موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
پرونده‌کتاب «حوای سرگردان»

شهر، روستا و حکایت حوای سرگردان | یادداشتی از محسن حسن‌نژاد

05 اسفند 1397 14:13 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.5 با 2 رای
شهر، روستا و حکایت حوای سرگردان | یادداشتی از محسن حسن‌نژاد

شهرستان ادب: پرونده‌کتاب «حوای سرگردان» تازه‌ترین پرونده‌کتاب سایت شهرستان ادب است که به بررسی اثر محمدقائم خانی می‌پردازد. در این مطلب یادداشتی می‌خوانیم از محسن حسن‌نژاد بر کتاب «حوای سرگردان» نوشتۀ محمدقائم خانی. 

شاید سخت‌ترین قسمت تحلیل یک‌مجموعۀ داستان کوتاه، پیداکردن پیوندی باشد که داستان‌های گوناگون را به هم متصل می‌کند. شاید هم باید از نگاه‌های سخت‌گیرانه پرهیز کنیم و به‌صورت مستقل به هریک از داستان‌ها نگاه کنیم و بی‌بهانه و بی‌دلیل و بدون دل‌مشغولی‌های سرسام‌آور نگرش‌های نقد ادبی به سراغ داستان‌ها برویم و ذهن را رها کنیم تا داستان‌ها خودشان قدم‌به‌قدم، راه را به ما نشانن‌دهند.

اما رهاکردن روان در این‌مجموعه؛ یعنی «حوای سرگردان» حاصلی جز یک‌سرگردانی ندارد. یک‌سرگردانی میان شهر و روستا، که بی‌امان طنین پر از تکرارش در میانۀ متن، خودش را آشکار می‌کند. بی‌تردید دوگانۀ انسان شهرنشین و روستایی، پرتکرارترین مفهومی است که به شیوه‌های مختلف، خودش را در مجموعه‌داستان حوای سرگردان بازتاب می‌دهد. تکراری که آشنایی پیشین من با نگارنده نیز دل‌مشغولی نویسنده در کشاکش این سرگردانی را تأیید می‌کند.

روستا و شهر تنها دو موقعیت مکانی متفاوت نیستند. روستا و شهر تنها جغرافیا و دو آب‌وهوای متفاوت نیستند. این‌دو حکایت از دو اقلیم و دو جغرافیای متفاوت وجودی دارند. این‌دو بازنمایی دو جهان هستند. دو جهانی که دیگر امتزاج آن‌ها اجتناب‌ناپذیر است. دیگر تصویر شهر را در روستا می‌توان نظاره کرد و البته صدای نظم مکانیکی روستایی در شهرهای ما کم قابل رؤیت نیست.

روستا؛ یعنی ارتباط مستقیم‌تر و بی‌واسطه‌تر با طبیعت. جایی که جهان انسانی به‌تبع عمل مستقیم بر روی طبیعت قوام می‌یابد. این که مرجع عمل انسانی امری است واحد، تعامل‌های انسان‌ها را به شکلی رو در رو سامان می‌دهد. انسان‌های گوناگون، مجموعه‌اعمال مشابهی را به‌عنوان شغل انجام می‌دهند. زبان شکلی ارجاع گونه دارد. هرواژه در جهان روستایی به شکلی کم‌واسطه به طبیعت باز می‌گردد. تا به حدی که مرز ارجاع و معنا هنوز قابل درک نیست و آن‌چه که فاقد ارجاع است در جهان روستایی فاقد معنا به حساب می‌آید. همچنین چنان‌چه چیزی در جهان روستایی واجد معنا تلقی شود، ارجاعی طبیعی‌تر برای آن خلق می‌شود.

اما شهر، جهانی متفاوت است. جایی که واسطه‌های میان طبیعت و انسان فزونی می‌یابند. تعامل‌ها از شکل رو در رو فاصله می‌گیرند. طبیعتِ قطعه‌قطعه‌شده، میان انسان‌ها مرز می‌کشد. طبقه‌های اجتماعی به شکلی پیچیده‌تر شکل می‌گیرند. زبان از وضعیت ارجاعی، خارج می‌شود و میان معنا و ارجاع فاصله می‌افتد.

شهر، محصول نوعی مرزکشیدن است. همین مرزکشیدن است که میان انسان و طبیعت فاصله می‌اندازد. به‌تبع این مرزکشیدن، انسان ذهن می‌شود و می‌تواند به طبیعت از منظری فرادستانه نگاه کند. همین می‌شود که انسان شهری در انتهای هفته‌های شهرنشینانه، دلتنگ خماری روستایی می‌شود و از ذهن‌بودن خود می‌گریزد تا کمی استفراغ‌های تجمع‌یافته در معده‌های دچار سوءِ‌هاضمۀ شهری را در آب‌ها و سبزه‌های روستایی قی کند تا که ساعتی از دست ذهن‌بودگی هراسناک شهری فرار کند. «هیچ‌چیز مانند صدای ارگ نمی‌تواند قر کمر این تهرانی‌ها را خالی کند...».

در این‌شرایط، تعامل شهر و روستا به وضعیتی بغرنج مبدل می‌شود. نظم مکانیکی روستا راه را بر آشکارگی کامل انسان می‌بندد. در روستا انسان بیش از اندازه، بند طبیعت است. در شهر، نظم دیگری است که انسان را زندانی قفسی آهنین می‌کند. افتادن در هیاهوی شهری، ساختمان‌هایی که شبیه قوطی‌کبریت هستند، سروصدای بوق، ساختارهای اداری، امتزاج بی‌حدوحصر انواع میله‌های زندان که تک‌تک نفس‌های آدمی را برای استفراغ در آخر هفته مهیا می‌کنند. «بخور! بخور! زمان قی کردنت فرا می‌رسد...».

این‌چنین است که انسان ایرانی، انسانی است بی‌اقلیم. انسانی است بی‌جغرافیا. این چنین است که بی‌اقلیمی دردی است که باید به بی‌تاریخی انسان ایرانی اضافه شود. این‌بیماری دیگری است که انسان بی‌تاریخ در دام آن می‌افتد.

 این‌چنین می‌شود که حوایی که از میوۀ ممنوع خورده و به مرض ذهن‌بودگی دچار شده، به میانۀ شهر می‌افتد. با خروج از روستا تاریخش آغاز می‌شود، اما آن‌جا که تاریخی درهم و برهم و عریان دارد عاقبت به یک‌زندانی بی‌اقلیم مبدل می‌شود. ذهن، راهی است برای پرواز، اما هرپرنده‌ای برای پرواز محتاج اقلیمی است. این‌چنین است که در وضعیت بی‌اقلیم، ذهن‌بودگی تنها به یک‌درد مبدل می‌شود. یک‌درد سرسام‌آور که باید در میانۀ شهرهای شلوغ تحمل کرد. «از این‌دود استشمام کن! آن را به درون خودت بکش. نترس! آخر هفته به روستا بر می‌گردی و با خیال راحت می‌توانی استفراغ کنی...».

«حوای سرگردان» مجموعۀ داستانی است که به‌همت محمدقائم خانی به نگارش درآمده است. دوگانۀ شهر و روستا که به‌شیوه‌های گوناگون در میانۀ داستان‌ها بارها سر بیرون می‌آورد، حکایت از چالش‌های زیستۀ نگارندۀ آن دارد. روستازاده‌ای اهل مازندران که به‌تبع تحصیلات و اقتضای اشتغال، سر از تهران درآورده و مانند خیلی‌دیگر از ما روستازادگان و شهرستانی‌ها، تفاوت این‌دو اقلیم توجهش را جلب کرده است. بی‌جهت نیست که در میان سطور این‌مجموعه‌داستان، تیکه‌هایی درخور و آبدار به سمت طبقۀ متوسط شهری تهران حواله می‌شود. طبقه‌ای که بار تحول‌های فرهنگی و اجتماعی جامعۀ ایرانی را به دوش می‌کشد و بااین‌حال در کنار مرض بی‌تاریخی، به دام بی‌اقلیمی نیز اسیر شده است که تبعاتش هرگز در این‌طبقه منحصر نمانده و به‌شیوه‌های گوناگون، دامن انسان روستایی شهرستانی را نیز گرفته است.

اگرچه دوگانۀ شهر و روستا تنها محتوای حاکم بر این‌مجموعۀ داستان نیست، بااین‌حال به نظر من پررنگ‌ترین آن است و به‌شدت توجه خواننده را به خود جلب می‌کند. داستان‌هایی که جذابیت‌های خودشان را دارند. توصیف‌های مکانی و عناصر طبیعت به‌شیوه‌ای ماهرانه در این‌مجموعه، مورد توجه بوده و بااین‌حال در پردازش وقایع و رویدادها و همچنین خلق شخصیت، مجموعه‌ای بی‌نقص به حساب نمی‌آید. به‌طورکلی می‌توان مدعی شد که نگارندۀ این‌اثر انگشت خود را بر موضوعی اساسی و قابل بحث گذاشته است که تأمل بسیاری را می‌طلبد. چالشی که در این‌نوشتار از آن باعنوان چالش «بی‌اقلیمی» یاد کردیم.


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • شهر، روستا و حکایت حوای سرگردان | یادداشتی از محسن حسن‌نژاد
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.