شهرستان ادب به نقل از روزنامۀ وطن امروز: «عاشقی به سبک ونگوگ» رمانی موفق به قلم توانمند محمدرضا شرفی خبوشان است. روایت زندگی «البرز» نقاش علیلی که به اتفاق خانوادۀ مفلوکش در عمارت «سرتیپ خسروخانی» روزگار میگذراند.
داستان، بیانگر حکایت دلدادگی جنونآمیز اینجوان به «نازلی» دختر تیمسار و همبازی دوران کودکی است. عشقی که وادارش میکند تسلیم خواستۀ نازلی با مخفیشدن در دل یکسگدانی، ضمن کنترل رفتوآمدهای مشکوک خسروخانی و آدمهایش، شاهد ماجراهایی باشد که درنهایت از جنایتهایی مخوف و رازی بزرگ پرده برمیدارد.
بارزترین ارزش ادبی رمان مذکور در این است که میتوان آن را نقطۀ تلاقی چندمکتب ادبی از جمله «سورئالیسم» دانست.
در کنار شاخصههایی که برای اینمکتب برشمردهاند «اتوماتیزم» در رمان مورد نظر جلوه و نمود بیشتری دارد. اتومانیزم یا متن خودکار، ابداع آندره برتون بنیانگذار اینمکتب بود و درواقع مفهوم اصلی نظام فکری او را در بر میگرفت.
همانطور که فروید، بیماران روانی خود را وادار به گفتار ناخودآگاه میکرد، برتون نیز در مورد خود سعی میکرد اینشیوه را تجربه کند و چنان به سرعت ضمیر ناخودآگاه را به گفتن وا دارد که ذهن نقاد نتواند در آن دخل و تصرف کند.
روش نگارش اتوماتیک از راه تداعیهای آزاد و جریان سیال ذهن، تنها وسیلهای است که میتواند رؤیا و خیال گریزپا را در جایی ثبت کند. برهمیناساس یکی از شیوههای سورئالیستی، نگارش فیالبداهه و بدون تأمل است. از اینرو مطالب همانگونه که در ذهن نویسنده میگذرد بر قلمش جاری میشود. بهعبارتی نگارش خودکار، در اصل تقریر و تثبیت اوهام و رؤیاهاست درست در لحظۀ ظهور آنها.
تخیل آزاد نیز یکی از مؤلفههای دیگر اینمکتب بهحساب میآید. برتون در بیانیۀ اول خود «ادعای حقوق تخیل» را مطرح و ادعا میکند که تخیل در دنیای دیوانگان، حاکم مطلقالعنان است. البته «تخیل» را نمیتوان فقط وجه امتیاز اینمکتب بهحساب آورد بلکه در مکاتب دیگر ازجمله رمانتیسم و کلاسیسیسم هم با این شاخصه مواجهیم اما تفاوت در این است که در مکتب سورئال، ما با تخیلی طنزآور و مضحکهگر مواجهیم بهعلاوه تخیل در اینجا برخلاف آندو مکتب، نهتنها منفعل و ایستا نیست بلکه در کمال آزادی، سیالیت و پویایی است. نوآوری و ابداع یکعنصر خیال بهگونهای که ارتباط میان اجزا و عناصرش نامأنوس باشد و نتوان وجه اشتراکی برای آن پیدا کرد، از وجوه امتیاز تخیل سورئالی نسبت به تخیل دیگر مکاتب است.
در اینرمان نیز همانگونه که انتظار میرود عناصر خیال و آرایههایی مثل تشبیه و استعاره وجود دارد اما تعامل بین طرفین استعاره و تشبیه بهحدی غریب، خندهآور و حیرت برانگیز است که مؤلفۀ طنز سورئالیستی را بهعنوان یکی از مکانیسمهای دفاعی راوی در مواجهه با سرخوردگیاش منجر میشود:
«گذاشتم تا هضمم کنی تا عقدههای فروخوردهام را و توسریزدنهای عبدالله را... یادم برود. من هیچچیز نبودم نه توی تابلوهایم کسی شدم نه توی تنهایی کش دارم». (ص۲۸)
علاوهبر ویژگیهایی که برشمردیم التفات صریح نویسنده به جنبش سورئالیسم و نامبردن از اینمکتب در آغاز داستان و نیز توجهش به آثاری در اینزمینه میتواند قراین دیگری درخصوص توجهش به سورئالیسم باشد.
برای مثال استناد به سطرهایی از رمان «بوف کور» که سالهاست در قالب یکگفتمان ابسوردی از سوی صادق هدایت (بهعنوان سرآمد نویسندگان اینمکتب) در اذهان به یاد مانده است: «در زندگی زخمهایی است که مثل خوره، روح را...»، همچنین وجود سطرهایی در خلال اثر که از خون ریختهشده پای کاجها سخن میگوید تا تداعیگر داستان «سهقطرهخون» باشد.
آنچه درحال حاضر مورد نظر است، اثبات رویکرد مکتبی نویسنده در چهارچوب این یادداشت کوتاه نیست بلکه هدف، بررسی موقعیتی است بهنام مسخ که ما در جایجای کتاب با آن مواجهیم و حضور رگههای ناب سورئالیستی آن را تأیید و تقویت میکند.
موقعیت «دگرشدگی» رویداد یا رفتاری است که بارها در داستانهای سورئالیستی از سوی نویسندگان شاخص این مکتب ترسیم شده است. بهعنوان مثال در اثر معروف فرانتس کافکا بهنام «مسخ» و یا داستان کوتاه «گاو» از غلامحسین ساعدی که درواقع واکنشی است به یکی از مظاهر الیناسیون یا همان هویت زدایی.
مسخ درواقع موقعیتی فراواقعگرایانه است که تنزل و سقوط انسان از جایگاهی متعارف به موقعیتی اذل و نامطلوب را منجر میشود.
با جستاری ساده و دم دستی در منابع موجود (از قصص و آیات قرآن گرفته تا داستانهای عامهباور) میتوان به نمونههایی برخورد که از تبدیلشدن انسان به حیواناتی همچون بوزینه، حشره و... حکایت دارد.
در کتاب مورد بحث نیز، دگرشدگی از ماهیت انسانی به حیوانوارگی را دربارۀ شخصیتهای منفور داستان ازجمله «حاج آصفالدوله» و «خسروخانی» شاهدیم.
برخورداری نویسنده از تکنیکی هوشمندانه و توسلش به نگارش خودکار و نیز امکانی به نام جریان سیال ذهن توانسته توفیق او را در خلق و ترسیم یکفضای سورئالیستی به زیبایی رقم بزند.
البته ناگفته نماند که بهلحاظ محتوایی تفاوت درخور توجهی بین اثر مورد نظر با داستانهایی که نامشان رفت، وجود دارد. مثلاً اینکه در اینرمان نهتنها مسخ (با تعریف و مشخصهای که ما از آن سراغ داریم) در شخصیت راوی داستان یعنی البرز رخ نمیدهد بلکه هویتباختگیِ این «علیل نامعلوم» که ابتدا بهعنوان یکعارضه و عقدۀ درونی مطرح شده بود، بر اثر تقلا و تلاش او و به شهادت سطرهای پایانی کتاب منجر به هویتیافتگیاش میشود.
در آغاز داستان وقتی نویسنده، حضور راوی یا همان البرز را در فضایی مشمئزکننده و تهوعآور یعنی سگدانی تشریح میکند گویا قصد دارد در لفافه و بهطور ضمنی، او را سگ در خانۀ خسروخانی معرفی کند اما پایان داستان در فصلی باعنوان «پوست از من بردار» رفتهرفته تقابلی شالودهشکنانه را در سازوکار مسخ به تماشا مینشینیم.
در سطرهای زیر، بخشهای درخشانی از رمان را میخوانید که شخصیتهای داستان به ملخ و قورباغه بدل میشوند:
«در باز شد و پسربچهای با مجمعۀ مسی آمد تو... قورباغه، سینی را کشید جلو و به نان سنگک توی بشقاب چینی نگاه کرد». (ص۱۰۳)
«ملخ، دهان باز کرده بود و همهچیز را میجوید و میکرد توی شکمش...». (ص۱۷۰)
«ملخ، پالتوی کمرتنگ پوشیده بود و تعلیمی دست گرفته بود. ملخ، خسروخان شجاعالدوله بود. ملخ، وافور دستش گرفته بود و با احوال نشئهاش، روی ایوان مغز گردو را میکرد لای برگ قیسی و توی دهان میگذاشت... .
ملخ، کلانتر ولایت بود. ملخ، دخترهای خردشان را عقد میکرد و با خودش میبرد بازار...». (ص۱۷۱)
چنانکه در همین نمونههای کوتاه دیدیم، نویسنده که گویا مبتلا بهنوعی جنون نوشتاری است ضمن درمان خود با شخصیتپردازیهای زیبا و جزءنگرانه از گذر توصیفات اغراقآمیز، تداعی معانی و نیز صنعت تکرار (بهعنوان یکی از ویژگیهای اتوماتیزم) آفرینش فضایی را منجر شده تا از منظر آن انطباق هویت بیرونی انسانهای کریهالمنظر را با ماهیت واقعیشان در قالب طنزی سیاه به نمایش بگذارد و از این بابت اثری نادر و خواندنی به ادبیات داستانی روزگارش عرضه کند.
البته توجه نویسنده به دیگر مکاتب هنری از جمله اکپرسیونیسم، امپرسیونیسم و... نیز درخور توجه است و جای بحث دارد.