مطالب موجود برای 'شعر عاشقانه'
چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت
سپاه عشق تو از گوشه ای کمین بگشود
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
حدیث حسن تو، هر جا که در میان آمد
ز ذوق، هر که دلی داشت، در میان انداخت
قبول تو همه کس را بر آشیان جا کرد
مرا ز...
از حدود بیست و چار-پنج سال آزگار
میرود به قطعۀ دوازده، ردیف چار
پیرمرد عاشقی که سالهاست زائر است
پنجشنبههای سالنامههای بیبهار
«یاد چهارشنبهای که عاشقت شدم بهخیر
در مسیر کوچههای توپخانه-لالهزار
بعد سالها هنوز خاطرم نرفته است
ط...
بیدلم ای یار! همچنان که تو دیدی
دیده گهربار، همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من
هست گرفتار، همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمن بر!
بهرهٔ من خار، همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست
ناله من زار، همچنان که تو دیدی
...
شاخه نبات! نیشکر من! موضوع شعرهای ترِ من!
بر من بتاب، شبزدهروحم، خورشید جان من! سحر من!
تلفیقی از غرور و نیازم، معجونی از ابهّت و نازی
در را نبند روی من ای خوب! آرامِ روحِ دربهدرِ من!
با آن تبار جنگی و تازی، بر قلعهام همین که بتازی
نفعی نمی...
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بیقرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گلهای غمگسار من باشی
در ...
ای در غم عشقت مرا اندیشه بهبود نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه
گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم تو را
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه!
از ما تو دل میخواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان میدهیم و هم چنان از ما دلت خشنود نه...
چقدر بارش باران موسمی خوب است
چقدر اینکه فروکش کند غمی خوب است
تو باید از همۀ شهرها عبور کنی
تنفس تو برای هر آدمی خوب است
درست لحظۀ آخر به داد هر که رسی
به طرز معجزهآسا و مبهمی خوب است
چقدر مثل خودم بودهام هزاران سال
چقدر مثل تو باشم اگر کمی...
صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم؟
من که مردم ز غمت حوصله تا چند کنم؟
تا سر زلف پریشان تو دیدم گفتم
از پریشانی خاطر گله تا چند کنم؟
روزگاری ست که با زلف تو در کشمکشم
پنجه در پنجۀ یک سلسله تا چند کنم؟
به امیدی که بیفتم عقب محمل دوست
جای در جلد ...
هرگز نخواستم که به چشم تو زندان شوم مقابل پروازت
میخواستم که بال سفر باشم یا جادهای برای سرآغازت
میخواستم به سفرۀ تنهاییت یک تکه نان گرم شوم هر شب
هر روز در هیاهوی کار و کار، آغوش مهر و محرم هر رازت
هرچند بیپناهم و دلخسته بگذار جان پناه غمت ...
برای کشتن من تیغ تیز لازم نیست
به غیر ابروی تو هیچچیز لازم نیست
چنین که میکشی و جان تازه میبخشی
برای صید تو پای گریز لازم نیست
کشید کار دل من به صلح با آن چشم
میان این دو کمانکش ستیز لازم نیست
غزال رامی و من هم پلنگ دستآموز
تو را فرار و م...