شهرستان ادب: یکشنبههای داستان از سری جلسات دفتر داستان شهرستان ادب است که هر هفته با حضور مجید قیصری برگزار میشود. از تازهترین داستانهایی که در این جلسه خوانده شد، داستانی بود از محمدقائم خانی با عنوان «دنیای متهور و وحشتآور نو» که توسط حاضران جلسه مورد نقد و بررسی قرار گرفت. این داستان را با هم میخوانیم:
امروز و فردا، روز حسّاسی است. یک ساعت دیگر، ارائۀ من شروع میشود و فردا بزرگترین پروژۀ ژنتیکی کشور کلید میخورد. باید بتوانم همۀ دنیا را به توانایی ایران برای شروع چنان پروژهای متقاعد کنم؛ شروع دنیای متهوّر وحشتآور نو ایرانیان. امّا من هنوز از نظر روحی برای یک سخنرانی علمی و در عین حال، برانگیزاننده آمادگی ندارم. از یک ماه پیش تا کنون راهی را آمدهام که هیچکس باورش نمیشود؛ حتّی خودم هم نمیتوانم آن را باور کنم. دو روز قبل از اینکه شهین و بچّهها به آمریکا بروند، من هنوز آدمی بودم معمولی که به خیلی چیزها امید داشتم و از همهچیز میترسیدم. روز قبل از حرکت شهین و سه فرزندم، رئیسجمهور هنوز بستری بود و من همانطور که به رئیس حفاظت گفتم، امیدی به بهبود ایشان نداشتم؛ ولی در این اوضاع نابسامان مملکت، هیچکس صلاح نمیدید که این واقعیّت پذیرفته شود. بعد از نماز صبح، قرار بود بیمارستان بروم و بعدش، در جلسهای در شورای عالی امنیّت شرکت کنم؛ هنوز کُتم را نپوشیده بودم که صدایی مرموز خبر داد آئودی مشکی جلوی درِ خانه، منتظر من است و یک ربع دیگر، همدیگر را خواهیم دید. حدس زدم منظورش این است که آئودی من را به محلّ قرار میرساند و او آنجا منتظر است؛ ولی اینطور نبود. بهجای آئودی مدلِ 2030 بیسرنشین یا هر ماشین بیسرنشین دیگر، که آییننامۀ حفاظت از مدیران ملّی روی آن نصب شده باشد، یک آئودیِ مدل 2015 با یک راننده منتظر من بود. سلامی کرد و من علیکی گفتم و راه افتادیم؛ نمیدانم چرا؛ میخواست به چه شک نکنم؟ با وجود آن سلام و علیک، منتظر بودم ببینم اوّل صبحی قرار است از کدام ساختمان تحت پوشش سر در بیاوریم.
از همان خیابان اوّل، شیشۀ عقب اتومبیل را پایین کشید. بوی بد مرگ خورد به بینیام. خواستم شیشه را بکشم بالا که دیدم در، قفل است. از راننده خواستم شیشه را بالا بدهد، گفت دستور ندارد چنین کاری بکند. نسیمی میوزید و بوی گند را در دماغم جاگیر میکرد. اوّلین جای شلوغ، جلوی آژانسی مسافرتی بود که از دو طرف تا انتهای مغازههای کناری، آدم ایستاده بود؛ تازه هنوز آژانس رسماً کار خود را شروع نکرده بود و این مردم، هفتخوان وزارت و سفارت را طی کرده بودند. راننده، سر چهاراره ایستاد. دو جنازه آن سوی چهارراه در دو طرف خیابان افتاده بودند. بو شدیدتر شده بود و وقتی از راننده خواستم شیشه را بالا بدهد، گفت دستور دارد چنین خواستهای را اجابت نکند. چراغ سبز شد و راننده به راست پیچید و کمی از شدّت بوی آزاردهنده کاسته شد؛ امّا هنوز چیزی نگذشته بود که دوباره بوی آشغال شنیدیم و اجبارمان به ایستادن پشت ترافیک، حالمان را دوچندان بدتر کرد. از زیر چرخ ماشینها، آب کثیفی روان بود و پلاستیک و پوست میوه و هر زبالهای که وزن زیادی نداشت، با آب پایین میرفت. با دور کلاچ و گاز و ترمز و متر بهمتر، رسیدیم به تپّهای آشغال که در نقطۀ تنگ شدن جوی آب خیابان، کوه شده بود و از دو طرف، آب کثیف را در خیابان سرازیر کرده بود. از آنجا که بیرون آمدیم، خبر خاصّی نبود تا یک داروخانه که مردم دورهاش کرده بودند و سه ماشین پلیس در خیابان پارک بود. جلوتر، مردی روی زمین دراز کشیده بود که پس از دقّت، متوجّه شدم سربازی جوان بودهاست؛ او جزء همان سربازهایی بودع که شب را در برابر داروخانهها کشیک میایستند، امّا ظاهراً با یک اسلحه، کاری از پیش نبرده؛ چون شیشۀ مغازۀ مجاور داروخانه تمام خورد شده و دیوارِ بین دو مغازه، تخریب شده بود. حتماً سرقت مسلّحانه بوده که از این سربازِ بیچاره هم کاری برنیامدهاست. داروخانه، بزرگ بود، امّا فکر نمیکردم طعمۀ چنین سرقتی بشود؛ حتماً شایعۀ کمبود ضدّ عفونیکنندهها که دیروز پخش شد، بازار سیاه را ملتهب کرده و امروز صبح، خودش را اینطور نشان دادهاست.
همهاش منتظر بودم راننده، جایی به خیابانی خاص یا کوچهای تنگ بپیچد؛ تا برسیم به ساختمانی بینام و نشان. امّا خودرو همان مسیر همیشگی خودم را رفت؛ حتّی به سمت کوچه و خیابان هم مسیر را کج نکرد تا از ترافیک جلوی سفارت خلاص شویم. مردم دورتادور جمع شده بودند و دادوهوارشان به هوا بود؛ امّا هنوز کسی برای پاسخ دادن بیرون نیامده بود. چند زن چادری و روسریبهسر، بینیشان را راحتتر پوشانده بودند و بقیّۀ خانمها، با دستمال سعی میکردند بینی را از بوی گند خیابان نجات دهند. نیمی از مردها دستمال داشتند و نیمی بیخیالِ بو صحبت میکردند، یا حتّی فریاد میزدند. حتماً آب از سر این عدّه گذشته که دیگر توجّهی به هیچچیزی ندارند. پنجاه متر جلوتر، سه جنازه افتاده بودند و کسی نبود آنها را در پیادهرو بخواباند؛ حتّی یک پارچه روی آنها نینداخته بودند که بو آزارشان ندهد. همینطور کنار خیابان و یکی شان تا کمر وسط جوی آب افتاده بود. بعد، دیگر جنازه ندیدم تا سه خیابان بالاتر که پشت یک کامیون پر شده بود از جسد. معلوم نبود آنان که آن پشت خوابیدهاند، تاجر بزرگ بودهاند یا کارتنخواب؛ کارتنخوابی که همینطوری هم معلوم نبود چقدر زنده بماند. و شاید هم سیاستمدار و یا هنرمندی، یا استاد دانشگاه. چه اهمیتی داشت! آنجا با تحکّم از راننده خواستم که شیشه را بالا بکشد. او با همان لحن ثابتش گفت که چنین اجازه ای ندارد ولی چون دلش به حالم سوخته، این کار را میکند و تبعات چنین تمرّدی را هم خودش به جان میخرد و شیشه را بالا برد. با همه دلخوری و عصبانیّتم از او تشکّر کردم و گفتم اگر مشکلی برایش پیش آمد، خبرم کند؛ چون از کمک دریغ نخواهم کرد. خونسرد و البتّه پس از تأمّلی گفت که زنش دیروز مرده و امروز باید تنها پسرش را با عمویش به اوکراین بفرستد. اظهار تأسف کردم و دیگر چیزی نگفتم. بعد به مسیر تکراریِ هرروزه نگاه کردم تا مقصد. راستش هیچ انتظار نداشتم صاف بیاییم وزارتخانه. اگر قرار بود بیایم وزارتخانه، چرا با تاکسی مخصوص همیشگی نیاوردندم؟! رفتم بالا. جلسه در اتاق خودم برگزار میشد.
میزبان نه بلند قد بود و نه چهارشانه. نه عینک زده بود، نه لنز داشت. کلاسیک؛ از سرآمدان نسل دوم اطّلاعاتیها بود. خوشبرخورد و مسلّط بود. هیچ چیزی به هیجانش نمیآورد. بوی سنگک تازه در اتاق پیچیده و خامه و عسل و پنیر و گردو برای صبحانه روی میزِ میزبانی چیده شده بود. کُتم را بااحترام روی آویز آویختم و روبهروی مرد، پشت صندلی میهمانان نشستم. مرد لقمهای دستم داد و گفت: «بسم الله»
چند لقمه به سکوت گذشت. انگار که من مسؤل آن باشم، طلبکارانه پرسید که چند وقت است مسعودی را میشناسم؟ پرسیدم: «مسعودی؟» و خودم یادم آمد از ماجرای پارسال و دفاع نیمبندم از او. گفتم که سه سال پیش در کنفرانسی دیدمش و البتّه رشتۀ پیوندمان چندان محکم نشد. گفت: «البته تا سال قبل»
صبر کردم تا لقمۀ پنیر و گردو از دهانم پایین برود؛ گفتم:« پارسال هم نشد درست و حسابی بشناسنمش»
پرسید: «پس چرا پشتش دراومدی؟»
گفتم: «آقا...ی...؟»
گفت: «شکاری هستم»
نام مستعار خیلی تابلویی بود.
گفتم: «قرار بود امروز صبح بالای تخت رئیس جمهور باشم. حالا دیگه کسی در وزارتخونه نمونده که به درستیِ حرفهای مسعودی شک داشته باشه»
گفت میداند. گفتم: «دیروز پسرعمّهام فوت کرد. پریروز همکار اورولوژیستم مرد. پسپریروز خواهرزادهام. یک ماهه که امکان پذیرش بیمار جدید تو کشور نداریم. اورژانسها خالی نمیشه. جلوی همه سفارتخونهها کیلومتری صفه که ایستاده. کار آژانسهای بین المللی سکه شده. فرودگاهها یه صندلی خالی برای خارج ندارن. اگه اینها رو نمیدونید پس چی میدونید؟»
جعبه سیگارش را کشید بیرون و یک نخ مارلبورو از آن درآورد. بعد سر باز پاکت را گرفت سمت من: «آرومت میکنه»
نگاهش کردم. پاکت را ایستاند روی سفرۀ صبحانه؛ نزدیک پیشدستی من. گفت: «بورس از کار افتاده. ارز کمیاب شده. زمین و طلا افت کرده. مرزهای شرقی و غربی کیپ تا کیپ بسته است. شبکۀ مواد مخدّر بین المللی فعّال شده. تروریستهای منطقه در حال جابهجاییاند. بازم بگم؟»
و سیگارش را روشن کرد. پرسیدم: «چی میخواید از جون من؟»
گفت: «به چه امیدی پشتش دراومدی؟» و دوباره کام از سیگارِ جوانش گرفت.
نفهمیدم میخواست عصبانیام کند یا واقعا همینقدر کلهشق بود. بلند شدم رفتم پشت میزم و صفحه نمایش دیوار شمالی را روشن کردم. رنگ دیوار عوض شد. بعد عینک برخط را برداشتم. از صفحه خواستم اطّلاعات مسعودی بدبخت را نمایش دهد که هیچ اتفاقی نیفتاد. گردنم را کج کردم و لبم را سمت میکروفون فرستادم و دوباره ازش خواهش کردم که اطّلاعات مسعودی را نمایش دهد. عینکم را درآوردم و گیج به شکاری نگاه کردم. از جیبش یک عینک بیرون آورد و سمتم گرفت. منتظر بود و من نمیدانستم چه بکنم. با دست دیگر عینکی دیگر بیرون کشید. هر دو را روی چشم گذاشتیم. در میکروفون خواست تا یک صفحه نمایش مجازی کنار دستش روی میز ظاهر شود. کدی را وارد کرد و بعد گفت که همه چیز آماده است. با تردید در میکروفون گفتم که نمودارهای مسعودی را میخواهم. بهسرعت آمد. آنجا اتاق من بود یا یکی از اتاقهای کار شکاری؟ بهم یادآوری کرد که وقت نداریم. نفس عمیقی کشیدم و یکییکی نمودارها را با صدای بلند مرور کردم: «سرطان سینه، پروستات، خون...» بقیه را بهسرعت رد کردم: «سکتۀ قلبی، مغزی، دیابت...» بعد نمودارهای عوامل درجه دو و بعدش عوامل فعّالکنندۀ جانبی و بسترسازهای مرگومیر را آوردم: خودکشی، قتل، تصادفات جادهای، ایدز، افسردگی حاد، و الی آخر. گفت: «عجله کن دکتر. وقت نداریم»
نمودار اصلی را آوردم و روی صفحه نمایش بزرگش کردم: «میبینید؟ چهل ساله که شروع شده. اما هیشکی اهمیّت نداده. حالا سه ساله که به سرعتِ بحرانی رسیده؛ یعنی نقطه بیبازگشت را هم رد کردهایم. یک ساله که با هیچ نرخ توالدی که برای انسان ممکن باشه، نمیشه جبرانش کرد. میبینید؟ همۀ نمودارهای قبلی تجمیع شدهاند و دارند با سرعت سرسامآور نمایی به هم نزدیک میشن. امروز نرخ چنان بالا رفته که دیگه امکان برگزاری مراسمات ختم هم برای همه وجود نداره. ما حداکثر شش ماه دیگه میرسیم به گورهای دستهجمعی»
پرسید: «چرا فکر میکنی اینها رو نمیدونم؟ من فقط نیم ساعت دیگه وقت دارم تا از همه چیز سر در بیارم. چرا از مسعودی حمایت کردی؟ مگه همکار ما شب قبل از جلسه وزارتخونه بهت هشدار نداد؟»
پس درست حدس زده بودم که آن دکتر دلسوز همکار آقایان بوده. گفتم: «آقای شکاری عزیز! با این روند، دو سال دیگه نه من اینجا هستم، نه شما؛ تازه اگه ملاحظات سیاسی رو که در نظر بگیریم، یک ماه دیگه، با حمله عربستان و یا شاید هم خود آمریکا، چیزی از ما نموده. بهتره این آخر عمری با هم صادق باشیم برادر!»
ظاهراً لحن «برادر»م چندان گزنده نبود که خندید و چشم تنگ کرد: «بهتره این تحلیلها رو بذارید برای همکارای من. شما نگران وزارتخونه خودتون باشین» و با سه کام پشتِ هم از سیگار پیرش، آن را تا کمر مچاله کرد و در تهمانده خامههای پیشدستی مقابل، کشتش. بعد اجازه خواست تا یک چیزهایی را روی دیوار اتاقم به من نشان بدهد. صفحه اینترنت را باز کرد و از google صفحه Subject History را آورد؛ در همین دو سالی که آمده، خیلی کمک کرده و همه را از سردرگمی در جستجوی موضوعی نجات داده. تا قبلش خودمان باید نتایج جستجو را بررسی میکردیم ببینیم به دردمان میخورد یا نه. بدتر از آن باید یقین پیدا میکردیم که دادهای جا نمانده؛ اما حالا با یک دکمه نتایجی میآید که هیچ دادۀ اضافی نسبت به موضوع ندارد و چیزی را هم از قلم نینداخته. میشود گفت که بشر حالا به معنای واقعی دارای حافظه جمعی شده برای خودش. موضوع «هشدار مرگ دستهجمعی ایرانیان» را به گوگل گفت و در توضیح بعدیاش هم چهار کلمه «آینده»، «نرخ مرگ»، «آمار» و «درمان استراتژیک» را اضافه کرد. طبق انتظارم اوّلین یافتههای نتایج جستجو بر میگشت به پارسال؛ به ماجرای مقالۀ مسعودی. آنها را بهسرعت رد کرد. رسید به اوّلین یافته؛ بعد از آنکه مربوط میشد به 1407. چیزهایی یادم آمد از ارائۀ پزشکی همدانی در کنفرانس ملی نرخ توالد در کشور. آن سالها هنوز بحث نرخ پایین رشد جمعیّت مطرح بود و گاهی به این چیزها توجه میشد؛ ولی آخرین سالهای بحث دربارۀ این مسایل بود و کسی آن کنفرانس با آن موضوع تکراری را جدّی نمیگرفت. حتماً به همین دلیل بوده که از ذهن من هم زود خارج شده بود. وقتی این همه کنفرانس بینالمللی هست که به درد ارتقا میخورد، آدم که مغز خر نخورده ذهنش را از این چیزها پر بکند.
شکاری متن گزارش ارائۀ آقای دکتر را باز کرد و بند به بند جلو رفت. تعجّب کردم که چطور به بخش زیادی از مطالب مقالۀ مسعودی در این ارائۀ نهچندان بااهمیت اشاره شده است. آخر کار هم نتیجه گرفته بود که نظام باید به این مسئله توجّه ویژه بکند و توجّهش را به سمت راه حلی اطمینانبخش برای بلندمدت ببرد و به راههای تبلیغاتی و فرهنگی کمبازده که با تشویق مردم به نرخ توالد، امید به حل این مسئلۀ بغرنج را دارند، دلخوش نکند.
شکاری رو کرد به من: «ایشون همکار ما بود. ارائۀ خوب ایشون کمک کرد تا ما بتونیم بزرگان رو سر عقل بیاریم»
زبانم به سقف دهانم چسبید و کنارههایش تلخ شد. شکاری از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. انگار منتظر بود شکارش جان بدهد. یا شاید دقیقتر، منتظر بود غذایی که بار گذاشته، جا بیفتد. رو کردم به دیوار نمایش. ارائۀ عجیب آن دکتر را دوباره مرور کردم. همه چیز درست سر جای خودش بود. نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم دوباره به کار بیفتد. من در چه جلسهای بودم؟جلسۀ بازجویی یا جلسۀ توجیهی؟ تازه شیرفهم شدم که جلسه دو نفرهمان، هیچ ربطی به بیماری رئیس جمهور یا جلسۀ سرِ ظهر شورای عالی امنیت نداشت. نتایج جستجو را در صفحه پایین رفتم. همهاش به همین ارائه و گزارشش ارتباط داشت. کمی بازتاب خارجی و یک مصاحبه داخلی، و چند خبر و تمام. چه خوب کارشان را انجام داده بودند. چطور چنین چیزی از چشم همۀ پزشکان و مدیران وزارتخانه پنهان مانده بود؟
شکاری آمد روبهرویم و دستها را روی تکیهگاه صندلی ستون کرد: «مسعودی؟»
پرسیدم: «پس مسعودی بهخاطر نشر اخبار جعلی بازداشت نشد؟!»
پرسید: «دکتر مسعودی بازداشت شده؟!»
حرصم را درآورده بود. میدانستم دکتر زندان است. و هیچ کس هم در وزارتخانه جرأت نکرده پیگیر ماجرای دکتر بشود. میخواستم بپرسم حمایت من از دکتر چه ربطی به وزارتخانه و حفاظت و نهاد بازداشتکننده دارد؟ که دیدم سوال پرتی است. سوال اصلی این بود که شکاری برای چه به دفتر من آمده بود؟ اگر به من شک داشتند، همان روزها به سراغم میآمدند؛ حتی اگر واقعا سوال داشت، چرا مرا به مکانی مخفی نبرده بود؟ در آن اوضاع شیرتوشیر مملکت، از من چه میخواست؟ دوباره نگاهی به نتایج گوگل انداختم. تا صفحه آخر، حرف از ارائۀ سال 1407 بود؛ جز دو لینک آخر. یکی مربوط به سال 1403 بود و دیگری سال 1397. سال 1403 بحث نرخ رشد جمعیّت خیلی زیاد بود. و رسانهها و وزارتخانه و همه خیلی به آن اهمیّت میدادند. مصاحبۀ کی از محقّقان حوزۀ ژنتیک کشور بود با خبرگزاری دانشجو. حرف از استفادۀ درست از روشهای جدید باروری در افزایش نرخ توالد در کشور بود. نفهمیدم که چرا گوگل در جستجوی موضوعی آن را هم آورده است. یعنی واقعا جستجوی Subject History گوگل اشتباه کرده بود؟ این حرفها آن موقعها زیاد بود و هزاران مطلب مشابه آن منتشر شده بود و البتّه اثر خاصی هم نگذاشته بود. مصاحبه را بادقت بیشتری خواندم. فهمیدم چرا گوگل آن را برای این موضوع انتخاب کرده است. مصاحبه دربارۀ روشهای جدیدی بود که به نهادهای مسؤل اجازه میداد خارج از حیطۀ تصمیم و اراده مردم، بنا به نیازهای استراتژیک کشور، دست به تنظیم جمعیّت ایران بزنند. یعنی آن موقع وزارتخانه داشته به این چیزها فکر میکرده؟ یا شاید همکاران آقای.... سرم را بلند کردم و چشم دوختم به شکاری. بیخیال نشسته بود روی صندلی. منتظر جان دادنم بود؟
مطلب آخر را هم باز کردم. کنجکاو بودم ببینم سال 1397 چه کسی به این موضوع پرداخته.
«امروز و فردا روز حسّاسی است»
رفتم جلوتر. برخلاف انتظارم، با مطلبی علمی مواجه نشده بودم. ظاهراً داستانی بود در اینباره. بستمش و رو کردم به شکاری.
پرسیدم: «چی میخوای از من؟»
پرسید: «چی میدونی؟»
گفتم هیچی. باور نکرد. گفتم از مسعودی دفاع کردم؛ چون میدانستم آمارها دروغ نمیگویند. باور نکرد. گفتم هیچ اطّلاعاتی بیش از آنچه همین حالا از گوگل فهمیدهام، ندارم. پرسید چه فهمیدهام؟ از کوره در رفتم و گفتم بازیاش گرفتۀ ا من را سر کار گذاشته. گفت:«مسئولیتهایش بینهایت است و وقت بازی کردن را ندارد» گفتم:« همینها را فهمیدم که نوشته» پرسید: «اینجا چه چیز خاصی نوشته؟» موفق شده بود عصبانیام بکند. نفس عمیقی کشیدم و سرم را انداختم پایین. سیگاری روشن کرد و داد دستم. تا آن روز در وزارتخانه سیگار نکشیده بودم. ولی آن اتاق به هر چیزی شباهت داشت جز اتاق معاون وزیر. عطایش را درک نکردم. سیگاری هم برای خودش گیراند. دوباره پرسید: «چی فهمیدی؟» و دود سیگار را پخش کرد در هوای بین خودمان. نگاهش کردم و گفتم: «یه پروژۀ سرّی» دود سیگار را دادم بیرون. پرسید: «چه پروژهای؟» پرسیدم: «شما دنیای قشنگ نو را خواندهاید؟» تذکّر داد که در آن اوضاع شیرتوشیر مملکت، وقت خیال بافی ندارد. گفتم: «پروژه شبیه آن چیزی است که آلدوس هاکسلی در دنیای قشنگ نو توضیح داده» گفت بروم سر اصل مطلب. معذرت خواستم و ادامه دادم: «مسعودی جزو پروژهای بوده که...» پرسید با چه نشانهای فهمیدم که مسعودی هم جزو پروژه بوده. باز چه بازیای میخواست سرم دربیاورد؟ گفتم: «گوگل» گفت گوگل پروژههای خودش را دارد و لزوماً واقعیت را نشانِ ما نمیدهد. پکی عمیق از سیگار گرفتم و در هوا ابری ساختم. آتش سیگار تا فیلتر فاصلهای نداشت. تا کمر در عسلهای ظرفِ نیمهپر جلوی رویم فرو کردمش و بیصدا کشتمش. دوباره پرسید چه فهمیدهام. گفتم: «با تحقیقات آن دکتر، بلاخره نظام، مجاب شده که باید فکری جدّی برای جمعیّت آیندۀ ایران بکند. هم تبلیغات روی مردم چندان اثری نداشته و نرخ رشد چندان بالا نرفته؛ هم کشور با نقطۀ بیبازگشت مرگومیر در نمودار نمایی فاصلۀ زیادی داشته. این بوده که متقاعد شده پروژه تولید متمرکز نوزاد را شروع بکند»
شکاری کام آخر را از سیگارش گرفت و گفت: «تولید متمرکز نه؛ تولید خوشهای»
گفتم منظورش را نفهمیدم. پرسید: «مگر دنیای قشنگ نو هاکسلی را نخواندهام؟ یا به ترجمۀ بعضی، دنیای متهوّر نو» گفتم: «آن در شرایط نرمال است. در نقطۀ بیبازگشت، تولید خوشهای دیگر چه صیغهای است؟ شما که نمیدانید در نقطۀ بحرانی چه کسانی زنده خواهند ماند تا بتوانید سرعت تولید را با سرعت رشد و جامعهپذیری هماهنگ کنید»
گفت که پژوهشی بینرشتهای بهصورت موازی انجام شده با مشارکت جامعهشناسان و روانشناسان و چندین رشته دیگر را هم نام برد؛ گفت نتایج به دست آمده پیشبینی میکنند که با گذشت دو سال از نقطه بیبازگشت نمودار، تنها 20 درصد از جمعیّت کشور باقی خواهند ماند که هیچ الگویی هم نمیتوان به آن نسبت داد و هیچ راه حلّی تکنولوژیکی برای آن ممکن نیست. حتّی پیشبینیهای کلّیِ فرهنگی هم ممکن نیست تا بتوان با درصدی خطا، پروژه را شروع کرد. چه برسد به طبقاتی و صنفی! گفت فقط میدانند که در نقطۀ بی بازگشت، 20 درصد جمعیّت خواهند ماند و ابداً نمیشود تولید متمرکز در خوشهها را اجرا کرد. پرسیدم: «یعنی تعریف پروژه، شکست خورد؟» خندید. گفت «همۀ مقامات همینطور فکر میکردند. همکارهایش هم همینطور». گفت که خودش اینطور فکر نمیکرده. گفت که دورادور با مباحث فلسفی آشنایی داشته و میدانسته که خیلی بیشتر از آنچه کارشناسان و مدیران احساس میکنند میشود روی آگاهی، اراده و عاطفه انسانها حساب باز کرد. این است که میرود سراغ یکی از اساتید فلسفه دانشگاه تهران و موضوع را مطرح میکند. بعد هم قرار جلسهای را میگذارد که سندش امروز در طبقۀ فوق سرّی قرار میگیرد. فیلسوف محترم را میبرد به جلسه تا درباره اهمّیّت آگاهی، اراده و عاطفه و نقش معجزهگونهاش در سرنوشت انسان صحبت بکند. پرسیدم که اینها چه ربطی به پروژه دارد؟ گفت که بعد از آن جلسهای بوده که به طرحی جایگزین رسیدهاند و توانستهاند مدیران و کارشناسان را هم راضی کنند تا به آن بپیوندند و پروژۀ دوم کلید خورده است. پرسیدم: «طرح چیست؟» گفت: «باید در نقطۀ مناسب، یعنی در زمانی که هنوز الگوی جمعیّتی کاملاً فرو نپاشیده و درعینحال نظم طبیعی و اجتماعی هم کاملاً به هم خورده، پروژهای ملّی شروع شود تا خانوادهها را به طرح تولید خوشهای دعوت کند؛ یعنی دقیقاً زمانی که سرعت مرگومیرها در حال شتاب گرفتن است و کسی هیچ امیدی به آینده ندارد، مردمانی پاکباخته و ایثارگر، یا جاهطلب و طمّاع پیدا خواهند شد تا برای آینده ایران سرمایهگذاری ژنتیکی بکنند؛ هرچند که احتمال زیادی دارد خودشان بچّههایشان را نبینند. سرم را میان دستهایم گرفتم و گفتم: «شما حدس میزنید که به نقطۀ مناسب دعوت مردم رسیدهاید؟» اضافه کرد: «و سازمان ملل و دیگر کشورهای جهان، برای کمک»
تلفنش زنگ خورد. از روی صندلی بلند شد و از من فاصله گرفت. تماس را با میکروفون در گوشش جواب نداده بود؛ یعنی زنگ از جایی زده شد که همراه با گوشی شکاری چک میشد؟ پس جلسۀ ما...، یعنی اتاق من، در آن لحظه توسّط هیچ نهادی شنود نمیشد؟ یا خودِ شکاری گرهی بود که اطّلاعات یک حوزۀ خاص به او ختم میشد و صلاح دیده بود این گفتگو در حضور خودش ضبط شود؟ انتهای اتاق با عجله قدم میزد و چیزهایی میگفت که نمیشنیدم. صحبتش تمام نشده بود که موبایل من هم زنگ خورد. رفتم سراغ میز کارم و گوشی را برداشتم. اوضاع چنان بههم ریخته بود که نمیشد به ناشناس بودن شماره اهمّیّت داد. مردِ پشت خط هنوز داشت حرف میزد که شکاری از آخر اتاق برگشت سمت میز وسط. دست در جیب، روبهرویم ایستاده بود. گوشیام را قطع کردم. یقین داشتم که او زودتر از من فهمیده رئیس جمهور فوت کردهاست. این بود که چیزی نگفتم. پرسید: «چه کار میکنی؟»
گفتم: «یه هفته پیش هم گفتم که کاری ازم ساخته نیست»
پرسید: «آمادگیش رو داری؟»
تازه فهمیدم منظورش پروژۀ خودشان است. گفتم: «باید فکر کنم» گفت: «وقت نداریم» دیگر ضمیر فعلش را جمع بسته بود؛ یعنی آنکه از نظر او کار تمام شده بود. خواستم مقاومت کنم تا شخصیتم حفظ شود. گفتم: «به دردشان نمیخورم» گفت: «او اینطور فکر نمیکند» گفتم: «من مرد روزهای هیجان و خطر نیستم» گفت: «تو حق داری بگی نه؛ ولی من هم حق دارم وارد پروتکلهای دیگهای بشم که سختیهای زیادی برای خودم و اطرافیانم داره» و اشاره کرد به من. گفتم: «وقت بده تا فکر کنم؟ یک کم بیشتر فکر کنم؟» پرسید: «به چی فکر کنی؟» صندلی نزدیک خودم را چرخاندم و نشستم رویش. سرم را گرفتم میان دستهایم و شقیقههایم را فشار دادم. پرسید: «شروع کنیم؟» باید جواب نهایی را میدادم. سرم داغ شده بود. باید به همهچیز فکر میکردم؛ به آیندۀ خودم؛ ایران؛ شهین؛ بچّهها؛ دنیا؛ منطقه؛ غرب؛ شرق؛ آمریکا؛ عربستان؛ نظامیها؛ وزارت ما؛ وزارت آنها؛ شکاری؛ خودم؛ مسعودی؛ نگاهش کردم و گفتم: «دو تا شرط داره» پرسید: «چه شرطی؟» گفتم: «یک اینکه تا زن و بچّهام نرسند به آمریکا. همۀ حرفهای امروز رو نشنیده میگیرم»
پرسید: «یعنی واقعاً نمیخوای در آیندۀ ایران شریک بشی؟»
گفتم: «به شرط خروج شهین و بچّهها از کشور، هستم. در غیر اینصورت، هر کار سختی که دوست داری انجام بده»
گفت: «پرواز فردای نیویورک 4 تا مسافر جدید داره. پای هواپیما منتظرت هستیم»
یعنی میدانست سه تا بچّه دارم؟ گفتم: «خب»
پرسید: «شرط دوم؟»
گفتم: «مسعودی هم باید باشه. کنار من»
گفت: «باید فکر کنم. اگه پروژه درست شروع شد، بعدش میتونۀ ه جای کوچیک در پروژه داشته باشه»
گفتم: «ولی من میخوام...»
گفت: «یا زندان، یا یک جای کوچیک»
نفسم را فرو دادم. گفت: «برای یک سخنرانی با پوشش بینالمللی آماده باش»
و کلاهش را برداشت تا از اتاق خارج شود. عینک را بر نداشت. یعنی که... خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. دوباره در دستم گرفتمش. آرامش میداد بهم. عینک وزارتخانه را هم برداشتم. گذاشتم کنار هم. مطمئن شدم که به من اعتماد کردهاست.
چند دقیقهای پشت میزم نشستم و به آن دو عینک خیره شدم و بیخود به همهچیز فکر کردم. وقت نداشتم. باید شهین را راضی میکردم. باید قصّههای هزارشبی میساختم تا هر چهار نفرشان راضی به رفتن بشوند و در چند ساعت باقی مانده، همۀ کارهای خروج از کشور را انجام دهند. امّا من که شهرزاد نبودم.
صفحۀ مجازی روی دیوار را خاموش کردم. پیغامگیر میز کارم روشن شد و صدای تکراری زنِ بنزمشکی اطّلاع داد که جلوی در وزارتخانه منتظرم ایستاده. شماره شهین را گرفتم و گفتم نیمساعت دیگر خانه باشد و برای مسافرتی دور آماده شود. رفتم پایین و سوار بنز شدم. شک داشتم همان همیشگی باشد. خودش بود؛ بدون راننده، بدون فرمان. صفحۀلمسی پشت صندلی را روشن کردم و شمارۀ شهین را گرفتم. راه نیفتاده بود. گفتم همین لحظه راه بیفتد سمت خانه. چه جانی کندم تا شهین را راضی کنم به رفتن! راضی که شد، رفتم به بیمارستان برای انجام آخرین کارهای تشریفاتی مرتبط با رئیس جمهور. و یک ساعت بعد، خانه بودم.
فردایش شهین و بچهها با چشمی پر از اشک رفتند به آمریکا. و من هم خودم را وقف پروژۀ دنیای متهوّر وحشتآور نو ایرانیان کردم. حالا قرار است با سخنرانی چند دقیقه بعد من دربارۀ آمارهای مرگومیر کشور و اهمیّت آگاهی و اراده انسانها و توانایی فنّی ما برای انجام یک کار متهوّرانه، دقیق و عاقلانه بزرگترین پروژۀ ژنتیکی کشور رسماً شروع شود.
در باز میشود و شکاری میآید داخل اتاق انتظار. آخرین صحبتها را میکند. قبل از اینکه در اتاق را باز کنیم و به سمت لابی برویم، میگوید: «لبخند یادت نره. سینه جلو، چهره باز، مطمئن و خونسرد...» و چندین دستور دیگر هم میدهد تا بتوانم از پس لحنِ پرنشاط موردنیاز متن بربیایم. متن پر است از جملههای کوبنده و پر است از قید و صفت امیدوار کننده. من دعوتکنندۀ ایرانیان به آیندۀ روشنشان هستم. صدای من باید از همیشه محکمتر و استوارتر باشد. همهچیز ایران به کار یک ماه پیشِروی ما بستگی دارد که قرار است انرژی و شوک اوّلیه را از سخنرانی من بگیرد و با تکیه بر آگاهی، اراده و امید ایرانیان ایثارگر یا جاهطلبی که چشم بر اوضاع شیرتوشیر مملکت میبندند، چنان کار عظیمی شروع شود. سرآمدان 20 درصد باقیمانده قرار است با سخنرانی من تهییج شوند و تصمیمشان را بگیرند. من باید... اما من آماده... باید به خودم امید بدهم که میتوانم سخنرانیِ... ولی من نمیتوانم.