مروری کوتاه بر شعر و زندگیِ فرخی یزدی در سالروز قتلش
به داغ عاشقای بی مزار
26 مهر 1392
11:10 |
3 نظر
|
امتیاز:
4.17 با 12 رای
شهرستان ادب: در سرزمین پاک اندیشان و مهرکیشان، آخرین صفحههای ماه مِهر به خونِ یک شاعر مُهر شده است. ماه مهر با همه مهربانیاش یادآور کینههای دیرین سلاطین ستمگر است، یادآور روزی که جلاد بیداد در یکی از دخمههای نه توی مرگ اندودِ رضاخانی، شاعر آزاده و روشنگرِ ایرانی یعنی «میرزا محمد فرخی یزدی» را به قتل میرساند. شاعری که اکنون حتی مزاری هم ندارد، هرچند تاریخ نگاران احتمال میدهند پیکرش مخفیانه در گورستان مسگرآباد تهران به خاک سپرده شده باشد.
زندگیِ فرخی یزدی
زندگی هنری و سیاسی فرخی یزدی فراز و نشیب بسیار دارد، از سرودن شعر انتقادی در نکوهش حاکم مستبد یزد «ضیغم الدوله قشقایی» تا دوخته شدن لبهایش در زندان، به دستور این حاکم ستمگر:
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
تا تحصن مردم یزد در حمایت از او، تا استیضاح وزیرکشور به همین دلیل، تا منکر شدن حکومت ماجرا را و امتناع از آزادیِ فرخی، تا مواجهشدن زندانبان با سلول خالیِ فرخی یزدی و دیوارنوشتهی او پیش از فرار:
به زندان نگردد اگر عمر طی
من و ضیغمالدوله و ملک ری!
به آزادی ار شد مرا بخت یار
برآرم از آن بختیاری دمار!
تا دلسوزیِ فرخی برای کارگران و فقرا و سرانجام نگاه سوسیالیستی او:
در صفِ «حزب فقیران» اغنیا کردند جای
این دو صف را کاملاً از هم جدا باید نمود!
تا ورود او به مجلس شورا، تا انتشار روزنامه طوفان، تا طوفان انتقادهای تند و شعرهای شجاعانهاش در نکوهش استبدادِ حکومت پهلوی:
بود اگر جامعه بیدار در این خوابِ گران
جای سردارِ سپه جز به سرِ دار نبود!
تا ... این ماجرا را تا هرکجا ادامه بدهیم سرانجام به همان دخمهی نه توی مرگ اندود و آمپول هوا در دستهای بیروحِ پزشک احمدی میرسیم، پس چرا بیش از این پیش برویم؟
شعرِ فرخی یزدی
فرخی یزدی _این شهیدِ راه شعر و شرافت_ را به رباعیها و غزلهایش میشناسند، و البته بیشتر غزلهایش. و بیشتر آن دسته از غزلهایش که حافظ گونه دو جاده موازیِ «عشق» و «سیاست» را نقطه پیوندند. نگاه او به حافظ نه در این مسئله بلکه در بسیاری مسائل ساختاری دیگر هم روشن است. مثلا اگر دقت کرده باشید همان دو بیت هجوِ حاکم یزد هم یادآور شاه مصراع و سطرِ بشکوهِ شعرِ حافظ است:
من و مستی و فتنه چشم یار...
فرخی یزدی از معدود شاعران روزگار پس از مشروطه است که ورودش به شعر سیاسی و اجتماعی همراه با عدولش از ملاک های هنری و زیبایی شناسانه به نفع پسند مردمی نبود. او همانطور که در سیاست، به جای «سیاستِ مردمی» بیشتر دوستدارِ «مردمِ سیاسی» بود:
تو در طلبِ حکومت مقتدری
ما طالبِ اقتدارِ ملت هستیم
در هنر و اندیشه هم «مردم اندیشمند و هنرمند» را به «هنرمند و اندیشمند مردمی» ترجیح می داد:
در دفترِ زمانه فتد نامش از قلم
هر ملّتی که مردمِ صاحب قلم نداشت
برای آشنایی با شعر او به جای تحلیل و توصیف بیشتر سه نمونه از تلاشهای درخشانش را پیش رو میگذاریم. دو غزل و یک رباعی:
نمونه «غزلِ عاشقانه سیاسی»
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم!
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم؟
منزل مردم بیگانه چو شد خانهی چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمیخفت ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهی غم بود و جگرگوشهی دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردنِ تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم
نمونه «رباعی هنری»
یک چند به مرگ، سختجانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
مُرَدن مُرَدن گذشت ما را عمری
مَرُدم به گمان: که زندگان کردیم
نمونه «غزل سیاسی»
در کفِ مردانگی شمشیر میباید گرفت
حق خود را از دهان شیر میباید گرفت
حق دهقان را اگر مَلّاک مالک گشته است
از کَفَش بی آفتِ تأخیر میباید گرفت
پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما
خرده بر کار جوان و پیر میباید گرفت
بهر مشتی سیر تا کی یک جهانی گرسنه؟
انتقام گرسنه از سیر میباید گرفت
فرخی را چون که سودای جنون دیوانه کرد
بی تعقل حلقهی زنجیر میباید گرفت
پینوشت: عنوانِ یادداشت، سطری از یکی از ترانههای استاد علی معلم دامغانی است.
به قلم: حسن صنوبری