موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
گونتر گراس در پرونده ادبیات ضدآمریکایی _ فصل نخست

گونترگراس، صدای بلند اعتراض

14 آذر 1395 20:06 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 3.67 با 3 رای
گونترگراس، صدای بلند اعتراض

 شهرستان ادب: در آستانه روز ۱۶آذر و سالروز شهادت سه دانشجویی که ۱۶ آذر ۱۳۳۲ در اعتراض به آمریکا در دانشگاه به شهادت رسیدند؛ چهار یادداشت پیوسته از محمدرضا وحیدزاده با موضوع شاعر و نویسنده شهیر آلمانی گونتر ویلهلم گراس و نگاه معترضانه و آمریکاستیزانه او در پرونده «ادبیات ضدآمریکایی» سایت شهرستان ادب منتشر می‌شود. در این مطلب شما را به خواندن یادداشت اول و فصل نخست این مطلب با عنوان «گونترگراس، صدای بلند اعتراض» دعوت می‌کنیم. سه فصل دیگر مقاله آقای وحیدزاده در روزهای آینده به مرور منتشر می‎شوند.

 

کودکی‌هایی که با رنج و سختی گذشت

همان‌طور که پیش از این در معرفی امیری باراکا[1]، شاعر انقلابی و ضد استکبار آمریکایی اشاره شد، جهان غرب برخلاف تصور رایج، هیچگاه جهانی تکصدا و یکپارچه هسمو با سیاست‌های ظالمانۀ سردمداران آن نبوده است و به رغم تبلیغات گسترده و مسخ‌کنندۀ رسانه‌های جمعی، بعضاً می‌توان در دل همین جوامع از روشنفکران و صاحب‌قلمانی نام برد که نه هرگز مغلوب تصویر برساختۀ این رسانه‌ها گردیده‌اند و نه هیچگاه قلم و زبان خویش را به صاحبان قدرت و ثروت ارزانی کرده‌اند. بی‌گمان یکی دیگر از این چهره‌های آشنا و آزاده، نویسنده و شاعر شهیر آلمانی، گونتر ویلهلم گراس[2] است. او روشنفکری بود که علاوه بر شاعری و نویسندگی در زمینۀ نمایشنامه‌نویسی، تصویرگری، نقاشی و مجسمه‌سازی نیز فعالیت می‌کرد.

گونتر گراس در شانزدهم اکتبر 1927 از پدری پروتستان به نام ویلهلم و مادری کاتولیک به نام هلنه، در شهر دانتسیگ[3]لهستان متولد شد و بیشترِ زندگی سخت و فقیرانۀ خود را در همین شهر گذراند شهری که بعدها پیوسته میان آلمان و لهستان دست به دست می‌شد و بهانۀ آغاز جنگ دوم جهانی هم بود و به عنوان شهری مرزی و با فرهنگی چندگانه تأثیر بسزایی در شکل‌گیری شخصیت ادبی گراس در سال‌های بعد داشت. پدر او در «لانگ فورت[4]»، جایی در حومۀ شهر دانتسیگ، یک مغازۀ خواربارفروشی داشت؛ چیزی که در آن زمان به آن «مغازۀ کالاهای مستعمراتی» می‌گفتند. سه سال بعد در 1930 خواهرش والتراوت[5] به دنیا آمد. این تاریخ را می‌توان مصادف دانست با دوران رکود اقتصادی. در این زمان مادرش وظیفۀ وصول طلب را به او واگذار کرده بود. او همچنین تحت ‌تأثیر تربیت مادرش که زنی کاتولیک بود، خدمت‌گزار کلیسا شد. علاوه بر این مادر گراس او را در سنگ‌کاری نیز تشویق می‌کرد و خیال‌بافی‌های او را می‌ستود. همین تشویق‌ها در سال‌های بعد در سوق دادن گراس به کالج هنری و علاقه‌اش به نوشتن بی‌تأثیر نبود. گراس خود در این باره گفته است: «مادرم داستان‌های من‌درآوردی و خیالی مرا دوست داشت. اما پدرم می‌خواست من مهندس شوم.» او در 1937 در همان شهر به دبستان و سپس در 1937 به دبیرستان رفت. اما نهایتاً و در پانزده سالگی مدرسه را ترک گفت و زندگی سخت خانوادگی او را به دامان ارتش هیتلری انداخت.

او بعدها نحوۀ داوطلبی‌اش برای پیوستن به ارتش را این‌گونه شرح داد: «در مدرسه این ترس احمقانه را داشتیم که نکند جنگ زود تمام شود. اما شاید [دلیل دیگر این تصمیم] به خاطر کمبود فضا در آپارتمان دوخوابه‌مان و مشاجرات من با پدرم بود.» دو سال بعد، یعنی 1944 و در هفده سالگی وارد خدمات تدارکاتی شد و در لشکر دهم، به خدمت توپخانۀ اس‌اس‌-فروندبرگ درآمد. او پس از یک سال جنگ، در بیست آوریل مجروح شد و بعد در هشتم مه ۱۹۴۵، روز تسلیم رسمی آلمان نازی، در مارین‌باد[6] به اسارت نیروهای آمریکایی درآمد. یک سال در بازداشتگاه آمریکایی‌ها به سر برد تا در نهایت پس از پایان جنگ آزاد شد. او در بازجویی‌های مقدماتی افسران آمریکایی، به‌ عضویتش در شاخۀ مسلح حزب نازی (اس‌اس)[7] اعتراف کرد؛ راز ننگ‌آلودی که دیگر تا سال 2006 هیچگاه از آن سخنی به میان نیاورد و آن را از همگان پنهان کرد. سربازی در ارتش هیتلر، خدمگی در رستۀ ضد هوایی، اعزام به جبهه به عنوان خدمۀ تانک، جراحت در جنگ، به اسارت نیروهای ایالات‌ متحدۀ آمریکا درآمدن و یک سال بازداشت، همۀ این‌ها تجارب شگفتی بود که ارمغان دوران کوتاه حضورش در جنگ جهانی دوم محسوب می‌شد. زندگی پرفراز و نشیب گونتر گراس و کودکی دشوار و جوانی مملو از تجارب متنوع او، ره‌توشۀ ارزشمندی برای سال‌های شکوفایی ذوق ادبی و هنری او شد.

 

آغاز فعالیت‌های هنری و ادبی و پیوستن به گروه 47

گراس بعد از آزادی، در مقاطعی کوتاه، کشاورزی در مزرعه، کارگری در معدن پتاسیم و سنگ‌تراشی در قبرستانی در دوسلدورف[8]را تجربه کرد و سپس به خانواده‌اش که از دانتسیگ رانده شده بودند، پیوست. به اعتقاد برخی از صاحب‌نظران فقر و سختی، کارگری و زیستن در جنگ و همچنین محرومیت از تحصیلات منظم و عالی، تأثیر بسزایی در شکل‌گیری زبان پیچیده و سخت او داشت و در سال‌های بعد آثار او را مملو از تصاویری از مشقت و بیچارگی کرد. پس از این او به سراغ پیکرتراشی رفت و از 1948 تا پایان سال ۱۹۵۲ در آکادمی هنر دوسلدورف به تحصیل در رشتۀ پیکرتراشی و گرافیک پرداخت و پس از آن شاگرد مجسمه‌سازی کارل هارتونگ[9]، هنرمند آلمانی در برلین شد. گراس در این زمان روزنامه‌نگاری هم می‌کرد. او که در آغاز سراغ نقاشی و مجسمه‌سازی رفته بود، در سال‌های ١٩٥٣ تا ١٩٥٦ در دانشکدۀ هنرهای تجسمی برلین مشغول به تحصیل شد و در طول دوران تحصیلش چندین نمایشگاه از آثار خود برپا کرد. نواختن سازی بومی در یک گروه جاز، فعالیت در تئاتر و سفر به فرانسه، ایتالیا و سوئیس به وسیلۀ اتو استاپ[10]، از جمله فعالیت‌های دیگر او در این سال‌ها بود.

او همچنین با علاقه‌ای که در خود به نوشتن یافت، به عضویت گروه ادبی موسوم به «گروه 47» درآمد و نخستین نوشته‌هایش را در این گروه خواند؛ گروهی که از سال 1947 و بعد از جنگ تأسیس شده بود و اینگبورگ باخمن[11]، ورنر ریشتر[12]، والتر هولرر،[13] اووه جانسون[14]، ایلزه آیشینگر[15] و هاینریش بُل[16]، دیگر نویسندۀ سرشناس آلمانِ پس از جنگ، از اعضای آن بودند. این گروه در واقع متشکل از نویسندگانی بود که ادبیات را درآمیخته با جامعه و سیاست می‌دیدند و خود را در قبال هرآنچه اطرافشان می‌گذشت، متعهد می‌دانستند. اعضای این گروه در صدد ایجاد تحول در ادبیات بعد از جنگ آلمان بودند و البته از عهدۀ این مهم نیز به خوبی برآمدند. از این زمان به بعد سیاست و تاریخ دیگر هیچگاه گریبان آثار گراس را رها نکرد و تبدیل به دغدغۀ اصلی او در نوشتن شد. همچنین می‌توان گفت سیاست و تاریخ در آثار گراس با تخیلی بی‌حد و مرز همراه بود؛ چرا که او تاریخ را از مجاری خیال روایت می‌کرد. در واقع او تلاش می‌نمود با یاری گرفتن از تخیل خود به هنگام نقل تاریخ، به وجوهی از تاریخ بپردازد که در روایت‌های رسمی پنهان مانده است. او به دنبال سطر‌های گمشده و مهم‌تر وقایع بود.

 

انتشار طبل حلبی؛ نوید ظهور یک نویسندۀ بزرگ

نیمۀ اول دهۀ پنجاه برای گراس، آبستن اتفاقات مهم دیگری هم بود. او در سال 1954، با یک دانشجوی سوئیسی در رشتۀ باله به نام آنا ماگارتا شوارتس آشنا شد و در همین سال با او ازدواج کرد. جز این، گراس مادر خود را نیز در همین سال از دست داد. سال‌های بعد را اما می‌توان برای او سال‌های «اولین‌ها» در فعالیت‌های ادبی‌ و هنری‌اش به شمار آورد. او در سال بعد اولین حضور جدی‌اش را که با ارائۀ برخی از آثارش نیز همراه بود در گروه 47 تجربه کرد و در همین سال توانست جایزۀ سوم رادیوی جنوب آلمان را برای شعرهایش از آن خود کند. همچنین توانست اولین مجموعه‌شعرش را در سال 1956 با عنوان «برنزی‌های مرغان باد» به چاپ برساند. 1956 سال برپایی اولین نمایشگاه طراحی‌های او نیز بود. با این‌همه چاپ مجموعه شعر و برپایی نمایشگاه، نظرهای مثبت چندانی را به سوی او جلب نکرد.

او پس از این به پاریس مهاجرت کرد و مشغول نوشتن رمان «طبل حلبی» شد. در این سفر با پل سلان[17]، شاعر نامدار فرانسوی هم آشنا شد؛ کسی که به گفتة گراس آشنایی با او نتایج پرباری برایش به همراه داشت. پل سلان در این مقطع راهنمای گراس شد و با معرفی برخی آثار مثل ترجمة آلمانی «رابله»، داستان‌های تخیلی «برادران گریم»، داستان‌های راهزنان اسپانیایی عربی و حتی فیلم راشومون آکیرا کوروساوا، او را در پرورش خیال و قلمش بسیار یاری کرد. گراس بعدها با اشاره به الهام‌بخش بودن این آثار و تأثیری که از آن‌ها پذیرفت گفت «زمانه در آن‌ها مثل تصاویر در آینه‌های مقعر و دفرم‌شده نشان داده می‌شد» همچنین 1957 سال نخستین اجرای نمایشنامۀ «سیل» در فرانکفورت هم بود. او در همین سال تولد پسران دوقلویش به نام‌های فرانتس و رائول را به جشن نشست.

سال‌های 1955 تا 1967 را می‌توان سال‌های حضور او در جلسات سالانۀ گروه 47 دانست. این گروهِ غیر رسمی که فعالیت‌های خود را از سپتامبر 1947 آغاز کرده بود و دلیل نام‌گذاری‌اش نیز همین بود، از گروهی از نویسندگان و منتقدان بانفوذ آلمانی تشکیل یافته بود. اعضای این گروه عقیده داشتند که به جای سبک و سیاق تصنعی تبلیغاتی دوران نازی، باید به زبان ادبی متفاوتی دست یابند. آخرین جلسۀ این گروه در 1967 برگزار شد. والتر هولرر، از جمله اعضای برجستۀ گروه، حامی سرسخت گراس بود؛ چنان‌که انتشار مجموعه شعر گراس هم با حمایت او انجام شد و با کمک همو، ناشر مقرری ثابتی را برای گراس تعیین کرد تا او بتواند با استفاده از این فرصت به نگارش طبل حلبی بنشیند. گراس در سال 1958 یک بار دیگر به لهستان سفر کرد و با حضور در نشست سالانۀ گروه 47 به قرائت فصلی از رمان «طبل حلبی» پرداخت. 1959 سال انتشار کتاب بزرگ «طبل حلبی» بود. گراس که از او تا پیش از این تنها دو نمایشنامه و چند شعر منتشر شده بود، یکباره با انتشار این رمان به شهرتی جهانی و شگفت دست یافت.

 

انتقام سناتورهای عصبانی از گراس

طولی نکشید که تصاویر خیالی قوی و زبان ادبی قدرتمند این اثر نظرها را خیره کرد. از انتشار این اثر، به غیر از نوید ظهور یک نویسندۀ خلاق و جسور، خبر درد سر نیز به گوش می‌رسید. البته او پیش از این و در آثار دیگرش نیز نشان داده بود که سر ناساز و پرشوری دارد؛ اما این رمان کمی فرق می‌کرد. گراس با این کتاب خشم بسیاری از مراکز قدرت و نفوذ را برانگیخته بود. از این رو به رغم محبوبیت بسیاری که در میان منتقدان و خوانندگان خود یافته بود، از سوی برخی‌ها نادیده گرفته شد. از آن جمله دولت محلی «برمن»، با واکنشی غیر قابل انتظار و به‌ بهانۀ واهی غیر اخلاقی بودن برخی از صحنه‌های این کتاب، مانع اهدای جایزۀ ادبی معتبر این‌ شهر‌ به گراس شد. اما مسئله تنها به اینجا ختم نشد. بسیاری در مخالفت و تمسخر این رمان دست به قلم بردند و حتی در دوسلدورف آن را سوزاندند.

با این همه و با وجود تمسخر منتقدان و انتقامی که سناتورهای عصبانی در جایزۀ برمن[18]از این رمان گرفتند، طبل حلبی در مدتی کوتاه توانست برای نویسندۀ سی و دو ساله‌اش شهرتی جهانی به همراه آورد؛ رمانی که می‌کوشید زمینه‌های ظهور نازیسم را بکاود. این کتاب داستان پسرکی به نام اسکار بود که هوشی اهریمنی داشت. او در سال‌های کودکی با مشاهدة دنیای بزرگسالان، با تمام پلیدی‌ها و پلشتی‌های آن تصمیم گرفته بود دیگر بزرگ نشود و همواره سه ساله باقی بماند. او مردی بود به نام اسکار که در یک بیمارستان روانی بستری بود. اسکار که در دانتسیگ با فرهنگ لهستانی‌‌آلمانی پرورش یافته بود، پس از  این به دوسلدورف می‌رود و دست به کارها و پیشه‌های مختلفی می‌زند. گراس در این اثر با ترسیم فضاهای متنوع و چهره‌های گوناگون، توانسته بود به بهترین وجهی تاریخ معاصر آلمان را به تصویر بکشد. به گفتة بعضی از منتقدان در این رمان رویارویی با تاریخ گذشته و برخورد با فاجعة «ناسیونال سوسیالیسم» در بستری صاف و هموار صورت نمی‌گیرد، بلکه با تنش‌ها و خلجان‌های پراضطراب روزگار گره می‌خورد.       همچنین برخی‌ها بر این باورند که این رمان تا حد زیادی از زندگی خود گراس گرته‌برداری شده است.

گراس پس از انتشار این رمان در سال 1960 یک بار دیگر به برلین بازگشت تا خود را برای نوشتن کتاب دومش آماده کند. انتشار رمان کوتاه «موش و گربه»، دومین کتاب از تریلوژی (سه‌گانه) شهر دانتسیگ بود. در 1961 برای گراس اتفاقات دیگری هم رقم خورد. اجرای نمایشنامۀ «آشپزهای خبیث» در برلین، دیدار با ویلی برانت[19]و همکاری با حزب سوسیال‌دموکراسی[20] و تولد دخترش لورا از آن جمله‌اند. او در سال بعد یعنی 1962 مشغول نوشتن سومین رمان خود و سومین کتاب از تریلوژی دانتسیگ، با نام «سال‌های سگی» شد؛ گراس در این سال جایزه‌ای ادبی را نیز در فرانسه برای کتاب «طبل حلبی»‌اش دریافت کرد. او سال بعد، پس از انتشار آخرین کتاب از سه‌گانه‌اش، سال‌های سگی، مشغول تدریس در آکادمی هنرهای برلین شد. انتشار سومین کتاب از سه‌گانۀ دانتسیگ در سال 1963، شالودۀ خلاقیت ادبی و مضمونِ محوری آثار او، یعنی برخورد با گذشتۀ آلمان و پی‌گیری سایۀ سنگین آن بر جامعۀ امروز را برای همیشه پی‌ریزی کرد.

 

درآمیختن ادبیات و سیاست، چیزی که گراس خوب بلد بود

حالا دیگر با تکمیل این سه‌گانه همگان ویلهلم گونتر گراس را می‌شناختند؛ نویسندۀ توانایی که با بی‌رحمی و بی‌مماشات، در کتاب‌هایش به ریشه‌های ظهور هیولایی مثل نازیسم پرداخته بود. گراس سال 1964 به آمریکا سفر کرد. یعنی همان کشوری که سربازانش حدود بیست سال پیش او را زخمی و مهزوم، دستگیر کرده و یک سال در بازداشتگاه نگاه داشته بودند. او در سال 1965 از کالج کنیان[21] در آمریکا، نائل به دریافت دکترای افتخاری شد. سپس به آلمان بازگشت و معتبرترین جایزۀ آلمان یعنی جایزۀ «کارل گئورگ بوشنر»[22] را نصیب خود کرد. ادامۀ حضور گراس در آلمان همراه بود با سفر به شهرهای مختلف این کشور به منظور شرکت در مبارزه‌های انتخاباتی به نفع حزب سوسیال‌دموکراسی. گراس همچنان قصد درافتادن با صاحبان قدرت را داشت؛ زیرا برایش مهم گفتن آن‌چیزی بود که درست می‌پنداشت. در سال 1966 اجرای نمایش‌نامۀ «مردم تمرین قیام می‌کنند» با حاشیه‌های بسیاری همراه بود. جالب بود که این نمایشنامه خشم هر دو آلمان را برانگیخته بود. حاکمان آلمان شرقی و غربی، هر دو از این نمایش‌نامه برآشفته بودند. در همین سال یک کارگردان تصمیم به ساختن فیلمی بر اساس رمان «موش و گربه» گرفت. گراس در این سال به ایالات متحده، مجارستان و چکسلواکی هم سفر کرد.

سفر، اعتراض و مبارزه بخش جدایی‌ناپذیر زندگی گراس شده بود. در سال بعد او بار دیگر وارد یک مبارزۀ انتخاباتی شد و در ایالت‌ اشلزویگ‌ هولشتاین‌ به نفع حزب محبوبش (SPD)به فعالیت پرداخت و در همین سال یک مجموعه‌شعر دیگر نیز به چاپ رساند. او ادبیات و سیاست را به هم آمیخته بود. مبارزه می‌کرد و شعر می‌گفت. داستان می‌نوشت و سخنرانی سیاسی می‌کرد. دو سال بعد باز هم موفق به دریافت جایزۀ ادبی تئودور فوتنانه[23] برای رمان «بی‌حسی موضعی» ‌شد و هم‌زمان اقدام به تشکیل یک گروه ابتکاری‌ با هدف‌ مبارزۀ انتخاباتی به نفع ویلی برانت کرد. گراس در سال 1969 برای حمایت از برانت، دوست سیاسی‌اش و نامزد مقام صدراعظمی آلمان شرقی در بیش از صد اکسیون انتخاباتی شرکت کرد. حتی این دوستی عمیق سیاسی که از سال 1961 تا زمان مرگ برانت در 1992 ادامه داشت، بعدها شکل ادبی نیز به خود گرفت و در قالب کتابی مشتمل بر مجموعه‌ نامه‌نگاری‌های گراس و برانت، به چاپ رسید و تبدیل به یکی از آخرین کتاب‌های پراهمیت گراس شد.

 

وقتی گراس با طبل حلبی‌اش به سینما رفت

گراس در سال 1970 برای امضای عهدنامه‌ای با لهستان عازم ورشو شد؛ طبق این عهدنامه قرار بود موانع حضور ساکنان دو سوی مرز برای حاضر شدن بر سر مزار کشته‌شدگانشان در جنگ برداشته شود. این خواسته‌ای بود که گراس در پی تجربه‌های عینی خویش به آن رسیده بود. او در سال 1972 رمان دیگری به نام «از دفتر خاطرات یک حلزون» را به چاپ رساند. سال 1974، زمانی که دخترش هلنه به دنیا آمد، همۀ شعرهایش را در قالب یک مجموعه به چاپ رساند و مقالاتش را نیز در کتابی به نام «شهروند و صدایش» گرد آورد. سال بعد به هندوستان و چین سفر کرد و در 1976 یکبار دیگر عازم آمریکا شد. این بار دانشگاه هاروارد بود که قصد داشت با اعطای دکترای افتخاری به او و هاینریش بل و کارونا اشترن، اعتباری برای خود کسب کند. حالا گراس که هیچگاه تحصیلات منظمی نداشت نائل به دریافت دومین دکتری افتخاری خود می‌شد. سال 1977 سال انتشار رمان مهم دیگری از او به نام سفره‌ماهی (یا کفچه‌ماهی) بود؛ کتابی که به نظر می‌رسید بنا دارد تاریخ جهان را روایت کند. در واقع او در این کتاب بار دیگر از منظر خود به بیان تاریخ با بهره‌گیری از عنصر خیال پرداخته بود. گراس در سال 1978 بنیاد «آلفرد دوبلین»[24]را بنیان گذاشت و همۀ هزینه‌های آن را خود تأمین کرد و در همین سال، در زادگاهش یعنی دانتسیگ لهستان، یعنی همان سرمنشأ خلق سه‌گانۀ گراس، مدال ولادیمیر مایاکوفسکی[25] را برای فعالیت‌های ادبی‌اش دریافت کرد. در این سال یک اتفاق ناخوشایند هم برای او افتاد. از همسرش آنا شوراتس جدا شد.

گراس از سال‌های پیش تجارب بسیاری از شرکت در انجمن‌های ادبی داشت؛ به ویژه گروه 47 و اعضای خاطره‌انگیز آن گروه. همین خاطرات دستمایۀ نوشتن داستان بلند دیگری شد. در سال 1979 گراس کتابی منتشر کرد به نام «اجلاس تلگته» یا دیدار در تلگته؛ کتابی که باید آن را روایت داستانی دیدار با شاعرانی آلمانی در دهۀ پنجاه دانست. چه بسا بتوان گفت بن‌مایۀ اصلی این رمان خاطرات گراس از سال‌های دور حضورش در گروه 47 بود. در واقع به اعتقاد بسیاری و همان‌طور که بعدها خود نیز در گفتگو با الیزابت گافنی و جان سایمون اذعان کرد، هدف اجلاس و شخصیت‌های آن در این رمان، همان‌هایی بود که جلسات گروه 47 را در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم شکل می‌داد.

او در همین سال با «اوته گرونرت» ازدواج کرد و پدرش را از نیز دست داد. در این سال کارگردان شهیر آلمانی، فولکر اشلندورف[26]که پیش از این توانایی‌اش را در اقتباس‌های سینمایی با ساخت فیلمی بر اساس رمان «آبروی از دست رفتۀ کاتارینا بلوم» اثر هاینریش بل، به اثبات رسانده بود، تصمیم به ساخت فیلمی با اقتباس از رمان «طبل حلبی» گرفت؛ فیلمی که موفقیت‌های فراوانی را برای کارگردانش به همراه آورد و بیش از پیش بر شهرت گراس و رمان طبل حلبی‌اش افزود. این فیلم برندۀ نخل طلای فستیوال کن شد و جایزۀ اسکار فیلم‌های خارجی را نیز دریافت کرد. 

 

 




کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • گونترگراس، صدای بلند اعتراض
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.