شهرستان ادب به نقل از روزنامۀ وطن امروز: در نگاه اول، دستخون مثنوی فتنه است و در حال موضعگیری در قبال ماجرای سال 88، که هست؛ اما حالا که به ظاهر آن روزها گذشته و دیگر کسی (جز اندکی) حرفی از آن روزها به میان نمیآورد، زمانۀ دستخون گذشته و حرفش تمام شده؟ نه، دستخون هنوز معاصر ماست؛ چون ما هنوز در شهر زندگی میکنیم و دستخون، مثنوی شهر است:
شهر در خواب است و من بیدار
کودکم با خنده خوابیده است
دفترم از گریهها خیس است
ماه بر تاریخ، تابیده است
این شهر کدام شهر است؟ بر کجا بنا شده؟ به چه تکیه دارد؟ چه کسی آن را به ما معرفی کرده؟
این شهر تجسد ایران فرهنگی است؛ این شهر اولاً ایرانی و ثانیاً فرهنگی است. بر بنیادی از ذهن مخصوص ما و به قول خود کتاب، بر بنیانی از رؤیا:
سروها با او که بالیدند
نام ایران بر زبان افتاد
از جوانان عجم شوری
جاودانه در جهان افتاد
غیرت اقبال لاهوری
در رگ ایرانیان پیدا
کرد و ترک و فارس در یک صف
لشکر رویینتن رؤیا
این شهر را رویینتنان ساختهاند که رؤیای بهشتیشان، رویینتنشان کرده و آسیبناپذیرشان ساخته است و این شهر را چه کسی اولبار به ما شناسانده؟ اقبال لاهوری. اقبال حق بزرگی بر معاصرین جهان اسلام و ایران دارد و یکی از معماران اصلی ایران جدید هست؛ هرچند بهظاهر در تشکیل پاکستان نقش داشته، ولی ایرانی که شاعر از آن سخن میگوید، ایرانی جدا از افغانستان و پاکستان نیست، حتی جدا از هند و ترکیه هم نیست؛ ایران فرهنگیِ اقبال است که آرزو داشت شوری در جوانان عجم بیفتد و گرۀ بسته تجدد و سنت، باز شود. انقلاب سال 57، همان شوری بود که اقبال انتظارش را میکشید. این شور «ایران» را بر پایۀ رؤیا ساخت، نه چونان پهلوی لشکری از سلاح. شاعر از شهری صحبت میکند که سال 1357 ساخته شده است. هرچند قبل از آن هم جسدی داشته و خاکی اشغال کرده بوده، ولی هنوز «شهر» نشده بوده است. شهر زمانی ساخته میشود که عنصری غیرزمینی زیربنای آن را گذاشته باشد. از این روست که تا پیش از انقلاب سال 57، نمیتوان ایران را دارای شهر مدرن دانست. تهران بود، اصفهان تغییر کرده بود، مشهد دیگر مشهد پیش از قاجار نبود، تبریز پر بود از کارخانه و نهاد جدید و غیره، اما در ایران شهری نبود. شهر در سال 57 ساخته شد، وقتی که خونهای پاکی سنگ بنای معاصر بودن ایرانیان را گذاشتند:
بیل بر دوش شهیدی نو
آب را اینجا شهید آورد
سقف را اینجا شهیدی ساخت
دای* را بالا شهید آورد
این تازه شروع روایت مؤدب از شهرِ پس از انقلاب است. او نگران شهر خفته است: شهر در خواب است و من بیدار
اما این خواب از چه زمانی آغاز شده است؟ از زمانی که روحِ اقبالی شهر به آسمان پرواز کرد و جسم جدید، منشأ زنده بودن خویش را از دست داد. البته آن روح کامل جدا نشد که در آن صورت، شهر میمرد. اما شهر خوابیده و همین، کورسوی امیدی را برای بیداری در دل شاعر زنده نگه میدارد.
چه کسی قرار است شهر را بیدار کند؟ چه کسی میتواند شهر را بیدار کند؟ شاعر میداند شهر چه زمانی خوابیده، وقتی که روحی که در انقلاب دمیده بود، تن را رها کرده:
جاده با مسجد تصادف کرد
توسعه، سازندگی، عمران
ریشهایی شعلهور، منفور
ریشهایی در تنور نان
اما شاعر از پس این ریشها بر نمیآید. شاعر در برابر این ریشها، هیچ سلاحی برای زنده کردن شهر ندارد. این زنگیهای مست که تیغ سازندگی در دست میچرخانند و نعره میکشند، هیچ سری و هیچ قلمی را که بیدارگر شهر باشد، نمیخواهند. اما شاعر شهرش را میسراید تا لااقل در شعر، امیدی به زنده شدن شهر باقی بماند و این شعر دستبهدست شود تا رؤیا نمیرد، تا باز شوری اقبالی در رگهای جوانان عجم بیفتد.
· دای: هر چینه و طبقه از دیوار گلی