شهرستان ادب: «یوسف» عنوان داستان کوتاهی است از نویسنده جوان و توانای افغانستانی آقای «خداداد حیدری». گفتنی است این داستان به تازگی در آخرین حلقه داستان شهرستان ادب با حضور خود نویسنده مورد نقد و بررسی قرار گرفته است.
یوسف
داستانی از خداداد حیدری
سبحان محکم در را بست .با عصبانیت کنار اورسی ایستاد.
:چی شده ؟ چرا داغ کردی ؟
دوباره این حرامزاده بهانهگیری کرده .بهانه آورده که مریض هستم . نمیتوانم از جایم تکان بخورم .:
کی:
اکبر:
اکبر مریض شده؟:
نه .. او را دیو هم نمیزنه .از ترسش است. ترس خورده مثل سگ واری.:
سبحان سرش را تکانی داد و ادامه داد:
:این اتفاقی بود که باید یک روز میافتاد .الآن باز خوب است هنوز قوت داریم .روزمان سیاه میشد اگر در پس پیری همه باخبر میشدند . آن وقت کاری نمیتوانستیم بکنیم. به زن و بچهات چی میخواستی بگویی.؟
این را هم تو راست میگویی...حالا باز مطمئنی خودش بود .؟:
:مطمئنم .خودم دیدم پشت اورسی کربلایی ایستاد شده بود. داشت داخل خانه را نگاه میکرد نور داخل خانه افتاده بود روی صورتش. پر از مو بود .لباسهایش را هم معلوم نبود از کدام بدبختی دزدیده بود
تو از صورت پر موی اش شناختی که خودش بود ؟:
سبحان صورتش را سمت سلیمان که تا آن وقت دستهایش را زیر کرسی برده بود .چرخاند .
:از روی صورتش که نه ..اما از روی گردنبندش ..همانی که کربلایی از کربلا آورده بود .یک سنگ یشمی که بر رویش آیه الکرسی نوشته بود .اندازه کف دست بود .تا نظرش سمت من شد سر جایش خشکش زد .چشم در چشم همدیگر نگاه میکردیم . رفتم جلوتر که بهتر ببینمش. شک در دلم گشت که خودش هست یا نه ؟تا اسمش را صدا زدم .تا گفتم یوسف . از پیشم فرار کرد
خوب شاید از تو ترسیده و فرار کرده . خوب میدانی که او سالهاست از ما دور بوده البته اگر او خودش بوده باشد.:
:تو چرا این قدر میخواهی بگویی که او خودش نبوده است . هم از من فرار کرد هم آن گردنبند گردنش بود. دم در خانه کربلایی ایستاد شده بود چرا؟خوب تو بگو که بین این همه خانه چرا در خانه کربلایی ایستاد شده بود؟چرا داخل خانه را داشت نگاه میکرد؟آن هم یک جوان بیست و چهار پنج ساله .
.سبحان آهی کشید و ادامه داد:
:درست اندازه سن او ..اگه تا به حال زنده میماند . باید با آقیل برویم .اگر او خودش نبود میگذاریم کربلایی و اهالی برایش تصمیم بگیرند ولی اگر ..
:ولی اگر چه ؟
سبحان تفنگ پنج تیرش را که روی دیوار بالای طاقچه آویزان کرده بود را برداشت.دستی به لوله تفنگ کشید و در حالت نشانه گرفتن قنداقش را به سینهاش چسباند .یک چشمش را بست و با چشم دیگر سر لوله تفنگ را نگاه کرد .انگشتش را روی ماشه گذاشت و ماشه را کشید
آن وقت به بهانه کشتن گرگها یک تیر به پیشانیاش میزنیم و کارش را خلاص میکنیم ..:
کاش که خودش نباشد .کاش که مرده باشد ..مثل پانزده سال پیش :ولی ای
سلیمان تفنگش را که به دیوار تکیه داده بود را برداشت و در پهلوی خودش گرفت.
:یوسف پسر خیلی خوبی بود .من از همان اول به او بخیلیام میآمد. وضعشان خوب بود . هم پدر باسواد داشت و هم مادر باسواد.
سبحان لبخندی زد و گفت :هم خواهر باسواد.
:قضیه لیلی فرق میکند . من از بچگی دوستش داشتم
سبحان دوباره سمت اورسی چرخید و دستش را روی دیوار کنار اورسی گذاشت و گفت
:فکرش را بکن که او خود یوسف باشد و لیلی بفهمد.یا اصلاً بفهمد ما چه بلایی سرش آوردیم دیگر زندگی برایت زندگی میشود .شاید کربلایی و بچههای اش تو را به خاطر اینکه دامادشان هستی زیاد کار نگیرند اما یقین کن که هم مرا خواهند کشت وهم اکبر حرامزاده را .
سلیمان هم تفنگ را روی سینهاش گذاشت.نشانه گرفت .انگشت روی ماشه برد و ماشه را کشید.
:راست میگویی برای حفظ آبرویمان باید او را بکشیم.او که یکبار مرده است بگذار این بار هم بمیرد.
سبحان زیر پنجره نشست و سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:
:پانزده سال پیش او یک طفلک ده ساله بیشتر نبود.اما حالا خوب چهارشانه و قوت دار شده
:به نظرت همان وقت که به کربلایی گفتیم کربلایی باور کرد؟
:ما دروغ نگفتیم ما پای فرار داشتیم و گریختیم.او کوچکتر از ما بود .ما دروغ نگفتیم.
:ما دروغ نگفتیم فقط همه چیز را نگفتیم. نگفتیم که چرا گرگها به ما حمله کردند .او داشت پشت سر ما میدوید.از ما کمک میخواست .ما او را گذاشتیم تا خودمان بگریزیم.
:در طول این پانزده سال هر شب که میخوابم جلوی چشمم میآید .همیشه ترس خوردهام که نکند یک روز همان بلا سر بچههای خودم بیاید .یک روز باید تاوانش را بدهیم .
: کاش آن روز او را با خود نمیبردیم .کاش آن روز آن اتفاق نمیافتاد.....کاش همان روز او مرده باشد
: اگر مردم بفهمند دیگر این جا جای ما نیست . از برای او که فرقی نمیکند .او که دیگر آدم نیست.وحشی شده است.در جلد گرگها رفته ..او از آدمگریت فقط کالا پوشیدنش را بلد است.آن هم کالاهایی که از جان آنها میدزدد.او که برای همه مرده است.. بذار مرده بماند
نورالکینی که روی طاقچه بود داشت کم رنگ و کم رنگ تر میشد .باد در بیرون خانه شدت میگرفت .صدای به هم خوردن درب چوبی طویله را که در حیاط بود را میشد شنید.
سلیمان مرمی های تفنگش را در دستش گرفته بود و با آنها بازی میکرد .و تفنگش را آماده میکرد
: کربلایی چند روز است که شال خونی یوسف را که از او جای مانده بود را درآورده است و هر جا را که خالی میبیند شروع به گریه کردن میکند. شاید او هم بوی یوسفش را احساس کرده است.
: تو از کجا میدانی؟
: لیلی گفت .تازه میدانی چی پیغامی برایمان فرستاده است
سبحان دوباره ایستاد شده بود و بیرون را نگاه میکرد که هوا داشت کمکم روشن میشد. سرش را به طرف سلیمان چرخاند و با تعجب پرسید :
: چی پیغامی فرستاده است ؟
: گفته است که من وتو باید اولین کسانی باشیم که با آنها میروند ..میگفت هر چه نباشد شما داغ این اتفاق را یکبار دیدهاید منظورش آته مان است
سبحان صورتش را دوباره به سمت پنجره چرخاند .نگاهش به سمت خیلی دور افتاد .بالای بلندیهای تپه خارج ده .میشد چراغهای امامزاده را دید که هیچوقت خاموش نمیشدند .یک علامت بود تا کسی راه را گم نکند .یا مسافرانی که از راه دور میآیند بروند و شب را آنجا بگذرانند و استراحت کنند .یک گنبد خاکی داشت و منارههای نه چندان بلند که سر هر مناره سه فانوس را روشن میکردند .حیاط کوچکی داشت با درختهای فراوان که دور تا دور امامزاده را گرفته بود و پشت سر آن قبرستانی ای بود .جایی که جنازه پدرشان آن جا دفن شده بود .
: تو هم داری به آن چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم ؟
سبحان جوابی نداد و فقط به سمت امامزاده نگاه میکرد .
: حالا که کار از کار گذشته است اما راستی اگر کسی قرار بود سگی را ببیند خوب اول ما باید میدیدیم که صبح تا شب کنار آقیل بالا و پایین میرفتیم .گوسفندان را چرا میبردیم.هیزم را میآوردیم .هیچکدام از بچههای آقیل چنان سگی را که نشانیاش را داده بودند . ندیده بودند.چندان جای دندانی هم پیدا نشد روی جانش که بفهمیم جای دندان کدام حیوان است .نظر از تو چیه؟
: چی بگویم تا حالا صدها بار با خودم فکر کردم .هر بلایی که سرمان بیاید حق مان است .
سلیمان ته تفنگ را روی زمین گذاشت ولوله تفنگ را در دستانش گرفت و سرش را به آن تکیه داد و گفت:
: سگ بیچاره.. چقدر دلم برایش میسوزد..چقدر ناله زد .با چشمانش از ما میخواست که به او رحم کنیم .ماهم به او رحم کردیم .دست و پایش را بستیم .به گمانم دست و پایش همان اول شکسته بود با آن سنگهایی که اکبر میزد گاو بود میافتاد این که سگ بود .کم بخت زبانش از دهانش بیرون افتاده بود و سر و بدنش پر خون شده بود .اکبر احمق میگفت که بیایید همین جا سرش را جدا کنیم .اما ما میخواستیم بیاریم ونشان بدهیم که قاتل آته مان را گیر انداختهایم
سبحان چیزی برای گفتن نداشت و فقط بیرون را که داشت روشن میشد نگاه میکرد .دستانش را به پشتش گره کرده بود و به هم فشار میداد . فقط ایستاد شده بود. مانند متهمی که منتظر است طناب دار را به گردنش بیاندازند .
نور الکین داشت کم رنگ و کم رنگ تر میشد و باد آرام میگرفت .
: آن قدر در فکر کشتن سگ بودیم که شکم کلان شدهاش را ندیدیم. گناه تولههایش ما را گرفت .اصلاً گرگی در این حوالی نبود .در یک لحظه از زمین و زمان صدای گرگ میآمد.
سبحان دستش را مشت کرد و به دیوار زد
: بس است .با زیاد گفتن چیزی درست نمیشود .در این پانزده سال یک نان راحت نخوردیم .یک خواب راحت نکردیم .یک روز خوب نداشتیم .هر وقت که از آنجا رد میشوم .همان لحظه پیش چشمم میآید.صدای اش را به یاد میآورم که داشت اسم من را صدا میزد.برگشتم که دستش را بگیرم که همین اکبر حرامزاده دست من را کشید .هر چی گفتم صبر کن تا کمکش کنیم میگفت باید جان خودمان را نجات بدهیم.
سلیمان سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
: یوسف چه قدر گفت نزنید گناه دارد ما قبول نکردیم . ما تا آن وقت سگ هار ندیده بودیم .از چنان کربلایی چنین پسری هم انتظار میرفت .
: من ماندم که دختر آن کربلایی چطور آمده و زن از تو شده است .
: چی گفتی؟
: هیچی...هیچی نگفتم
: نه...تو چی گفتی؟ یک بار دیگر هم بگوی چی گفتی.
: هیچی نگفتم دیوانه خدا
: تو به لیلی چی کار داری؟ زندگی من واو جداست .هر چی شود من واو زن و شوی هستیم.او مادر اولادهای من است .
: من که گفتم تو غصهات نیست.تو غم چی را باید بخوری.معلوم است که کربلایی نوسه های خود را یتیم نمیکند و دختر خود را بیوه .غصه خود را من و اکبر باید بخوریم .تو را که غمی نیست .
: منظور گپهایت را نمیفهمم.منظورت چیست؟تو یک منظوری داری که این گپها را میزنی .
: نه هیچ منظوری ندارم .همین طوری یک گپ زدم .
:بگوی چی منظور داری؟
سبحان با صدای بلند جواب داد:گفتم که هیچ منظوری ندارم.
سلیمان در همان حالت که نشسته بود. تفنگ را برداشت و به سمت سبحان نشانه رفت.
: زود بگوی که چی منظور داری؟ .به خدا اگر نگویی همین جا قار قارت میکنم .
سبحان حیران مانده بود که چی کار کند .فانوس داشت نفسهای آخرش را میکشید.نفس در سینه سبحان به سختی بالا و پایین میآمد دو چشم سبحان خیره مانده بود به لوله تفنگی که طرفش نشانه بود
: این کارها چیست که میکنی ؟ تفنگ را بگیر پایین حالی مرا به کشتن میدی .
: تو خیال کردی من نمیفهمم.نمیفهمم که چرا تو گپ لیلی رل پیش میکشی. نمیفهمم که تو اول میخواستی لیلی را بگیری.مطمئن باش که جنازه لیلی را هم به تو نمیدادند که گور کنی.کی اجازه یوسف را گرفته بود من یا تو ؟کی کربلایی را میگفت که بذار بیاید خیر است ما مواظبش هستیم ؟تو نمیفهمی که من از خاطر از تو چقدر طعنه شنیدم.به تو قول میدم که کربلایی به تو دختر نمیداد.
سبحان با عصبانیت از جایش به سمت سلیمان خیست .
چطور به تو دختر داد؟ .مگر تو با ما نبودی ؟:
: قصه من وتو با هم فرق میکند .من و لیلی از بچگی همدیگر را دوست داشتیم .لیلی خودش کربلایی را راضی کرد .
: نگو که دوستش داشتی که باور نمیکنم .میخواستی جای خالی یوسف را برای کربلایی پر کنی .خواستی که دلت آرام بگیرد. نمیدانم شاید چشم سرخ کرده بودی به زمینهای کربلایی.
: دیوانه خدا دختر کی ارث خور بوده ؟.دختر را کی در ارث آدم حساب میکنه . تا بچههای اش هست دخترهایش را صبر است
: اصلاً گپ سر چی بود .؟ سر چی ما داریم جنگ میکنیم ؟من هیچ منظور گپهایت را نمیفهمم
: لیلی مال من بود .من میخواستم لیلی را بگیرم .
: بی ننگ بیغیرت لیلی زن من است .من برادر تو هستم .تو کاکای اولادهای من هستی .چطور این گپ را میزنی؟
: تو نمیفهمی یا خودت را به نفهمی زدی؟خوب میدانستی که من لیلی را میخواستم چطور توانستی در خانه کربلایی دختر طلب بروی؟ من از تو کلانتر بودم .اول حق زن گرفتن از من بود .
: یک عمر طعنه خور مردم بودیم بس نبود .اصلاً چطور رویتان میشد که در خانه کربلایی دختر طلب بروی .با کدام روی؟با کدام آبرو؟هم تو هم اکبر حرامزاده.
: اکبر ؟
: کبر هم قبل از من و تو رفته بود.خود لیلی گفت .چند بار هم در خانهشان رفته بود.ولی هر دفعه کربلایی جوابشان کرده بود .عجیب نیست هر سه نفرمان که در کشته شدن یوسف دست داشتیم هر سه نفرمان خواستگار لیلی بودیم .
صدای فیر تفنگ آمد .شیشه اورسی شکست و شیشههای میده شده روی زمین تیدتید شدند .سبحان خودش را روی زمین انداخت . الکین خاموش شد.بیرون روشن شده بود.نور بیرون داخل را کمی روشن کرد .
سبحان سرش را از روی زمین بلند کرد و سمت سلیمان نگاه کرد .سلیمان دستانش میلرزید .تفنگ را روی زمین انداخت .
تو فیر کردی؟:
من بد کنم که فیر کرده باشم .من ..من فیر نکردم .:
صدای فیر دیگری آمد. دوباره سبحان سرش را میان دو دستانش گرفت . صدایی از بیرون داشت سبحان را صدا میزد که بیرون بیاید.سبحان از جایش بلند شد و کنار پنجره رفت .
کسی از بیرون داد میزد
بیایید ..بیایید بیرون.من سمتش فیر کردم دارد میگریزد. :
سلیمان وارخطا پرسید :
: کیه؟ ..کی فیرکرد ؟
: اکبر است .بلند شو که برویم . به گمانم سمت یوسف فیر کرده .یوسف این جا بوده بلند شو.