موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
روایتی از حال و هوای این روزهای شاگردان و دوستان خلیل عمرانی

کمی بغض کمی شعر در وقت ملاقات

14 آذر 1391 13:59 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
کمی بغض کمی شعر در وقت ملاقات
سه شنبه به دیدارش رفتم. اما سکوتش بیشتر آتشم زد. جمعی هم آمدند؛ برادرش غلامرضا زارعی که چند روز بود تهران بود و دوستان شاعرم. سیدوحید سمنانی در آغوشم که قرار گرفت از سوز دل بی‌قراری می‌کرد. می‌گفت دیشب به فکرت بودم و غلامرضا زارعی هم گفت سید دیشب آمده. بیمارستان قلب تهران در کارگر شمالی، طبقة سوم، اتاق (ccu 4)، تختی داشت که ایستادگان بیرون از آن باید یکی یکی می‌رفتند و از نزدیک نگاه مضطربشان را در تلاقی چشمان نیمه‌بستة یک شاعر، به افقی به رنگ دعا و تضرع می‌دوختند و اشکشان را پنهان می‌کردند. غلامرضا زارعی آمد و به من که کنار تختش مات مانده بودم گفت: بمان تا سید بیاید، بمان. به در نگاه کردم. قامت سید پورفاطمی که کسوت نمایندگی مجلسش هم از خاکی بودنش چیزی نکاسته بود، آمد. روبوسی کرد. پرسید حالش چطوره و من خودم را کنار کشیدم. صدایش کرد. کنارش ایستاد. بیشتر از ده دقیقه در اتاق ماند. بیرون آمدم. دوستان یکی یکی می‌رفتند. سیده‌هاجر هم نگاه‌ها را رصد می‌کرد. نمناکی چشمانش آدم را متأثر می‌ساخت. مصطفی علیپور و مرتضی نوربخش که قبل از ساعت سه آمده بودند، با هم نجوا می‌کردند. سیروس مرادی و عباس کلهر هم آمدند. تلفن‌ها به صدا در می‌آمدند و معلوم بود که برای چه کسی. عبدالله،‌ برادرش می‌گفت الحمدالله امروز بهتر از دیروز است. خواهرش فاطمه از اتاق بیرون آمد. خوشحال بود که با تکان دست و پا صدایش را شناخته. دیگران هم آمدند. خانم الماسی هم خودش را به وقت ملاقات رساند و از نزدیک در جریان قرار گرفت. با همسر و دختر خلیل و خواهرش گپ و گفتی داشت. حسن زبیری از بچه‌های لمبدان هم که کارمند وزارت آموزش و پرورش است، آمد. به علی افراشته، معاون اجرایی مجلس زنگ زدم و کمی گله کردم که چرا نیامده. قسم خورد که بی‌خبر است و در اولین فرصت خواهد آمد. غلامرضا زارعی گفت شاید مسافرت خارج از کشور بوده. همان‌جا یاد دوبیتی افتادم که هنگام تودیع و معارفة علی افراشته از مدیرکلی فرهنگ و ارشاد اسلامی که خلیل معاون فرهنگی‌اش بود، برایش سرود:
مرا با خویش تنها می‌گذاری 
میان دشت غم‌ها می‌گذاری
عزیزم می‌شود آیا بگویی 
دلت را می‌بری یا می‌گذاری؟
قرار بود وزیر فرهنگ و ارشاد هم بیاید. وقت ملاقات که تمام شد، تا بیست دقیقه بعد هم کسی از راهرو تکان نمی‌خورد. انتظامات که آمد باز هم شاعران از دلتنگی‌هایشان می‌گفتند. بابک نیک‌طلب، شاعر کودک و نوجوان از پرجنب و جوشی خلیل می‌گفت و اینکه دعا کنیم خلیل با سلامت کامل برخیزد. شب، حیدر منصوری تماس گرفت و گفت سید وحید زنگ می‌زند. گوشی را بردار. سید گفت داریم ویژه‌نامه‌ای براب خلیل در روزنامة جمهوری اسلامی کار می‌کنیم. مطلبی بنویس. صبح زود باید تحویل دهیم. ما هم تا صبح به اتفاق دوستان در اسلامشهر کارها را آماده می‌کنیم. تا پاسی از شب با فکری خسته مطلبی را نوشتم و بردم بیمارستان. ساعت از دوازده گذشته بود. غلامرضا زارعی و عبدالله عمرانی و سید عمران، برادر سیدهاجر در نمازخانة بیمارستان بودند. من هم باید خود را به فرودگاه می‌رساندم. مطلب را به غلامرضا دادم تا به دست سید وحید برساند. از آن‌ها خداحافظی کردم. با خود می‌گفتم ای کاش اجازة ملاقات می‌دادند. برگشتم و باز یاد شعری افتادم که به گمانم برای جنگ و خرمشهر سروده بود:
برگشته‌ام ادامة جانم را 
میعادگاه عشق نهانم را
در ازدحام این همه خاکستر
گم کرده‌ام دوباره نشانم را...

در آئین بارش رحمت الهی دست‌ها را برآستان کریم خداوندی بالا ببریم و برای شفای کامل همة بیماران به خصوص خلیل عمرانی عزیز دعا کنیم. 

سیدمرتضی کراماتی



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • کمی بغض کمی شعر در وقت ملاقات
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.