شهرستان ادب: در تازهترین مطلب از پرونده ادبیات و فوتبال شما را به خواندن داستانی از بازی «برزیل و آلمان» به قلم «علیرضا سمیعی» دعوت میکنیم:
وقتی داور سوت زد، من داشتم دلمه درست میکردم. دلمه درست کردن، یک نسخۀ آشپزخانهای از مراقبههای شرقی است، منتهی در این سبک به جای ثابت نشستن در حالت ذن، باید دستهایت بهآرامی و مواج حرکت کند؛ برنج و لپه و گوشت را وسط برگ انگور میگذاری و لبههای برگ را مثل بقچههایی که مادر بزرگها از لباس پر میکردند، روی هم قرار میدهی. از این نقطه نظر شبیه مراسم چای در ژاپن است.
برگها به آرامی بسته میشدند و بازی، جریان خود را پیش میبرد، طوریکه انگار واقعاً به هم هیچ ربطی ندارند. برای اینکه توجه همسرم را به فوتبال جمع کنم، گفتم: «این یارو دفاع چپ برزیل اسمش «دانته» است»! بعد، درحالی که آرام و مورب مواد دلمه را وسط برگ انگور میگذاشتم، گفتم: «دانته میگه حتی دیدن بهشت هم در تنهایی لطف نداره». گمان میکردم به این ترتیب مراقبه و مسابقه و مشاعره در یک نقطه جمع میشوند. من با زنی زندگی میکنم که بین نویسندههای ایتالیایی «دانته» و «امبرتو اکو» را میپسندد. گفت: «تازه "لوئیس گوستاو" هم دارن؛ لوئیس آدم رو یاد "لوئیس بنوئل" میندازه و "گوستاو" به "گوستاو فلوبر" میخوره. درآمدم که: «اگر اینجوری باشه "برنارد" هم میتونه "برناردشاو" باشه». هنوز بازی ادبی ما با کلمات تمام نشده بود که آلمان در دقیقه 11 به گل رسید. ما نتوانستیم به شوخی خود ادامه دهیم؛ چون برزیل دقیقۀ 22 گل دوم و یک دقیقه بعد گل سوم را خورد. تلویزیون گریستن یک پسر بچۀ برزیلی را پخش کرد که جداً دلخراش بود؛ من خودم از بچگی طرفدار برزیل بودم. دقیقۀ 25 که برزیلیها چهارمین توپ را در دروازده دیدند، زمزمه کردم: «حتی خوشبینترین آلمانی گمون نمیکرد اینطوری پیروز بشن». بلافاصله گزارشگر همین جمله را تکرار کرد. انگار واقعاً در استودیو منتظر بوده ادای مرا در بیاورد. وقتی در دقیقۀ 28 پرچم داور به نشانۀ گل پنجم بالا رفت، مربی برزیل، اسکولاری، رو به آسمان فریاد زد. خندهخنده پراندم: «داره میگه، الآن کمرم شکست»! ولی همسرم نخندید. تماشاچیهای زردپوش ساکت بودند. فکر کردم حتماً هیتلر دارد توی قبر کوچکش خرناس میکشد. یکی از تماشاچیان آلمانی، که لابد از نقطه نظر تربیت شهروندی خوب بار آمده بود، نقاب «آنجلا مرکل» را از صورتش کند و بوسید. همسرم چای سبز آورد و یک قابلمه تا دلمههای پیچیده شد را در آن قرار دهد. چای خوردن احساس مطبوعی به انسان میدهد؛ طوری که گمان میکنی بهزودی اتفاقهای خوبی در زندگی خواهند افتاد؛ شاید به همین خاطر بود که چند دقیقه بعد اتفاق بیسابقهای افتاد؛ «جولیا سزار»، دروازبان برزیلیها، بعد از مدتها یک ضربه را مهار کرد. نیمۀ اول تمام شد؛ یکی دو تا برزیلی دعاکنان خارج شدند. همسرم همانطور که چای میخورد با حواسپرتی گفت: «اگر "هایدگر" گزارشگر فوتبال تو آلمان بود، الآن میگفت: مگر خدایی بیاید تا برزیل نجات پیدا کند». بدترین چیز بین دو نیمه تبلیغات است. چون حتی میتواند بهترین مراقبهها را خراب کند. اگر این بازی یک نیمه از والیبال بود، اسکولاری 10 بار تقاضای تنفس میداد؛ ولی نتیجه از نقطه نظر تعداد گلها، شبیه هندبال بود. در 15 دقیقه استراحت، یک روانشناس به رختکن برزیل رفت. اما اگر «فروید» و «یونگ» هم بودند، نمیتوانستند کاری کنند. نیمۀ بعدی نه تنها در تاریخ فوتبال، بلکه در تاریخ روانشناسی هم فاجعه محسوب میشد. گل دقیقه 68 این نظریه را اثبات کرد. در دقیقۀ 78 جولیو سزار، مردی همنام قیصرهای رومی، به زانو در آمد. این لحظۀ فرو ریختن یک مرد بود. او بعد از بازی گفت ما باید به آغوش خانوادههایمان برگردیم که از نقطه نظر سبک زندگی، جملۀ معناداری محسوب میشود. آیا سزار مادری دارد که شانهای برای گریستن به او خواهد داد؟ شالر وقتی گل ششم را زد، در قاب تلویزیون مشت پیروزی را به محاذات صورتش بالا آورد. موهایش را آلمانی زده بود؛ یعنی موی شقیقه را تراشیده بود. آلمانیها در جنگ دوم همینطور آرایش میکردند. در آن زمان این کار به نحوی ابراز نفرت از یهودیها بوده. در شریعت موسی (ع) تراشیدن موی شقیقه و موی چانه حرام است _ حتماً یهودیهای مذهبی را دیدهاید که موهای شقیقه را بلند میبافند _ آلمانیها از لج یهودیها موی کنار گوش را میتراشیدند. نمیدانم شالر به این چیزها فکر میکند یا نه؛ ولی ما وقتی بچه بودیم به سلمانی میرفتیم و میخواستیم دور گوشمان را ماشین کنند و برای هیچکدام از این حرفها تره هم خرد نمیکردیم. گل هفتم چیزی از ارزشهای برزیل کم نکرد؛ آنها ماجرای «فاجعۀ ماراکانا» و شکست 1920 از اروگوئه را از پدر بزرگهایشان شنیده بودند و حالا گیج و منگ بزرگترین فاجعۀ تاریخ خود را رقم میزدند. وقتی بازی تمام شد، چیزی بیشتر از یک گل نداشتند که آن هم دل هیچ شاعر و نویسندهای را خوش نمیکند. به همین خاطر بود که پرچم کشورشان را آتش زدند. آنها گریه میکردند، چون تقریباً تعداد حملههای برزیل از گلهایی که خورده بودند، خیلی کمتر بود. هیچ فیلمنامهنویسی نمیتواند در 90 دقیقه چنین تراژدی دلخراشی را بسازد. برزیلیها تا همین دیروز دوست داشتند مربیشان را فیل گنده صدا کنند و احتمالاً فکر میکردند با این کار حریفانشان را میترسانند؛ ولی اسکولاری مثل یک فیل زخمی پا به چمن گذاشت و بازیکنانی را که درازبهدراز افتاده بودند را دلداری داد. بعد از بازی یکی دو تا برزیلی هنگام مصاحبه اشک ریختند. مراسم مراقبۀ دلمهای ما تمام شد. همسرم گریه کرد و من به اتاق کناری رفتم تا چیزی بنویسم. برد آلمان را یک فیزیکدان و یک شتر نمیدانم کجایی پیشبینی کرده بودند؛ ولی به نظر من نتیجه فقط میتوانست یک فعل و انفعال شیمیایی باشد.
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز