شهرستان ادب: «سه کتاب» زویا پیرزاد که از سال 1381 به صورت یک کتاب درآمد، شامل داستانهای کوتاهی است با محوریت خانواده و زنهایی که زندگیشان را روایت میکنند. پیش از این در مطلب «زمستان» به طور مفصل از پیرزاد و سه کتابش سخن گفتهایم. ستون تازههای داستان شهرستان ادب را امروز با داستانی دیگر از این مجموعه متناسب با وضعیت امروز جامعه ایران آغاز میکنیم. داستان کوتاه «ملخها» از کتاب اول یعنی «مثل همه عصرها» جزء معدود داستانهای غیرخانوادگی این کتاب است که خواندنش در شرایط اقتصادی اجتماعی امروز خالی از لطف نیست.
ملخها
یک روز صبح، مثل هر روز مردم شهر از خواب بیدار شدند. زنها سماورها را روشن کردند، جلوی آینهها دستی توی صورت بردند، چادرهای گلدار سر کردند، دمپایی پا کردند و راه افتادند طرف نانوایی محل. چادر لای دندان گرفتند، چشم خمار کردند و گفتند: «شاطر آقا، یه خشخاشی.» شاطرها چشمهاشان برق زد و نفس پرصدایی کشیدند. سینههای پرمویشان زیر عرقگیرهای رکابی باد کرد. دست کردند توی ظرف حلبی کجوکوله و یک مشت کنجد برداشتند. کنجدها را پاشیدند به نان ها و نانهای برشته را با چنگک دراز از دل تنور بیرون کشیدند.
زن ها چای ریختند. مردها چای را هورت کشیدند. زنها از کمی خرجی نالیدند. مردها عربده کشیدند و زدند روی دست بچهها که قند، کش میرفتند. بچهها بُق کردند.
روزی بود مثل همهی روزها. کت و شلواریها از کوچهها گذشتند و داد زدند: «کاغذ باطله، شیشه خالی، یخچال، تلویزیون میخریم.» میوهفروش دورهگرد با وانت آمد و توی بلندگو فریاد زد: «پیاز، سیب زمینی، پرتقال واشنگتنی داریم».
آن روز فرقی با روزهای دیگر نداشت. یک لشکر اتومبیل پیکان، سبز و سفید و جگری ریخته بود توی خیابانها. پیکانها دندانقروچه کردند و غریدند و پریدند به هم. زدند و خوردند و خونین و مالین شدند. پاسبانهای راهنمایی از وسط راهبندانها سر بلند کردند و کلاغها را نگاه کردند که سرفهکنان پرواز می کردند. چراغهای راهنمایی چشم درد گرفتند. گربهها از ترس موشهای گندهی جویهای بیآب پریدند روی شاخههای خشک چنارها. شاخهها شکستند و گربهها افتادند روی سگها که کنار پیادهروها کیسههای نایلون میجویدند. سگ ها پا به فرار گذاشتند. مغازهدارها از جا پریدند و به مشتریها فحش دادند که به مغازهدارها فحش میدادند که جنسها را گران میفروختند.
درست در همین وقت اتفاق عجیبی افتاد. رادیوهای شهر، بی آن که کسی پیچشان را پیچانده باشد، همه با هم روشن شدند. تمام رادیوها، کوچک و بزرگ، برقی و ترانزیستوری و زرد و قهوهای و سیاه با صداهای زیر و بم و صاف و خشدار گفتند: «ملخها دارند به شهر حمله میکنند».
مردها شلوارهاشان را روی پیژاماهای آبی راهراه پوشیدند، دفترچههای پسانداز را از زیر تل رختخوابها بیرون کشیدند و دویدند طرف بانکها. زنها دمپاییها را چپ و راست پا کردند و سربرهنه خودشان را رساندند به نانواییها. بچهها به قندانها حمله بردند.
شاطرها نان پختند. کارمندهای بانکها پولها را شمردند، دادند دست مردم. مردم پولها را نشمرده دادند به دکاندارها. دکاندارها پولها را ریختند توی دخلها. دخلها که پر شد، ریختند توی جیبشان؛ جیبها که پر شد، ریختند توی کارتنهای خالی صابونهای عطردار. اسکناسها بوی عطر گرفتند. دکاندارها از بوی عطر گیج شدند. نانواها کیسههای خالی آرد را تکاندند. گاوصندوقهای خالی بانکها خمیازه کشیدند و مردم ماندند که بستهها و گونیها و حلبها و پاکتهای عظیم برنج و عدس و لوبیا و گندم و نخود و خرما و پنیر و روغن را چطور به خانهها برسانند. رادیوها فریاد میزدند: «ملخها دارند میآیند».
در همین وقت مردم چشمشان افتاد به مورچهها که از لابهلای پیکانهای داغانشده، پشتسرهم و آرام دنبال کار و زندگیشان بودند. اما مورچهها کوچک بودند و گونیها و حلبها و بستهها و پاکتها زیاد و بزرگ. مردم تلمبههای دوچرخهها را برداشتند و مورچهها را باد کردند. آنقدر باد کردند تا مورچهها شدند اندازهی آدمها. باز هم باد کردند و مورچهها شدند دو برابر آدمها. بعد مورچهها به مردم کمک کردند. انبارها، زیرزمینها، حیاطهای پشتی، حیاطهای جلویی، پشتبامها و اتاقهای همهی خانهها پر شد. رادیوها هنوز فریاد میزدند: «آمدند... رسیدند... ملخها».
مردها با مورچهها دعواشان شد. مورچههای بزرگ دستمزدهای کلان میخواستند. مردها ندادند. مورچهها تهدید کردند. مردها ترسیدند. زنها سنجاق قفلیهای روی پیراهنهاشان را درآوردند و فرو کردند توی تن مورچههای بزرگ. باد مورچهها در رفت و شدند اندازهی مورچه. آن وقت مردها یکی یک دانه عدس دادند دست مورچهها و مورچهها رفتند.
مردم دویدند توی خانهها و به درها قفل زدند؛ پنجرهها را بستند و تمام سوراخها را گل گرفتند. شهر ماند و سگها و گربهها و موشها و صف دراز مورچههای عدس به دست که آرامآرام می رفتند. کلاغها بالای شهر چرخیدند و سرفه کردند و تف انداختند و رادیوها فریاد زدند: «آمدند، ریختند، بردند، ملخ ها!» مردم توی خانهها گوش به رادیو و چشم از پشت پنجرههای بسته به آسمان منتظر نشستند.
چندین و چند بار خورشید راه افتاد و از این سر آسمان به آن سر رفت و خوابید و بیدار شد و رفت و آمد و شهر خالی را نگاه کرد که در خیابانها و کوچههاش موشها دنبال گربهها کرده بودند و گربهها دنبال سگها و سگها دنبال موشها. از ملخها خبری نبود. گلوی رادیوها پاره شد و مشتمشت سیم زرد و آبی و قرمز ریخت بیرون. مردم از نشستن و انتظار کشیدن حوصلهشان سر رفت و شروع کردند به خوردن. روزهای اول فقط برای سیر شدن، روزهای بعد از زور بیکاری. کمکم خوردن شد عادت. صبحها که بیدار میشدند، شروع میکردند به خوردن تا شب میشد و میخوابیدند و صبح بیدار میشدند و میپختند و میخوردند. خوردن شد کار، سرگرمی، عشق، دلیل زندگی.
یک روز صداهایی در شهر پیچید. شکمهای چاق مردها دگمههای شلوارها را از جا کند. سینههای عظیم زنها پیراهنها را پاره کرد و بازوهای فربه آستینها را جر داد. کلاغها بالای سر شهر، هراسان بال و پر زدند و مردم خوردند و چاقتر شدند. دیگر کسی حوصلهی پختن نداشت. گونیها و کیسهها و پاکتها و حلبها را پیش کشیدند و مشتمشت از هر چه بود، در دهان ریختند و جویدند و قورت دادند. دندانها تاب این همه پرکاری را نیاوردند و شکستند و ریختند. آینهها از دیدن ریخت و قیافهی آدمها چنان ترسیدند که با صداهایی مهیب شکستند. سگها و گربهها پا به فرار گذاشتند. موشها شهر را قرق کردند و جشن گرفتند و مردم خوردند و خوردند. زبانها آنقدر چاق شد که در دهانهای بیدندان نچرخید. حرف زدن دشوار شد. کسی نفهمید دیگری چه میگوید. به جای حرف زدن، غریدند و صداهای عجیب از گلو بیرون دادند. اینبار کلاغها هم از شهر فرار کردند. موشها ماندند که از هیچچیز نمیترسیدند. خورشید از دیدن شهر خالی خاک گرفته و موشهای وقیح چنان دلش گرفت که راه کج کرد و دیگر از آسمان شهر نگذشت. ظاهر آدمها شبیه آدم نبود. هر کدام راه افتاده و در یک گوشه، کپه گوشتی بود عظیم و بیقواره با چهار شاخک گوشتی عظیم به جای دست و پا و حفرهای سیاه به جای دهان. کپههای گوشتی با نقطههایی کوچک در جایی که زمانی چشمها بودند، بی آن که در تاریکی چیزی ببینند، زل زدند به روبهرو و با شاخکهای پایین هرچه جلوشان بود، پیش کشیدند و دادند به شاخکهای بالا که در حفرهی سیاه ریختند و این عمل مداوم و بیوقفه در شبها و روزهای تاریک ادامه داشت.
هیچکس هیچوقت نفهمید چه شد که ملخها به شهر نیامدند.