موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu

«رؤیای آمریکایی» به روایت «هاوارد فاست» | از کتاب «مهاجران»

23 اسفند 1399 08:23 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: با 0 رای
«رؤیای آمریکایی» به روایت «هاوارد فاست» | از کتاب «مهاجران»

شهرستان ادب: پنجاهمین صفحۀ ستون «یک صفحه خوب از رمان خوب» سایت شهرستان ادب را به مناسبت سالروز درگذشت «هاوارد فاست»، با صفحه‌ای از کتاب «مهاجران» با ترجمۀ «فریدون مجلسی» به‌روز می‌کنیم:

وقتی دان به اتاق خودش در هتل بیلتمور رفت، روی بسترش دراز کشید و به سقف خیره شد. چهل‌سال داشت و اگر تاکنون کسی رؤیایی آمریکایی را در خواب دیده بود، او نیز مطمئناً چنان رؤیایی در سر داشت.

اکنون سال ۱۹۲۸ بود و فقط چهل‌سال از زمانی که مادر و پدرش در بندرگاه نیویورک از کشتی قدم به آیس‌آیلند گذاشته بودند می‌گذشت. پدرش ماهی‌گیری فرانسوی‌ایتالیایی بود که با همسری ایتالیایی، بدون ذره‌ای آشنایی با انگلیسی، سرگردان و بی‌آنکه در دنیای ایست‌ساید نیویورک دوستی داشته باشد، قدم به آن‌جا نهاد. آن‌ها ماجراهایی را که بر سرشان آمده بود، بارها و بارها برایش گفته بودند. آن روزهای گرسنگی در نیویورک، استخدام پدرش در یک گروه کار برای راه آهن آچیسن و توپکا و سانتافه، خطی که از فراز کوه‌ها وارد سان‌فرانسيسكو می‌شد، نخستین دورنمای سان‌فرانسيسكو، آن شهر طلایی در کنار خلیج، مبارزه برای زندگی کردن و برای زنده‌ماندن و برای بودن و آن روزی پس از سال‌ها او و پدرش به کار در قایق خودشان پرداختند و همۀ این‌ها در آن زلزله پایان یافت.

آن خاطره واقعی و زنده بود. فقط کافی بود چشم‌هایش را ببندد و مزۀ ترشح آب شور را بچشد و صدای آواز پدرش را با لهجۀ مارسی بشنود، میگوهای ازدست‌رفته کوچک‌تر از آنند که اهمیتی داشته باشند. می‌توانست صدای بم پدرش را بشنود. او هرگز هنگام دریا رفتن آواز نمی‌خواند، بلکه فقط هنگامی می‌خواند که صید خود را گرفته بودند و با باد مساعد باز می‌گشتند. هرگز هنگامی که از موتور استفاده می‌کردند آواز نمی‌خواند. از موتور بیزار بود و آن را به فرانسه، خوکی که دود می‌کند می‌نامید. اما هنگامی که باد در بادبان‌ها می‌افتاد و قایق با صیدش آهسته پیش می‌رفت صدای پدرش بر فراز آب‌ها برمی‌خاست. خارج از دستگاه می‌خواند اما صدایش آن‌قدر قوی بود که از آن‌سوی خلیج شنیده می‌شد. کوشید به یاد آورد که روزی او نیز پسر خودش، تامس را در خليج سان‌ماتئو با کشتی بادبانی به دریا برده بود، اما خاطره‌اش گنگ و مه‌آلود بود. همچون همۀ خاطرات دیگر زندگی‌اش، جز زمان‌هایی که با می لینگ بود. غیر از آن، همه‌چیز خواب و خیالی بی‌معنی بود. با وجود این، درحالی که روی تخت هتل دراز کشیده بود و چرت می‌زد، در برابر این فکر مقاومت می‌کرد و آن را پس می‌زد. او از میان هیچ برخاسته بود و خود را به یک پادشاه و امپراتور واقعی بدل کرده بود. بر ناوگانی از کشتی‌های بزرگ مسافری، یک خط هوایی، یک فروشگاه بزرگ باشکوه، یک هتل تفریحی عالی و اموال و املاک بسیار فرمان می‌راند و نان و زندگی صدها مرد و زنی را که به اراده او کار می‌کردند تأمین می‌کرد. بله، مارک لِوی شریک و دوستش بود. اما مارک همچون یک سایه بود. اگر دان اختیار بیست‌میلیون دارایی را در دست داشت، خودش آن را به دست آورده و نتیجۀ کار خودش بود و چگونه ممکن بود این چیزها خواب و خیالی بی‌معنی باشد؟ در واشنگتن و نیویورک به او خوشامد می‌گفتند؛ مردم به او کرنش می‌کردند و پیرامونش خادمانی گرفته بودند که هرچه می‌گفت تأیید می‌کردند و در خانه‌ای بزرگ در راشن‌هیل زندگی می‌کرد و همه اتفاق نظر داشتند که همسرش یکی از زیباترین زنان سان‌فرانسیسکو است. با این حال بیش از هر کس در پهنۀ جهان تنها بود...


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • «رؤیای آمریکایی» به روایت «هاوارد فاست» | از کتاب «مهاجران»
  • «رؤیای آمریکایی» به روایت «هاوارد فاست» | از کتاب «مهاجران»
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.