بنویسم. این کار برای من دو بخش داشته است. یک بخشاش تمرین بوده و بازی فرم بوده، یک بخشاش هم داستان به معنای علائق و دغدغههای خودم بوده است. مثلا من یک وقتی دغدغه امام حسین (ع) برایم مهمتر بوده است و همین باعث شده در مورد آن بنویسم. اتفاقا اینها باعث شده که خیلی توجهها به من زیاد شود که بگویند آفرین! درباره امام رضا داستان نوشتهای، بسیار خب حالا بیا یک کتاب دربارهی امام رضا (ع)بنویس. پشتبند آن سفارش آمده ولی من نتوانستهام. چون جرقههایش جوششی بوده و به آنجاها کشیده نشده است.
حالا سراغ بخش سوم سوالات میرویم. بخش دوم باشد برای بعدتر. فلسفه این مصاحبه هم همین بخش تکنگاری و سفرنامهنویسیهای شما است. در پروژه «جای پای جلال» چند کلمه نوشتهاید؟
4 تا سفر تا حالا منتشر شده که به طور متوسط هرکدام ده هزار کلمه بوده است. یعنی چهل هزار کلمه تاکنون نوشتهام.
به نظرتان این کار به شما بیشتر کمک کرد یا به جلال؟
حتما به من! من کیام که بخواهم به جلال کنم!؟ به دلایل مختلف، من به جلال علاقهمند بودم به خاطر روحیاتش و به خاطر آثارش. این علاقه بعد از یک مدتی عمیقتر شد. ما یک زمانی فقط کتاب می خواندیم حالا چه جلال چه هدایت و بین این آدمها به آل احمد بیشتر علاقهمند شدم بدون اینکه بدانم اینها کیاند؟ به کجا ربط دارند؟ خود نوشته و نثر من را میگرفت. بعد که آشناتر شدم با جریانشناسیهای اینها، علاقهام به جلال عمیقتر شد. بعد که نگاه ایدئولوژی و جهانبینیام شکل گرفت و فهمیدم کجا ایستادهایم و چند چندیم! فهمیدم جلال در ایدئولوژی ما جایگاه زیادی دارد. چون مدتی زیادی از عمرش را چپ و موضعگیر در مقابل با دین بوده، به نظرم روحیه آزادگی در این بشر از آن چیزهایی است که ما را خیلی مفتون و شیدای خودش کرده است. در حوزه فرم هم فکر میکنم این آزادگی و آزادمنشیاش باعث شده که امثال من علاقهمند به او شویم و الا دیوانه نیستیم که دنبال نثر عصبانی و خشن او باشیم؛ ولی جاری بودن روح آزادگی در جلال باعث شده که خیلیها بدون اینکه بدانند درگیر جلال شوند و این البته غیر از مسئله مردمی بودن جلال است.
جلال در یک شرایطی این ایرانگردیها را شروع کرد. شما در دورهای دیگر. چه دستاورد مشترکی وجود داشت؟
خوشحالم در تعامل با جلال در این کار قرار گرفتهام و دارم استفاده میکنم. استفادههایم هم شناختن جلال و شناختن ایران بوده است. شناختن این نوع تفکر که من باید خودم، بروم و بگردم و به جمعبندی برسم و دنبال جمعبندی دیگران نباشم. ما برای فهمیدن این باید دوره جلال را خوب بفهمیم. در دوره ما مسئلههای جلال برای ما بی معنی است. جلال در دورهای زندگی می کرده که حکومت جاری را قبول نداشته و هر وضعیت غیر از وضعیت جاری منجر میشده به حزب کمونیست. جلال وقتی فهمید چپها دارند به قهقرا میروند دنبال یک راه دیگری میگشت. آن موقع هم بحث دین و مذهب و شیوه امام خمینی مطرح نبوده است. در جریان بوده است ولی در اختفا. نزدیکیهای مرگ جلال است که میفهمد این شیوه، شیوه خوبی است که میشود با آن زندگی درست کرد. جلال هیچ وقت زندگی شریعتی نکرده و بر مبنای احکام و اینها بداند و مبتنی بر آنها عمل کند اما برای ما هیچ وقت این بخش زندگیاش غلبه پیدا نکرد. ما همان آزادمنشی را از او گرفتهایم.
پروژه تکنگاری «جای پای جلال» چطور شروع شد و چگونه پیش رفت؟
پیشنهاد از طرف آقای مهدیپور مشاور آقای مقدسی (مدیرعامل خبرگزاری مهر) بود. آقای مهدیپور بنده را میشناخت، با تجربه تکنگاریهای من در حج سال گذشته و چند جای دیگر آشنا بود. این تجربه هر روزنویسی و دقیقنویسی و داستانینویسی روزهای حج، تجربهای بود که بعضیها مثل آقای مهدیپور پسندید. خودش هم کاری درباره جلال داشت و به من گفت تو هم پر رویی هم وقتت اجازه میدهد! بیا و این کار را بکن. کار این بود که جلال بعضی از جاها را رفته بود برای تکنگاری کردن. برای مشاهده و نوشتن. مثل سفرنامهنویسی نبوده است. رفته، مطالعه و مشاهده کرده و بعد یک «چیزی» نوشته است. به نظرم آمد که بعد از حدود 50 سال، برویم جاهایی که جلال رفته تکنگاری کرده ببینیم و تکنگاری کنیم. این پیشنهاد خوبی بود به این دلیل که با روحیات و شرایط و تواناییهای من سازگار بود. این پیشنهاد دقیقا مصادف بود با بیرون آمدن من از مجلات همشهری و تنها پیشنهادی بود که نگاهش معطوف به تواناییها و شرایط من بود.
شما یک بار کارهای جلال را خواندید و بعد به شهرهایی که رفته سفر کردید؟
بله تکنگاریهای جلال را در مورد یزد و کرمان و خارک و ... را خواندم و مبتنی بر جاهایی که رفته گشته را بروم و ببینم. این البته معنایش این نیست که جاهایی را که او نرفته است را نروم. مثلا جلال روی سکوی نفتی نرفته، اما من دو روز روی سکوی نفتی در خارک خوابیدهام. تجربهای بوده که میشده آن را انجام دهم و انجام دادم. خودم را محدود نمیکنم. کسی درباره جلال موفق است که همه کارهایش را بخواند و بداند جلال چه سیری در زندگی داشته است. بعضیها تندیهای جلال را با دین و مذهب گرفتهاند و خبر ندارند تندیهای جلال با همه دنیا بوده است و با همه چی تندی میکرده تا جواب سوالهایش را بگیرد. بعد جلال در اواخر عمرش، جواب این تندیهایش را میگیرد و آشنا و آرامتر میشود و میفهمد چه دارد میکند.
به نظر می رسد شما از زمانی که با کار مطبوعاتی فاصله گرفتید و وارد کار اجرایی نشدید به بلوغ بهتری رسیدهاید. اینطور نیست؟
از اینکه من را بالغ میدانید ممنونم. پیش آمده دیگر. من فکر میکنم هر کار نوشتنی دیگری هم که با مداومت انجام میدادم، خیلی وضعیتم بد نبود.
این چهل هزار واژه را در چند وقت نوشتید؟
هرکدام از این تکنگاریها را اگر بخواهیم منسجم فکر کنیم، یک هفته طول کشید.
با سفر یا بدون سفر؟
بدون سفر. در روز بیشتر از یک یا دو هزار کلمه نبوده است. من هر روز دو ساعت سه ساعت مینویسم که بیشتر از این انرژی ندارم. بعدش باید بروم کله معلق بزنم تا حالم برای نوشتن فرداش خوب بشود.
تکنگاری هم البته یک ژانر تقریبا فراموش شده است؟
متاسفانه. چقدر هم کار خوبی است. جلال یکی از کارهایی که پیگیری میکرده این بوده که: من که نمیتوانم همه ایران را بگردم. بیایم وسط و چند تا کار انجام دهم و به دوستان بگویم هرکس از جای زندگی خودش شروع کند. مثلا کسی در بوشهر است از بوشهر شروع کند و هرکس جاهای دیگر را میتواند برود انجام دهد. به همین دلیل من دوست دارم که بعدا بروم دهاتمان را تکنگاری کنم. اولش من اصلا فکر میکردم معنی ندارد با وجود اینترنت و رسانههای زحمتکشی مثل شما! دیگر نیازی باشد کسی برود ببیند مثلا در خارک چه خبر است؟ ولی قطعاً به این نتیجه رسیدهام که مشاهده و تجربه شهودی در تولید اثر بسیار بسیار موثر است و بسیار کار را دقیق میکند.
و چه حلاوتی هم دارد برای خواننده و افق دیدی به آدم میدهد؟
نمیخواهم قضیه را شخصیاش کنم. بله اینگونه هست. اما ما برای تکنگاری الزاماتی داریم. ببینید جلال دنبال هویت بوده است در تکنگاری و همین بود که فهمید مذهب در پوست و ریشه ما است و این گردشهای هویتی جلال بود که فهمید ما کی هستیم؟ و حالا باید چه کنیم. جلال از خرافههای ما بیشتر سر در میآورد. جلال اگر بیشتر زنده بود کارهایش ثمراتی در بحثهای هویتی پیدا میکرد. تکنگاری علاوه بر حلاوتها وشیرینیهایی که برای نویسنده و خواننده دارد، برکات بسیار جدی دارد. خصوصا برای آن کسی که میفهمد چه کار دارد میکند. به نظر من هر استانداری (هرچند بومی) به 7، 8 تا تکنگار گردنکلفت نیاز دارد که بیافتند توی استانش و نگاه موشکافانه داشته باشند. هر مدیری چند خردهجلال خوب باید داشته باشد. خرده جلالهایی که بدون غرض بروند مشاهده بکنند و مشاهدات خودشان را ارائه کنند. برخی از وزرای ما احتیاج بسیار جدیای به این تکنگاری دارند. افراد بدون غرض و مرضی که بروند و بدون ترس مشاهدات خودشان را تکنگاری کنند. تا بعد بر اساس آن بشود کار کرد. مثلا ما در خلیج فارس چند ده کیلومتر ساحل داریم که پرنده در آنها پر نمیزند! در خیلی کشورها مردم خودشان را میکشند تا به آبهای آزاد برسند. ما هیچ استفادهای از این ساحل زیبا نمیکنیم. خیلی از امتیازات و ارزشهای ما گزارش نشده است. صنف ما در این قصه حسابی کمکاری کرده است.
اگر نویسنده باشید خوب باید بنویسید دیگر؟
واقعیت این است که مهمترین درد ما نویسندگان درد تنبلی است. زمینه فقط بیرونی نیست درونی هم است، جلال هر جا میرفت مینوشت، من این کار را در همه سفرهایم انجام میدهم. بعد که این کار را تجربه میکنی متوجه میشوی زندگی چقدر زیبا میشود. ممکن ایت بعضی چیزها جذاب نباشد ولی باید ثبت بشود.
اگر تکنگاری کردن برای نویسنده یک عادت تکراری بشود خطرناک نیست؟
نه اینگونه نیست! اگر دقیق با ماجرا برخورد کنی و بدانی چه میکنی، اینگونه نیست. مثلا مردم کرمان با مردم تهران فرق میکنند. هنوز آدمها و چیزها شبیه هم نشدهاند. هم طبیعت و هم جغرافیایمان متفاوت است اگر حوصله به خرج بدهی کار متفاوت میشود. تکنگاری کاملا متفاوت میشود.
شما اگر «جای پای جلال» نبود چه میکردید؟
هیچی در خانهام نشسته بودم و با بچهام بازی میکردم. البته شاید داستانهای کوتاهم را هم سروسامان میدادم.
چرا شیوه تکنگاری شیوهی مستندنگاری نیست؟
شیوه تکنگاری شیوه مستندنگاری نیست؛ به این دلیلی که خیلی از حرفهای ما مستند نیست ولی بسیار بسیار کار علمیای است.
کجا را الان دوست بروید تکنگاری کنید که نمیشود؟
یکی از جاهایی که دوست داشتم تکنگاری کنم، بحرین بود، غزه. یک جایی که بعدا دیگران غبطه بخورند. یک دفعه بروم ابوموسی الان ابوموسی را خیلی تبلیغ میکنند ولی رفتن به آنجا خیلی سخت است. کرانه خلیج فارس و دریای عمان. اینجاها تکنگاری خوبی دارد. آمریکا تکنگاری خوبی دارد. شهر نجف خوب است. در ترکیه تکنگاری معنا دارد.
از تکنگاریهای جلال چند تا مانده؟
یکی اش همین روزها منتشر می شود و 3 تا برای انتشار میماند و که از آن سه تا هم دوتایش را رفتهام و فقط مانده بنویسم. فکر کنم این قضیه را در مملکت یک کسی پیگری کند الان باید یک جایی درست کنند که مرکزی برای جمعآوری اینگونه تکنگاریها شود.
ایرج افشار این کار را میکرده است؟ به نویسندههای خودش برای تکنگاری پول میداده که افراد پیری بودند.
ایرج افشار یک کاری میکرده؛ داشته فیلمبرداری میکرده و این کارها را باید بچههای جوان که پختگی دارند باید انجام دهند. یک فرقی بین کار من و جلال است. یعنی میگوییم برویم آنجایی که جلال رفته چگونه است و یکی اینکه جلال در عین پختگی این کار را انجام داده است و من در اول راه پختگی. آن موقع که جلال این کار را انجام میداده است پیشنهاد وزارت داشته است. من یک گزارشی از کارهای جلال میدهم.
شما روزی چند کلمه مینویسید؟
سوال خوبی نیست. اگر درگیر کار باشم خوب است و اگر درگیر کار نباشم خوب نیست. الان که درگیر کار جلال هستم نوشتههایم زیاد شده است و از این نظر خوشحالم. فکر میکنم کسی که نام نویسنده را روی خودش گذاشته باشد کمتر از دو هزار کلمه نباید بنویسد. کسی که نویسنده است چارهای جز نوشتن ندارد. باید مثل ماشین بنویسد. حتی اگر بگویی اینها ماشینی است و خوب نیست بیمعنی است! تجربه ثابت میکند کسی که روزی هزار کلمه مینویسد بعد از مدتی نمی تواند جفنگ بنویسد. مجبور است یادداشتهایش را به هم بزند و درستش کند. ما چیزهای کشف شدنی زیادی در این کشور داریم.
شما برای تکمیل جای پای جلال به آمریکا هم سفر میکنید؟
قرار بنده با خبرگزاری مهر فقط این داخلیهاست. در این شرایط اقتصادی سفرهای خارجی مد نظر نیست. امیدوارم اسپانسری پیدا شود تا کار و جایگاه جلال در تکنگاری را در کشورهای دیگر ادامه دهیم. به نظرم خیلی عالی است سفر به آمریکا، روسیه، حج و سفر به اسرائیل که البته ناشدنی است. جلال برای پیدا کردن هویت ما و فهم کاری که آنها در ساختار امپریالیستی و کمونیستی میکنند، دنیا را رفت و گشت. جلال داشت تهش را در میآورد. فقط مانده بود آخرت را ببیند و گزارش کند که خب ظاهرا اجازه ندادند بهش! سیمین به شوخی میگوید میخواست کل اینها را به عنوان چهار قبله چاپش کند؛ (اروپا، آمریکا، اسرائیل و روسیه) که در واقع بگوید اینها قبلههای آنان است و این هم قبلهی ما.
«جای پای جلال» تمام شده است؟
از سفرهایش فقط بوئینزهرا مانده است. هشت سفر باید میرفتم که هفت تایش را رفتهام. که 4 سفر نوشته و منتشر شده است. چهار تایش در حال نگارش و انتشار است.
«جای پای جلال» را در قالب کتاب منتشر میکنید؟
بله هیچ قالب دیگری غیر از کتاب تکاپوی این کار را نمیدهد. کتاب حجمش کمی از اینهایی که در مهر منتشر شده است، بیشتر است.
در مورد جلال آل احمد، زدن حرف تازه خیلی سخت است. این همه جشننامه و ویژهنامه برایش منتشر شده است. اتفاقی که در مورد بخش اسالم در کار شما افتاد این بود که در مورد مرگ او حرفهای جدیدی مطرح شد.
به خاطر اینکه وارد زندگی عادی مردم شدم. تا حالا روشنفکران درباره جلال حرف میزدند. ولی وقتی بروی سراغ کسی که آدم عوامی است و وقتی درباره جلال صحبت میکند صدر و ذیل حرفهایش به هم نمیخورد (یادش میرود یا دروغ میگوید) این حرفها صادقانهتر و متفاوتتر از جریان روشنفکری است. به نظرم همسر جلال و برادر جلال معطوف به خودشان درباره جلال صحبت کردهاند. یعنی نفع و ضررهای خودشان را مدنظر قرار دادهاند. نمیگویم دروغ گفتهاند. جلال آدم بزرگی بود که آمده بود در اسالم مدتی را زندگی کند و آدمهای آنجا او را خوب شناخته بودند. به همین دلیل این کار خیلی جذابتر به چشم میآید.
چقدر کتاب میخوانید؟
زیاد. البته این چند روز کم شده است. به کسانی در مطالعه و کتابخواندن غبطه میخورم ولی جریان مطالعه هیچ وقت در زندگیام قطع نشد. اصلا به محض اینکه کتاب خواندنمان را کنار میگذاریم با میشویم یک آدم بیکار و علاف. آدم اگر نخواند و ننویسد پس چه کار کند؟
شما الگوی خاصی در قلمرانی داشتید؟ خواستید که شبیه کسی شوید؟
اصلا به آن فکر نکردم. نه. البته در پای جای جلال به لحاظ بازی فرمی چند جایی سعی کردهام مثل جلال بنویسم. جلال در کرمان بعضی جاها خیلی جویده جویده و بدون فعل نوشته است. معلوم هم هست که علتش چیست. زمانی رفته ولی بعدتر نشسته نوشته است. فقط خواسته بنویسد و تمامش کند.
بخش دوم سوالات ما مربوط به فعالیت مطبوعاتی شماست. شما تجربه روزنامهنگاری را به نویسندگان پیشنهاد میکنید؟
همکاران نویسنده باید به شرایط خودشان نگاه کنند. واقعیت این است که خودم بیش از اینکه یک روزنامهنگار باشم یک نویسنده هستم، بیش از آنکه آدم اجرایی باشم بیشتر در کار نوشتن هستم. اگر توفیقی داشته باشم در اینجاست، نه در کار اجرایی و مطبوعاتی. باید زندگی در کار مطبوعاتی گذاشت تا به جای برسی. باید واقعا انرژی بگذاری.
همشهری داستان را شما راه اندازی کردید. قضیه راهاندازیاش چه بود؟
در مورد همشهری داستان اگر اسم علی قنواتی را نیاوریم بی انصافی است. یک جلسهای بود که هم من بودم و هم آقای قنواتی. بعد از صحبتهایی که در آن جلسه در مورد داستان و اینها شد، به من گفت برویم و با هم قدم بزنیم. این قدم زدن و حرفهایی که زدیم منجر به پیشنهاد ایشان برای راهاندازی همشهری داستان شد. برای من جالب بود که آقای قنواتی من را نمیشناخت. رزومه چندان جدی نداشتم. به من اعتماد کرد. و این برای من خیلی لذتبخش بود. خیلی بی شائبه بود. به اعتمادش جواب دادم و بالاخره کار را به خروجی رساندم.
تجربه مجله همشهری داستان در کار داستاننویسی شما اثر گذاشت یا اینکه مانع شد؟
مانع شد. به خاطر حجم بالای کار و حجم کار اجرایی و حجم دوندگی زیاد بود. ما ایدههایی در همشهری داستان داشتیم. داستان وسیلهای برای زندگی است. ما دنبال فرم در داستان نیستیم، اما به فرم بیاهمیت هم نیستیم. در صورتی که فضای داستانویسی ما علیالاصول اروپایی است، فرمزده است دنبال بازی است. دنبال به به چه چه است.
همشهری داستان را بعد از خودتان چگونه میبینید؟
من ندیدمش به دلیل اینکه اگر میخواستم دنبال کنم امکان این بود که با دوره خودم مقایسه کنم. الان همشهری داستان با قبلش فرق میکند. دو چیز کاملا متفاوت است.
در حوزه مجلات تجربه ماهنامه «آیه» را داشتید وبعد از کار مطبوعاتی فاصله گرفتید.
از داستان و آیه که بیرون آمدم شدم همینی که میبینید. در اواخر دوره دانشجویی مجله «نگارستان» بود. منتها بیرون از دانشگاه بود. بعد ارتباط با تحریریه نقطه سر خط بود. به غیر از این کاری نداشتم. الان دارم برای خبرگزاری مهر مینویسم، ولی مهری نیستم.