یادداشتی از محمّدقائم خانی
رازگشایی یا رمزگذاری؟ l درنگی بر مقدمۀ «زن زیادی» آلاحمد
11 آذر 1401
08:00 |
0 نظر
|
امتیاز:
با 0 رای
این روزها در اثر جریانات نسبتاً قدرتمند خوانش فمینیستی متون، توجّه به کتاب «زن زیادی» جلال آلاحمد افزایش پیدا کرده و جزئیات مهمّی از روایت زنانگی ایرانی در این کتاب کمحجم مورد بحث و فحص قرار گرفته است. امّا باید دانست که این جریان، چندان اهمّیت ادبی و فکری ندارد و مانند بسیاری از جریانات موسمی، در آیندۀ نه چندان دور، کمفروغ میشود و جان و رمقش را از دست خواهد داد. شاید مهمترین نشانۀ این بیوزنی، عدم توجّه به مقدّمۀ جلال بر این کتاب باشد. البتّه میتوان اظهار کرد که مقدّمۀ کتاب، ربط چندانی به داستانهای آن ندارد، پس طبیعی است که خوانشهای فمینیستی، علاقهای به آن مقدّمه نشان ندهند. امّا چنین پاسخی با وجود وجاهت ظاهری، درخور اعتنا نیست، زیرا اگر چنین موضع اصیل و محکمی وجود میداشت، همین تفکیک کامل مقدّمه از متن کتاب، باید مورد نقد آن جریانات قرار میگرفت و نویسنده بابت نوشتن چنین مقدّمۀ فضلفروشانهای پیش از ورود به داستانها، مورد طعن و کنایه قرار میگرفت. امّا چرا اصلاً توجّهی به مقدّمۀ داستانها صورت نمیگیرد که بخواهد به نقد یا تعریضی منتج شود؟
داستانها در کلیشههای مشخّصی خوانده میشوند و بعضی عناوین، مرتّب تکرار میشوند تا نوبت به کتاب بعدی برسد. راستش اگر کمی راحتتر سخن بگوییم، باید ادّعا کنیم که سواد خواندن چنین متنی در جامعۀ ادبی ما وجود ندارد که در نتیجۀ آن، بخواهد مورد عنایت جریانی یا عداوت گروهی دیگر واقع شود. منتها ما از چنین ادّعایی میگذریم و میرویم سراغ مقدّمه. با این توضیح که نگارش چند جمله در رابطه با این متن، به هیچ وجه نشانۀ سواد بالا نیست و فضیلتی علمی محسوب نمیشود و با کمی تمرکز و توجّه، به دست میآید.
در مقدّمۀ این کتاب، ما با متنی ویژه روبهرو هستیم که نظیرش را نه تنها در متون دیگر نویسندگان، که حتّی در آثار دیگر جلال نیز نمییابیم. برای اینکه بتوانیم درکی از این متن پیدا بکنیم، باید ابتدا موضعی در قبال نحوۀ مواجهۀ معرفتی با این نوشته اتّخاذ کنیم. این متن یا یک گزارش در موضوع متون مقدّس است، آنطور که ظاهر آن هم چنین اقتضا میکند که در آن صورت، مباحث بسیار زیادی را در پی خواهد داشت؛ یا نوشتهای خلّاقه و برساختی است که در آن صورت، نیاز به نگاهی نقّادانه پیدا میشود که بتواند پیچیدگیهای روایی آن را گشوده و معانی مخفی در شبکۀ صوری و ساختاری روایت آن را آشکار بکند. ما در این نوشته، هر دو فرض را به صورت جداگانه مورد بررسی قرار میدهیم.
اگر این مقدّمه، همانطور که از ظاهر آن برمیآید، گزارشی باشد از تتّبعات یکی از رفقای آلاحمد (و البتّه دسترنج وی در ترجمه از سریانی به فارسی که در اختیار مخاطب قرار داده شده)، ما باید همۀ توجّهمان را به رفیق جلال (یعنی آن کشیش نسطوری) معطوف کنیم و ابعاد متنی را که او به فارسی برگردانده، از خلال کشمکشهای موجود بر سر اناجیل بفهمیم. این متن از دو جهت باید مورد توجّه قرار بگیرد تا امکان روشن شدن برخی معانی خود آن به وجود بیاید. قبل از اینکه به مباحث گرداگرد انجیل برنابا بپردازم، ابتدا باید به خود تکوین اناجیل توجّه کنیم، زیرا تمام نامۀ «پولس رسول» که در مقدّمه آمده، در رابطه با نگارش و کتابت و حفظ و انتشار آن است. میدانیم که زندگینامهنویسی عیسی مسیح(ع) پس از او بسیار رواج داشته و علاوه بر شاگردانش، عدّۀ زیادی، حتّی در نسلهای بعدی شاگردان هم به این کار مبادرت کردهاند. آنقدر تعداد این متون زیاد بوده که یکی از مشغلههای اصلی هیأتی که کنستانتین پس از تغییر دین بر کلّ کشور روم مسلّط کرده بود، خلاصی از وجود اناجیل غیررسمی بوده است. پس از رسمی شدن دین مسیحیت در روم، یکی از مهمترین اقدامات هیأت حاکمه کلیسا، تعیین اناجیل معتبر و غیرمشروع اعلام کردن اناجیل دیگری بود که در طول بیش از دو قرن، در گسترۀ عظیمی از آسیا و اروپا پراکنده شده بود. این اقدام، دو چالش بسیار بزرگ در پیش رو داشت که یکی نظری و دیگری عملی بود. از بخش عملی میگذریم که همانا سرکوب و قتل عام گروههای بزرگ مسیحیانی است که نخواسته بودند زیر بار قرائت رسمی از مسیحیت بروند. امّا در بعد نظری، مشکل اصلی، اعلام مرجعیت چهار انجیل فعلی این بود که اینها از منظر نگارش، تناسب چندانی با هم نداشتند و تعارضاتشان زیاد بود. برای حلّ این مشکل، مسألۀ القای کلمات و الفاظ از جانب روحالقدس به این چهار نگارنده (و نه دیگران) مطرح شد. چهطور میشد خدشهناپذیری چهار انجیل با اختلافات زیاد را توجیه کرد، جز اینکه اصل آن را به القای آسمانی نسبت دهند؟ همین نقطه، موضع ایجاد شکافی بزرگ در عالم مسیحیت بر سر کلمه است. چون هیچ راهی برای جمع مرجعیت این چهار انجیل در عالم واقع پیدا نشد، کلیسا مجبور شد آن را به منشأ دیگری نسبت دهد و پرسشگری در رابطه با «چگونگی» نگارش اناجیل را با برچسب «خروج از دایرۀ ایمان» ممنوع اعلام کند. به عبارت دیگر، اناجیل اربعه را باید برساخت سیاسی یک متن مقدّس دانست، نه مرجعیت اجتماعی-سیاسی یافتن متون مقدّس. به عبارت دیگر، آنچه واقعیت دارد، تنها قدرت است و همۀ امور دیگر، از جمله ایمان و رسالت الهی و غیره، اموری بیرون از دایرۀ عقل بشریاند. تعیین این چهار انجیل به عنوان متون مقدّس مرجع (فارغ از نحوۀ نگارش آنها)، در واقع تئوریسازی نهاد دین برای پوشش مذهبی دادن به قدرت بیمنطق رومیان است. توجّه به نامهای که جلال در مقدّمۀ «زن زیادی» آورده نشان میدهد که نگارندۀ آن، در اکثر متن به همین شکاف نظر داشته و دروغ و دغل را در کلام نکوهیده است.
از جهت دیگر، خود پیش کشیدن مبحث «انجیل برنابا» در این نوشتار، نوعی رجزخوانی از طرف کشیش نسطوری (و البتّه خود جلال) محسوب میشود. چرا جلال به نقل از دوست کشیشش، پای یکی از اناجیل غیررسمی نامشروع را وسط کشیده است؟ آن هم انجیلی که سرگذشت غریبی دارد و آتش به خرمن مباحث مرتبط با وحی و کلمه و سیاست میزند. این انجیل جزء متونی است که در اکتشافات قرون اخیر اروپائیان در آسیا و آفریقا پیدا شده است. البتّه این نسخ تازهیافتهشده محدود به انجیل برنابا نیست و اناجیل دیگری را هم در بر میگیرد، منتها در این میان، وضع این کتاب با بقیه کاملاً متفاوت است. جهانِ ویژۀ انجیل برنابا، آن را به کل از اناجیل دیگر (بخصوص چهار انجیل مرجع) جدا میکند و تمام زمینۀ سیاسی آن زندگینامهها را زیر سؤال میبرد. خودِ وجود این انجیل، طرد و انکار تمام متون مرجع مسیحی و نفی همۀ تاریخ دینسازی رومی کلیساست. بنابراین ارجاع جلال به انجیل برنابا با آن تاریخ پیدایش ویژهاش، دست گذاشتن بر شکاف عمیق بین کلمه و نهادهای قدرت است که از قضا، با محتوای نامۀ پولس به کاتبان همخوانی دارد. ارجاعات دقیق متن ترجمهشده (به ادّعای جلال) که خارج از چهارچوب سیاسیِ برساختۀ اناجیل اربعه قرار میگیرد، مشکلی را در مورد شخصیت دینی و سیاسی خود پولس ایجاد میکند. تأکیدات ویژۀ جلال بر انجیل برنابا و محتوای سیاسیاش، در حقیقت یک اعلام جرم رسمی علیه مهمترین معلّم متن مقدّس عهد جدید، یعنی پولس رسول است. پولس را بحق باید پدر معنوی کلیسای تثلیثگرای رومی دانست که کنستانتین بر کشورش مسلّط کرده است. امّا نویسندۀ نامهای که جلال آن را به پولس رسول نسبت داده، از منظر شخصیت الهیاتی-سیاسی، درست در قطب مخالف آن پولس تاریخی که نامههای متعدّدی در عهد جدید از او ثبت شده، قرار دارد. دغدغۀ اصلی این پولس، پاسداری از حرمت کلمه است و مدام برای جلوگیری از تعدّی قدرت به ساحت کلمه، هشدار و انذار میدهد، در حالی که پولس مشهور، مدام اصطلاحاتی الهیاتی را به عیسی نسبت میدهد که در هیچ کدام از اناجیل نیامده است و هر گونه مقاومت مسیحیان در برابر قدرت طاغوتی روم را نکوهش میکند. این تضاد، یکی دیگر از مواقعی است که میتواند ما را به پذیرش فرض دوم (در مورد این متن) مجاب سازد. مسألۀ مهمّ دیگر در این گزارش، این است که جلال ادّعا میکند متن حاضر، از نسخۀ سریانی انجیل برنابا به زبان فارسی برگردانده شده است. طبیعتاً برنابا نمیتوانسته انجیل را به زبان سریانی نوشته باشد و مسیر ترجمۀ این انجیل مفقود به سریانی در ایران، مبهم (و در نتیجه کمی مشکوک) به نظر میرسد. یکی از مدّعیات مهمّ کلیسای نسطوری، نزدیکی به زبان اصلی حضرت مسیح (و یهودیان آن زمان، یعنی آرامیها) است که به نوع دیگر، نفی متون برساختۀ کلیسای رومی محسوب میشود. آیا این نسخۀ سریانی، مستقیم از آرامی ترجمه شده یا مسیری دیگر را پیموده است؟ همین توجّه به زبان سریانی (و آرامی)، خود نفی اناجیل لاتینی (و حتّی یونانی) است و یک قیام علیه کلیسای کاتولیک محسوب میشود که باز هم اتّفاقاً با محتوای متنی که جلال از جانب پولس آورده، تناسب دارد.
حالا برویم سراغ فرض دوم که همانا برساخته بودن این نامه است، یعنی که نه رفیق کشیش مترجمی وجود دارد و نه حتّی شاید نامهای اینچنینی. همۀ تناسبات عجیب بین متن نامۀ پولس با فرم روایی جلال و ارجاعات گزارشش، ما را بر آن میدارد که برخلاف ادّعای نویسنده، آن را نه یک ترجمه از زبان سریانی، بلکه یک متن روایی برساختۀ خلّاقه بدانیم. اگر بپذیریم که این متن گزارشگونه و نامهای که چهار باب دارد، یک اثر برساخته است، ذهنمان به سرعت به نویسندۀ مهمّ آرژانتینی، خورخه لوئیس بورخس، رهنمون میشود. او بارها با جعل چنین داستانهایی که ساختاری کاملاً تاریخی دارند، به جنگ واقعیت رفته بود، به گونهای که این نحوه از چینش ساختار داستانی را به اصطلاح بورخسگونه مینامند. اگر بپذیریم که این مقدّمه، نه یک گزارش تاریخی که یک داستان است، انقلابی در فهم تاریخ داستان کوتاه و حتّی ادبیات داستانی در ایران و نیز شخص آلاحمد پدید میآید؛ نه فقط این داستان را باید سرآغاز نگارش داستانهای پستمدرن فارسی دانست، بلکه باید جلال را هم مهمترین نویسندۀ این گونۀ ادبی به شمار آورد. بدون شک، این داستان، یک سر و گردن از تمام داستانهای پستمدرن بعدی که در ایران نوشته میشود، بالاتر ایستاده و با اختلاف زیاد بر تارک روایت جدید داستانی در ایران قرار گرفته است. در هیچ کدام از داستانهای پستمدرن فارسی، محتوا و فرم بدینگونه در هم نتنیدهاند و داستانی که تماماً از منظر هنری و فکری آوانگارد محسوب شود، بدین پایه از رشدیافتگی ساخته نشده است. جالب اینجاست که این فرم روایی، نه از دل ترجمه و تقلید، بلکه از درون جامعۀ ایرانی و در تناسب با مسائل درونی خود ما نگاشته شده است.
از خود ادبیات داستانی که بگذریم، باید فهم کلیشهای از جلال را به پرسش بکشیم و تأمّلی دوباره دربارۀ حیات فکری-ادبی او (و نیز خود این داستان) بکنیم. با این فرض، به طور قطع باید انتساب آلاحمد به رئالیسم سوسیالیستی را (حدّاقل در دهۀ چهل) رد کرد و او را آغازگر نگارش داستانی کاملاً فرمالیستی دانست. آن هم نه فرمالیسمی که کسی مانند گلشیری (و یا دیگران) برای طرد سیاسی جریان چپ (و اغراض دیگر) به پا کرد، بلکه فرمالیسمی در معنای دقیق نظریهپردازان روسی آن. جلال بدون اتّخاذ چنین فرمی، امکان نداشت بتواند داستان خویش را روایت کند و همۀ محتوای مدّ نظرش هم در خود این فرم مندرج است. این اتّفاق هنری، تعریف دقیق فرمالیسم از نگاه منتقدین روسی است.
این فرمالیسم، نه فقط به چالش کشیدن گذشتۀ ادبی خود وی، بلکه دست گذاشتن بر شکاف عظیم واقعیت و حقیقت است؛ یعنی همان مسألهای که کتاب خاصّ «سنگی بر گوری» را هم با همان آغاز میکند. اگر سخن آلاحمد در مورد اناجیل و شخص پولس و نامۀ مذکور، ساختار برساختۀ او در ارائۀ متفاوت مضمون مدّ نظر خویش در رابطه با متون کهن باشد، ما با یک داستان ششدانگ فارسی طرف هستیم که مرزهای بسیاری را در تاریخ ادبیات فارسی، در همان ابتدای دهۀ چهل جابهجا کرده است. قرار دادن خود در تنگنای متن کهن برای برپاداشت یک عمارت جدید به روش قدما و البتّه با زینت کهن، کاری معجزهگون است که آلاحمد در نوشتۀ حاضر انجام داده و پس از وی، هیچ کس دیگر نتوانسته در چنین سطحی گامی بدین پایه بردارد. مقدّمهای اینچنین برساخته، بر کتابی رئالیستی و از نظر سیاسی حاشیهپرداز و شورشی که زنان در داستانهایش زیر ذرّهبین نویسنده هستند، ما را از حدود صرف تقلید از روایتهای جدید دنیا خارج میکند و مژدۀ گشایش درهای تازه به روی انسان ایرانی میدهد. ما در دورۀ جدید، کی توانسته بودیم چنین متنی با این همه زیرلایه خلق کنیم؟ اصلاً کجا چنین ذهنیتی چندلایه داشتیم و کی میتوانستیم بر شکاف واقعیت و حقیقت بایستیم؟ کی مجموعهای خلق کرده بودیم که از غم تقلید فارغ و مشتاق برپایی امری تازه باشد؟ این مقدّمه بر کتاب «زن زیادی» مهر تأیید کاملی است بر ادّعای برساخته بودن چپگرایی نزد آلاحمد (حدّاقل در دهۀ چهل) که توجّه عمیق او به بنیاد متزلزل مبارزه در دنیای نو و آگاهی او به این مسأله با این شکاف عظیم، نشان از قوّت و عظمت او میدهد. شاید باید با صراحت اعلام کرد که برای اوّلین بار، جلال در چنین متنی توانسته از جهان بسیط داستانهای نویسندگان کشورهای استعمارزده رهایی یابد و نوشتهای در تراز نویسندگان سطح اوّل دنیا عرضه کند. رویگردانی از چپگرایی با نگارش متن برساختهای در جهت مبارزه، نابودی جریان چپ در لایههای عمیق حیات اجتماعی و نخبگانی آن در آینده بود. از طرفی، پاسخ مهمّی بود به این سؤال که «برساختۀ جدید پس از چپگرایی در ایران چیست؟» خب معلوم است که پاسخ از منظر این متن، مبارزه برای کلمه با تمرکز بر دین و متناسب با وضعیت ایران خواهد بود.
امّا آنچه ذهن ما را نسبت به این نامۀ چهار بابی میآزارد، تکلیف کلمه در دنیای حاضر است. اگر کلمه اعطاشدنی است از آسمان و نه خلقکردنی توسّط نویسنده، پس چهطور میتوان فرمی اینچنین آوانگارد را برای آن برگزید؟ در جنگ روایت واقعیت یا حقیقت، نویسنده باید کدام را اصل بگیرد و کدام را فدای دیگری بکند؟ آیا خروج از دایرۀ سخت برساختگرایی و تلاش برای کشف حقیقت یا نیل به آن، لازمۀ باور داشتن به این نامه از پولس نیست؟ در آن صورت، چهطور میتوان خود این مقدّمه (داستانی) را ملتزم به حقیقت دانست؟ آیا تعهّد به حقیقت نزد جلال، پای او را به جعل تاریخ کشانده است؟ در باب سوم نامه گفته شده که کلام باید از جانب خدا باشد و کاتب و شاعر و گردآورنده، تنها سهمی از کتابت دارند که اجرشان را میبرند. آیا دربارۀ خود این متن هم چنین اتّفاقی افتاده است؟ آیا جلال تنها پاسدار کلمه بوده تا داستان خودبهخود در چنین ساختاری ساخته شده و بالاتر، مضامین و الفاظ بر او القا شده است؟ یا ذهن قدرتمند جلال او را به آستانۀ خلق متنی تازه رسانده که معلوم نیست چه نسبتی با حقیقت الوهی دارد؟ این پرسشها، تضادّ درونی ایدۀ داستان جلال را با ادّعاهای نامه نشان نمیدهد؟ بالأخره کلمه را باید ساخت یا نویسنده باید صبر کند تا داستان برای او نوشته شود؟ و اگر نامۀ پولس، تضادّی با ساختار داستان جلال ندارد، آلاحمد چه مسیری را رفته که به جایگاه قصّهگوی صادق (با درون و بیرون از خویش) رسیده است؟ یعنی این تعهّد به آسمان در سرایش، تا سطح الفاظ کشیده نمیشود و تنها به جهتگیریهای کلّی متن برمیگردد؟ چه تضمینی هست که الفاظ، جهات کلّی را هم دگرگون نکنند؟
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.