حوای سرگردان
/ محمد قائم خانی
معرفی کتاب: میتوانم فریاد بزنم چون هیچ کس در باغ نیست تا صدایم را بشنود .میتوانم پشت کنم به جیوه و دست در جیب شلوار لی ،از جزیره بزنم بیرون.میتوانم دستش را بگیرم و بفشارم و طوری بگویم :«چرا؟» که خدا هم بشنود و...
نه،نمیتوانم دستش را بگیرم.نمیتوانم نگاهش کنم.موهایش دیگر مثل فوجی هایی نیست که پشت برگ های سبز تیره پنهان میشوند. مثل خنجر زنگ زده ای شده که بین روسری چین خورده و صورت سیب گلاب رنگش مانده باشد.که آماده است بزند به قلبم...