دستهایش خونی چمشهایش گریان
/ ابراهیم اکبری دیزگاه
معرفی کتاب: بعد یکی دو ساعت، همه خسته شدند و نشستند دورش. با جاهای مختلف مجسمه ور می رفتند. پیرزنی از راه رسید. همه را کنار زد. رفت به طرف سر مجسمه. عصایش را به زمین کوبید و چند تا فحش نثار شاه و پدرش کرد. بعد، نوک عصایش را زد به چشمهای مجسمه و گفت:«ده ساله، ده سال و نه ماهه.» دوباره نوک عصا را زد به چشماش. این دفعه محکمتر، و گفت:«ذلیل مرده ده ساله زل زده به پنجرهی ما، هی نگاه میکنه!» بعد با نوک عصا اشاره کرد به پنجرهی آبی خانهی قدیمی و کهنهای که در گوشهی میدان بود.»