معرفی کتاب:
خانم معلم بلند شد و دست کوچولو را گرفت و راه افتادند. گفت: «حتما. دوست دارم بیایم پیشت و آخرین قصه هایم را برایت تعریف کنم.»
قطار مثل اژدهای توی افسانه ها دراز کشیده بود و جای سر و دمش پیدا نبود. خانم معلم به قصه ها فکر کرد که بعضی از آنها واقعی بودند و بعضی تخیلی.
کوچولو برای لحظه ای دست دختر را محکم تر گرفت. دختر به او نگاهی کرد و دستی به سر و پیشانی اش کشید. گفت: «جمعه حتما می آیم. حتما.»