موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهي از داوود غفارزادگان

روايت غلامِ عبيدالله بن زياد

07 آذر 1391 17:28 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 1 رای
روايت غلامِ عبيدالله بن زياد

معرفی داوود غفارزادگان

داوود غفارزادگان که متولد 1338 اردبیل است و اتمام تحصیلاتش در دانشسرای اردبیل، با شغل معلمی پیوند خورده، از جمله نویسندگانی است كه در سه گروه سني بزرگ‌سال، نوجوان، و كودك قلم‌آزمايي كرده است. او اولین اثر داستانی‌اش را در سال 1359 در مطبوعات به چاپ رسانیده است و شغل معلمی را تا مرحلة بازنشستگی رها ننموده. او بیش از دو دهه است که در فضاها و موضوعات متنوع ادبیات داستانی به مدد ذهن خلاق و زندگی پرمایه‌اش در روستا قلم می‌زند. قلم روان و موقعیت‌های جذاب داستان‌هایش او را به یکی از نویسندگان ارزشمند و کاردان اقلیم داستان ایران تبدیل نموده است. غفارزادگان با مجموعه‌داستان «ما سه نفر هستیم»، در فضای حرفه‌ای داستان تثبیت شد و نزد مخاطبین داستان جایگاه مطلوبی یافت؛ همچنین این کتاب به واسطة ارزش‌های فراوانش جایزة ۲۰ سال ادبیات داستانی (بزرگسالان) را نیز به خود اختصاص داد. ایشان همچنین نشان طلایی از جشن‌وارة بزرگ برگزیدگان ادبیات کودک و نوجوان (انجمن نویسندگان کودک و نوجوان) به عنوان یکی از بهترین داستان‌نویسان دو دهه را از آن خود نموده و دیگر اینکه رمان «فال خون» این نویسنده توسط پروفسور قانون‌پرور ترجمه و در دانشگاه تگزاس امریکا چاپ شده ‌است. غفارزادگان در زمینة ادبیات مذهبی نیز بسیار مفید و ارزشمند به تلاش پرداخته است که نتیجة آن داستان‌های نو، جذاب و شاخصی با موضوع عاشورا بوده. علاوه بر این ایشان موفق به نوشتن مقتلی برای نوجوانان گردیده که این اثر گرانبها توسط انتشارات مدرسه به چاپ رسیده است:

از جمله آثار داستانی این نویسندة پر کار در ردة سنی بزرگسال می‌توان به کتاب‌های زیر اشاره کرد 
هوایی دیگر/ مجموعه داستان/ انتشارات برگ
سایه‌ها و شب دراز/داستان بلند/ انتشارات مدرسه
شب ایوب (زخمه)/ داستان بلند/ انتشارات سوره مهر
 فال خون/ رمان/ تا چاپ ۳ قدیانی / چاپ‌های بعدی سورة مهر/ ترجمه انگلیسی/ انتشارات دانشگاه تگزاس
ما سه نفر هستیم/ مجوعه داستان/ انتشارات آرمین/ چاپ جدید/ انتشارات ثالث زمستان۹۰

 راز قتل آقامیر/ مجموعه داستان/ انتشارات روزگار

 همچنین تلاش‌های گستردة ایشان در زمینة ادبیات کودک و نوجوان به تولید آثار ارزشمندی منجر شده است که از جملة آن‌ها آثار زیر را می‌توان نام برد:

خلبان کوچولو/ داستان کودک/ انتشارات قدیانی
پرواز درناها/ رمان نوجوان/ چاپ اول/ انتشارات برگ/ چاپ‌های بعدی انتشارات منادی تربیت
خوب و بد/ داستان کودک/ انتشارات پروانه

داستان زیر از کتاب «راز سر به مهر» انتخاب شده است. این مجموعه‌داستان به کوشش حسین حداد گردآوری و در انتشارات سورة‌ مهر چاپ شده است.


روايت غلامِ عبيدالله بن زياد

تا آن‌وقت، آن‌همه پول را يك‌جا نديده بودم! كم نبود. سه هزار درهم! و پشت‌بندش، وعده وعيدهاي امير عبيدالله. ترس هم بود. آخر من كه يك غلام بيشتر نبودم، كِي ديگر چنين فرصتي پيش مي‌آمد؟ چه مي‌دانستم! جنگ بود و ما هميشه از اين كارها مي‌كرديم.
تازه از بصره رسيده بوديم. نمي‌دانم آن‌همه راه را چطور آمديم. امير يك لحظه هم فرصت ايستادن نمي‌داد. بيشتر از پانصد نفر بوديم. عده‌اي عقب ماندند. اما امير به خاطر آن‌ها درنگ نكرد. مي‌ترسيد اباعبدالله زودتر از او وارد كوفه شود. و ما غلام‌ها، مثل آن‌ها اسب يا شتر تندرو زير پايمان نبود. وضعيت بدي بود!
در نزديكي كوفه فرودآمديم. امير گفت: «همين‌ جا اتراق كنيد!» و از من خواست برايش پارچة يمني و عمامة سياه پيدا كنم. هر طور بود 

پارچه‌ها و عمامه را پيدا كردم و آوردم گذاشتم پيش امير عبيدالله.
گفت كه همه خيمه را خلوت كنند. اما به من گفت كه همان جا پيشش بمانم. لباس‌هايش را كند. لباس‌هاي يمني را پوشيد، عمامة سياه  بر سر گذاشت و صورتش را پوشاند. بعد هم از من خواست كه با فاصلة زياد، همراهي‌اش كنم. گفت: «مواظب باش كسي نفهمد كه همراه مني.»
هنوز نمي‌دانستم قصد امير چيست. او به راه افتاد و من پشت سرش حركت كردم. سر اسبش را چرخاند به سمت نجف، و از آنجا وارد كوفه شد. من دنبالش مي‌رفتم و سعي مي‌كردم كسي نفهمد كه همراه اويم و او امير عبيدالله است و از طرف يزيد بن معاويه حكم فرمانداري كوفه را دارد.
وارد شهر شديم. از نزديكيِ نگهبان‌ها كه مي‌گذشتيم، ديدم آن‌ها دستپاچه شدند و رو به امير كه صورتش را پوشانده بود، گفتند: «درود بر تو اي رسول خدا!»
امير جوابي به آن‌ها نداد و از مقابلشان سريع گذشت. مردم به جنب‌وجوش افتاده بودند. دسته‌دسته از خانه‌ها بيرون مي‌آمدند و به همديگر شادباش مي‌گفتند. همه فكر مي‌كردند كه او حسين‌ بن ‌علي است. و امير چيزي نمي‌گفت. با قدم‌هاي بلند از ميان مردم مي‌گذشت و من، همان‌طور كه دستور داده بود، پشت سرش مي‌رفتم. آنجا بود كه فهميدم پسر زياد چه حيله‌اي به كار گرفته. تا آن موقع نمي‌دانستم كه چرا امير لباس‌هايش را عوض كرده، عمامة سياه بر سر گذاشته و صورتش را پوشانده است. و مي‌ديدم كه اين كوفيان چقدر خوشحال‌اند.
امير همچنان با صورت پوشيده و ناشناس رفت و رسيد جلوي دارالاماره. درها بسته بود. امير ايستاد و مشت به در كوبيد. مردم جمع شده بودند آنجا و هلهله مي‌كردند. امير باز به در كوبيد و صداي هياهوي مردم بالاتر رفت. و من نعمان را ديدم كه بر فراز قصر ايستاده بود و از آن بالا امير را نگاه مي‌كرد.
داد زد: «اي زادة رسول خدا، من اين امانت را به تو نخواهم داد و به جنگ با تو هم نيازي ندارم.»
امير به خشم آمد و فرياد زد: «در قصر را باز كن كه روزگار تو به سر آمده.»
با شنيدن صداي امير، مردم عقب كشيدند و من نعمان را ديدم كه آن بالا خشكش زده بود. ميان جمعيت بودم و شنيدم كه مي‌گويند: «به خداي كعبه سوگند، اين مرد پسر مرجانه است!»
و ديدم كه در مدت كمي همه پراكنده شدند و وحشت‌زده به‌طرف خانه‌هايشان دويدند. پيرمردي كه كنارم ايستاده بود، گفت: «اين مردك روزگارمان را تباه كرده و ما را به خاك سياه خواهد نشاند.»
خواستم گلوي او را بگيرم، اما يادم افتاد كه امير گفته به هيچ قيمتي شناسايي ندهم.
مردم پراكنده شدند و نعمان قصر را به امير عبيدالله تحويل داد. ما تا صبح در گوشه و كنار دارالاماره گشت زديم.
صبح، بزرگان و اشراف كوفه، به قصر آمدند. ترس از سر و صورتشان مي‌باريد. با بيچارگي و ذلت چشم دوخته بودند به دهان امير. من پشت ستوني ايستاده بودم و حرف‌هاي امير را مي‌شنيدم. او به مردم كوفه مي‌گفت: «تازيانه‌ام براي هركس كه سخن مرا نپذيرد، آماده است!»
بعد، از بزرگ‌ترها خواست كه جلوتر بيايند و اسم كساني را كه با مسلم‌ بن ‌عقيل همراهي كرده‌اند، بنويسند. گفت: «هر كس كه طرفداران مسلم يا خود او را به خانه‌اش راه دهد، خونش هدر خواهد شد! او را مقابل در خانه‌اش به دار آويخته و كسانش را از بيت‌المال بي‌بهره خواهيم كرد!»
كسي از كوفيان چيزي نگفت. رنگ از صورتشان برگشته بود و آشكارا مي‌ترسيدند.
من هميشه همراه امير بوده‌ام؛ در بصره، مدينه، شام و خيلي جاهاي ديگر. و مردمان همة آنجاها را ديده‌ام؛ ولي هيچ‌وقت مردمي مثل مردم كوفه نديده‌ام. آن‌ها هميشه بزرگانشان را فريب مي‌دهند و وقتي كار به سختي مي‌كشد از اطرافشان پراكنده مي‌شوند.
مردم كه رفتند، امير سپرد كه مواظب همه‌كس و همه جا باشيم. تعدادمان كم بود و مي‌ترسيديم كه مردم كوفه ناگهان بريزند و همة ما را از دم تيغ بگذرانند. من هنوز نمي‌دانستم كه آن‌ها مردمي زبون و كم‌دل و جرئت هستند و هيچ‌وقت چنين جسارتي نمي‌كنند. همة اين‌ها را بعدها فهميدم.
امير همچنان به دنبال مسلم و يارانش بود. اما هنوز كسي نشاني از او نداده بود. ما همه‌ جا همراه امير بوديم؛ چه در قصر و چه در مسجد. ظهر بود كه ديدم امير نگاهش را دوخته به صورت من. خشم و غضب از چشم‌هايش مي‌باريد. ترس برم داشت و زانوهايم به لرزه افتاد. فكر كردم كه خطايي از من سر زده و كاري كرده‌ام كه امير سخت از آن دلخور است.
سرم را پايين انداختم. دنبال بهانه‌اي مي‌گشتم كه از تالار بروم بيرون. ناگهان صدايم كرد. تند رفتم به طرفش. گفت: «معقل، نزديك‌تر بيا و خوب گوش كن!»
رفتم نزديك‌تر. امير كيسه‌اي پر از درهم به طرفم دراز كرد. مانده بودم كه چه كار كنم. گفت: «بگير!»
پول‌ها را گرفتم. اصلاً نمي‌دانستم كه چه شده. متعجب بودم و كيسة درهم توي مشتم سنگيني مي‌كرد. گفت: «لباس اهل شام را بپوش و برو ميان ياران مسلم! بگو از بستگان قبيلة ذوالكلاع حميري هستم. بگو مردي از شام هستم و از دوستداران اهل بيت. بگو شنيده‌ام مردي از اين خاندان به نمايندگي حسين‌ بن ‌علي به اين شهر آمده. بگو مبلغي پول آورده‌ام و مي‌خواهم آن را به او برسانم.»
بعد سپرد كه مواظب باشم كسي از اين نقشه بويي نبرد و نفهمد كه من غلام اويم.
نمي‌دانستم چه كار كنم. يك‌دفعه پول زيادي به دستم رسيده بود. راستش خيلي خوشحال بودم. فكر مي‌كردم اگر در كارم موفق شوم، امير آزادم مي‌كند كه برگردم به ولايتم. با آن‌همه پول مي‌توانستم زندگي خوبي براي خودم دست و پا كنم.
رفتم رخت و لباسم را عوض كردم و از قصر آمدم بيرون. نزديك غروب بود. توي كوچه‌ها راه افتادم و رفتم به‌طرف مسجد جامع. آنجا مسلم بن عوسجه را ديدم كه به نماز ايستاده بود. ميان مردم نشستم و با آن‌ها حرف زدم. گفتند كه مسلم‌ بن‌ عوسجه براي حسين ‌بن ‌علي بيعت مي‌گيرد. هيچ فكر نمي‌كردم كه به اين راحتي به هدفم برسم. بعد از نماز رفتم و كنار مسلم ‌بن ‌عوسجه نشستم. گفتم كه دوستدار اهل بيتم، و همة حرف‌هايي را كه امير عبيدالله يادم داده بود، به او گفتم. حرف كه مي‌زدم، دلم مي‌لرزيد. فكر مي‌كردم كه مسلم ‌بن ‌عوسجه حرف‌هايم را باور نمي‌كند و فكر مي‌كردم كه اگر مشتم باز بشود، مردم تكه‌تكه‌ام خواهند كرد.
اما اتفاقي نيفتاد. مسلم ‌بن عوسجه از شنيدن حرف‌هايم خوشحال شد و برايم دعاي خير كرد. بعد از من بيعت گرفت و پيمان بست كه رازداري كنم و ماجرا را به هيچ‌كس نگويم. مي‌گفت كه مبادا پسر مرجانه از مخفيگاه فرستادة حسين ‌بن ‌علي باخبر شود.
مسجد كه خلوت شد، همراه عوسجه راه افتادم. در راه حرفي بين ما رد و بدل نشد. مي‌ترسيدم كه اگر بيشتر حرف بزنم، قضيه برملا بشود.
از چند كوچة تاريك گذشتيم و رسيدم جلوي منزل هاني. در زديم و وارد شديم. پولي را كه همراهم بود سپردم به دست ابوثمامة صائدي. دعوتم كردند كه بروم و بنشينم.
با دلهره نشستم. مسلم‌ بن‌ عقيل آمد و رو در رويم نشست. چند سؤال از اينجا و آنجا كرد. خيلي مختصر جوابش را دادم. تمام سعي‌ام اين بود كه از كارهايشان سر در بياورم. آن‌ها مردماني ساده‌دل بودند و هيچ شكي به من نداشتند.
نيمه‌هاي شب بود كه برخاستم و از خانة هاني بيرون آمدم. به‌سرعت از كوچه‌ها گذشتم و هرطور بود خودم را رساندم به دارالاماره.
وقتي ماجرا را به امير عبيدالله گفتم، از خوشحالي خندة بلندي كرد و گفت كه اگر كار را خوب به سرانجام برسانم، سه هزار دينار به من خواهد داد.
حالا امير فهميده بود كه مسلم در خانة هاني است. اما هنوز خبرهاي ديگري مي‌خواست. به من سپرد كه روزهاي ديگر هم بروم پيش مسلم ‌بن عقيل و سعي كنم از تمام كارهايشان سر در بياورم.
من چند روز ديگر هم رفتم. راستش از اينكه به من آن‌همه محبت مي‌كردند، پيش خودم خجل بودم. اما طمع چشم‌هايم را كور كرده بود و از امير عبيدالله هم به شدت مي‌ترسيدم. مي‌دانستم كه اگر به خشم بيايد، خيلي راحت دستور مي‌دهم سر از تنم جدا كنند.
يادم نيست كه چند روز بعد امير سه نفر را فرستاد كه هاني را به قصر بياورند. وقتي هاني وارد شد، من كنار در بودم و ديدم كه عبيدالله با ديدن او از جا برخاست و با خنده گفت: «خيانتكار با پاي خودش آمده به سراغ ما!»
رفتم و جايي ايستادم كه چشم پيرمرد به من نيفتد. چند روزي به خانه‌اش رفته و مهمان‌نوازي‌اش را ديده بودم و حالا، هم مي‌ترسيدم و هم خجل بودم.
هاني چيزي نگفت. آمد و ايستاد روبه‌روي امير. شريح قاضي نزد آن دو ايستاده بود و چيزي نمي‌گفت.
امير رو به شريح گفت: «من در فكر بخشش به اويم و او قصد جان مرا دارد! ببينم شريح، در برابر دوست خود چه عذري داري؟»
بعد رو كرد به هاني و با خشم فرياد كشيد: «تو مسلم ‌بن‌ عقيل را در خانة خودت جاي داده‌اي و براي او سلاح جمع مي‌كني؟»
هاني شانه بالا انداخت و گفت كه از چيزي خبر ندارد. و من وقتي شنيدم كه ابن ‌زياد مرا به اسم مي‌خواند، زانوهايم سست شد. هيچ دلم نمي‌خواست رو در روي هاني بايستم، و او بداند كه من جاسوس امير بوده‌ام، اما چاره‌اي نداشتم. امير با خشم صدايم مي‌كرد.
تا چشم هاني به من افتاد، رنگ از صورتش پريد. امير خنده‌اي كرد و گفت: «حالا چه مي‌گويي پيرمرد؟» 
هاني با نفرت نگاهي به سر تا پاي من انداخت و به فكر فرورفت. بعد سر بالا آورد و به امير گفت: «من مسلم را به خانه‌ام دعوت نكرده‌ام. بلكه او خودش پيش من آمده. حالا او ميهمان من است و من وظيفه دارم كه از جانش حراست كنم.»
بعد، از امير اجازه خواست كه برود و به مسلم بگويد كه خانه‌اش را ترك كند. گفت: «من نمي‌توانم مسلم را به تو تحويل دهم و تا ابد لعن و نفرين عرب را براي خود بخرم.»
ابن ‌زياد گفت: «از اينجا بيرون نمي‌روي، مگر آنكه مسلم را به من تسليم كني!»
هاني تاب نياورد. برگشت و با خشم به امير گفت كه مسلم ميهمان اوست و سزاوارتر از او براي زمامداري.
رنگ امير از خشم كبود شده بود و مي‌ديدم كه دارد از كوره در مي‌رود. باز از هاني خواست كه مسلم را تسليم كند.
هاني نگاهي به شريح قاضي و امير انداخت و گفت: «از جوانمردي به دور است كه من ميهمان خود را به چنگ تو بدهم تا او را بكشي.»
امير فرياد زد: «اگر مسلم را در اينجا حاضر نكني، دستور مي‌دهم سر از تنت جدا كنند!»
هاني جواب داد: «اگر اين كار را بكني، جواب شمشيرهاي آخته قبيلة مذجح را چه مي‌دهي؟»
امير ديگر طاقت نياورد. يقة پيرمرد را گرفت، او را به‌طرف خود كشيد و با چوبي كه در دست داشت به سر و صورتش كوبيد. سر و صورت هاني پر از خون شد. چوب در دست عبيدالله شكست؛ اما هنوز خشمش فرو ننشسته بود و همچنان با مشت و لگد هاني را مي‌زد.
ناگهان هاني خودش را از دست امير رهانيد، شمشير يكي از محافظان را به زور از دستش گرفت و خواست كار امير را يكسره كند. سربازها ريختند و شمشير را از دست هاني گرفتند و او را بر زمين  انداختند.
امير فرياد كشيد: «حالا خون تو بر من حلال شد!»
و دستور داد كه هاني را در يكي از اتاق‌هاي قصر زنداني كنيم.
دست و پاي هاني را گرفتيم و او را كشان‌كشان برديم. وقتي هاني چشم باز كرد و مرا ديد، تف به صورتم انداخت. مشتي به دهانش كوبيدم و او را به داخل اتاق هُل دادم. موقع برگشتن، ديگر به داخل تالار نرفتم. رفتم و در گوشه‌اي نشستم. هيچ فكر نمي‌كردم كه عاقبت كار چنين بشود.
نمي‌دانم چه مدتي گذشته بود كه ديدم سر و صدايي در قصر پيچيده و نگهبان‌ها دارند همة درها را مي‌بندند. به داخل تالار رفتم و از آنجا به بيرون نگاه كردم. عدة زيادي جلوي دارالاماره جمع شده بودند و هاني را مي‌خواستند. شمشيرهاي آخته را در دست‌ها تكان مي‌دادند و فرياد مي‌زدند كه آمده‌اند تقاص خون هاني را بگيرند. وقتي برگشتم امير را ديدم كه با شريح قاضي حرف مي‌زد و بعد شريح را ديدم كه سريع به بام قصر رفت و نمي‌دانم چه چرب‌زباني‌ها كرد كه آن‌همه آدم خشمگين و شمشير به دست آرام شدند و از دوروبر كاخ پراكنده گشتند.
چند لحظه بعد، امير آرام گرفته بود و با شمر بن ‌ذي‌الجوشن صحبت مي‌كرد. وقتي آن‌ها به‌طرف مسجد رفتند، اطراف قصر آرام بود و من ديگر جرئت نداشتم بيايم بيرون. توي قصر براي خودم مي‌گشتم و منتظر بودم كه عاقبت چه پيش مي‌آيد. فكر آن‌همه پولي كه امير به من داده بود، بدجوري خيالاتي‌ام كرده بود.
هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه ديدم امير و همراهانش به‌سرعت وارد قصر شدند و دستور دادند كه همة درها را ببنديم.
نزديك غروب بود و شب داشت از راه مي‌رسيد. رفته بودم بالاي قصر و از آنجا به شهري كه هياهويش كم مي‌شد، نگاه مي‌كردم. احساس بدي داشتم و مي‌دانستم كه وضعيت نامناسبي در پيش است. از حالا بوي خون را مي‌شنيدم.
پايين كه آمدم امير را ديدم كه با حُصين ‌بن ‌نُمَير حرف مي‌زد. به او سفارش مي‌كرد كه ديد‌بانان و محافظان را در تمام كوچه‌ها و گذرها مستقر كند و به هركس كه مشكوك شد او را بگيرد و به زندان بيندازد.
نمي‌دانم شب را چطور به صبح آوردم. يادم مي‌آيد كابوس‌هاي ترسناك مي‌ديدم و وقتي بيدار شدم، عرق تمام تنم را پوشانده بود.
وقتي مسلم ‌بن ‌عقيل را به قصر آوردند، حالم خوش نبود. امير نشسته بود روي تخت. دست‌هاي مسلم بسته بود و خون تمام لباسش را گرفته بود. وقتي پيش امير رسيد سلام نكرد. نمي‌دانم چه كسي بود كه بر مسلم بانگ زد: «چرا به امير سلام نمي‌كني؟»
مسلم گفت: «ساكت باش؛ او امير من نيست!»
ابن ‌زياد همان‌طور كه نشسته بود، گفت: «آرام باش اي مسلم! تو به‌سوي مردم كوفه آمدي و آنان را از همديگر دور ساختي و افكارشان را پراكنده كردي.»
مسلم گفت: «من براي اين به كوفه نيامدم. مردم گفته بودند كه پدر تو نياكان آن‌ها را به قتل رسانده و خونشان را به ناحق ريخته، و در ميان آن‌ها مثل قيصر و پادشاهان ايران حكمراني كرده است. ما براي اين آمديم تا بر اساس عدل و داد فرمان دهيم و امت را به‌سوي كتاب خدا و سنّت رسول‌الله دعوت كنيم.»
امير ديگر تاب نياورد. از روي تخت برخاست و شروع كرد به ناسزا گفتن. راستش امير عبيدالله چيزهايي گفت كه من تا به حال از زبان هيچ مسلماني نشنيده‌ام! وقتي كار به اينجا رسيد مسلم‌ بن‌ عقيل فرياد زد كه: «هرچه مي‌خواهي بكن، اي دشمن خدا!»
امير در تالار گشت و به صورت تك‌تك ما نگاه كرد. بعد به مردي از اهل شام گفت: «مسلم را به بالاي قصر ببر، سرش را بزن، و تنش را به پايين پرت كن!»
خوشحال شدم كه امير اين كار را از من نخواست. 
مسلم كه كشته شد، امير دستور داد كه همان بلا را بر سر هاني هم بياورند. بعد دستور داد كه جنازة هر دو را با طناب بسته و در كوچه و بازار روي زمين بكشانند تا درس عبرتي باشد براي همه.

بعد از آن اتفاق‌هاي زيادي افتاد. و من كه معقل، غلام امير عبيدالله هستم، همه چيز را به چشم خود ديدم و با گوش خود شنيدم. اما ماجرا كه تمام شد، نه امير آزادم كرد و نه من حالا مي‌دانم كه با اين‌همه درهم چه كنم!

به انتخاب و معرفی سیدحسین موسوی‌نیا


 
 

کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • روايت غلامِ عبيدالله بن زياد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.