مطالب موجود برای 'شعر عاشقانه'
سلام! آینۀ آفتابزادۀ من!
صبیحِ جبههفروز جبین گشادۀ من!
اتاق را همه خورشید میکنی هر صبح
سلام آینۀ روی رف نهادۀ من!
همه کدورت پیچیده در تو نقش من است
مگر نه آینهای تو؟ زلال سادۀ من!
به برگهای گل از تو غبار روبم، اگر
خزان امان دهدم، هست این ...
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خون بها جز تو
بهجز وصال تو هیچ از خدا نخواستهایم
که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو
خدای می نپذیرد دعای قومی را
که مدعا طلبیدند از دعا جز تو
مریض عشق تو را حاجتی به عیسی نیست
که کس نمیکند این ...
ای دل مبتلای من شیفته هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل...
مثل برف عمیق کوهستان ژرف و آرام دوستت دارم
تا زمانی که میتپد قلبم سرخ و مادام دوستت دارم
استخوان گلوی بلبل را آفریدند و نغمه معجزه کرد
غرق آواز نغمهسازترین بلبلِ بام دوستت دارم
به سپیدی بامداد قسم، به سپیدی یخچههای بلور
به دل روشن صدف سوگند گ...
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آن را که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دل شده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پا...
تا کی در این محله این کوچهها بگردم
اینجا محل من نیست تا کی؟ چرا بگردم؟
این خانههای مرده یک قبر جا ندارد
دنبال جای مردن اینجا کجا بگردم؟
چون بطری شکسته در جوی زخمی شهر
سر در هوا بچرخم بی دست و پا بگردم
چون برگ زرد پاییز از شاخه در کف باد
بی...
نه به دستت تیغ داری، نه شرنگ آوردهای
نازشستت! خوب این دل را به چنگ آوردهای
این که چشمانت مرا انداخت از پا کافی است
ابروانت را چرا دیگر به جنگ آوردهای؟
در کدامین کارگاه حسن صورت یافتی
از کدامین شهر جادو آب و رنگ آوردهای؟
دیگران را آبرو دادی ...
تو را شیرینترین لیلای دوران، دوستت دارم
چنان فرهاد مجنون از دل و جان، دوستت دارم
تو ای سلطان قلبم! با من درویش دردآلود
چه خوش سرکردهای با لقمهای نان، دوستت دارم
انیس روزهای تلخ و شیرین در کنار من
دمی بنشین و این تشویش بنشان دوستت دارم
مرا با...
چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشنتر از ستاره روشنگر است اشک
گوهر اگر ز قطره باران شود پدید
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک
با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را
غم پرور است ناله و جان پرور است اشک
بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ
چون گوی سینه ب...
وه! که امروز چه آشفته و بی خویشتنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصه نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و ا...