شهرستان ادب: هفتمین عصر اثر به نقد و بررسی رمان «این مرد از همانموقع بوی مرگ میداد» نوشتۀ دکتر محمد حنیف اختصاص داشت و این جلسه با حضور «قاسمعلی فراست» و «مهدی کفاش» و با اجرای «مجید اسطیری» در محل مؤسسۀ شهرستان ادب برگزار شد.
لازم به ذکر است این رمان از سوی نشر اسم به چاپ رسیده است.
به دعوت مجری برنامه، قاسمعلی فراست آغازگر این جلسۀ نقد بود. وی با تشکر از ناشر این اثر به خاطر چاپ این کتاب افزود:
«قبل از پرداختن به تکنیک داستان باید عرض کنم که به لحاظ مضمونی، کتاب آقای حنیف را رنج انسانها، اسارت انسانها میبینم. اگر بخواهم تعریف کنم که این کتاب چه چیزی میخواهد بگوید و درد و دغدغۀ نویسندۀ کتاب چیست، باید بگویم آدمهایی که اسیرند و رنج میبرند. هر کدام به نحوی در این رنج شریکند؛ «سیما» اسیر دلش است و طبیعتاً از طرف خانواده اذیت میشود و فشارهایی را متحمل میشود، از طرف دیگر اسیر فرزندش میشود، دادخواه اول اسیر خودش است، بعد اسیر قدرت میشود و حس میکند که بهتنهایی نمیتواند به جایی برسد، اسیر قدرت میشود و بعد، اسیر عشق سیما. تیمسار به شکل دیگری اسیر است؛ اسیر مدالهایش و اگر با پروفسور قهر میکند، به خاطر این قضیه است. «هلما» اسیر شرایط اجتماعیست؛ او به خاطر شرایط اجتماعی غلط حاکم بر جامعه خودفروشی میکند و الی آخر. . . .
نویسنده در این داستان، یک تاریخ و یک جغرافیا دارد. از دید جغرافیایی اگر به این داستان نگاه کنیم، حس میکنیم که نویسنده به جغرافیای منطقۀ قشم آشنایی دارد و در این زمینه تحقیق کرده است؛ گرچه یک جاهایی خواننده انتظار بیشتری دارد و دوست دارد این لوکیشن را در داستان مسلطتر ببیند. تاریخ را حس میکنیم که نویسنده میبیند، ولی خوشبختانه تاریخ بر داستان سوار نیست، بلکه داستان بر تاریخ سوار است. تاریخ، معبری شده است که خواننده گذرگاههایی را که داستان از آنها رد میشود، حس کند. اطلاعات تاریخی جوری نیست که حس کنیم نویسنده میخواهد اطلاعات تاریخیاش را به رخ بکشد یا از داستان بزند بیرون.
در مورد ساختار داستان باید بگویم، من داستان را یک متافیکشن دیدم؛ به این دلیل که نویسنده خود را وارد فضای داستان کرده و خواننده حس میکند یک جاهایی نه تنها خودِ نویسنده، بلکه خیلی از آدمهایی را هم که نام میبرد، حضور خارجی واقعی دارند. واقعنما نیستند، واقعیتیاند در داستان که در بیرون داستان هم حضور واقعی دارند. این آمدن نویسنده در داستان، یک جاهایی محاسنی دارد و لازم است، ولی یک جاهایی اما و اگرهایی دارد.
یکی از ویژگیهای برجستۀ رمان را زاویه دیدها میدانم؛ قبلاً از این دست رمانها که چند روایتی هستند زیاد داشتهایم، ولی اینکه بیاییم در یک رمان زاویه دید را عوض کنیم، هم اول شخص داشته باشیم و هم دوم شخص و هم سوم شخص، این را من ندیدهام و فکر میکنم از این جهت آقای حنیف زحمت کشیده و خواسته تواناییاش را در این ورود داستانی نشان بدهد که به نظرم خوب جا افتاده است.
ولی یک جا من سؤالی دارم؛ وقتی ما سیما را از منظر دوم شخص روایت میکنیم، سیما یکی از کسانی است که بار اصلی داستان بر دوش اوست، تمام مصائب و مشکلات از زاویه دوم شخص روایت میشود. به نظرم میرسد که براساس تجربه و مطالعاتم، اول شخص از هر زاویۀ دیگری برای بیان این رنج درونی و شادیها و حسهای درونی بهتر است و چرا آقای حنیف، سیما را با توجه به اینکه به مسائل درونیاش پرداخته است و آنچه از سیما مطرح میشود حس و مصائب درونی این آدم است، از زاویه دوم شخص بیان کرده و از زبان خود سیما و اول شخص بیان نکرده است؟ شاید به نظرم به این علت دوم شخص را به سیما داده چون اول شخص، شخصیت «نویسنده» است؛ نویسنده ای که رمان مینویسد و از طریق بستر و معبری که برای نوشتن داستانش ایجاد کرده، آدمهای مختلفی را سر راه قرار داده و زاویۀ اول شخص را برای خودش و دوم شخص را برای سیما و بقیه را هم سوم شخص قرار داده است. وقتی سیما از رنجهایش تعریف میکند، رنجی که باید منِ خواننده را پای داستان بنشاند و متأثر کند، آن واگویهها چرا از زبان خود این آدم مطرح نمیشود؟»
مجید اسطیری در این بخش از جلسۀ عصر اثر، سؤالی از فراست میپرسد:
«وقتی از مردی که از همانموقع بوی مرگ میداد صحبت میکنیم، از چه کسی صحبت میکنیم ؟ این مرد که با نام داستان در مرکزیت قرار گرفته کیست؟»
فراست: «یکجا خودِ نویسنده به این قضیه اشارۀ مستقیم میکند و آقای دادخواه را میگوید و یکجا هم در لفافه تیمسار را مطرح میکند».
اسطیری: «به نظر شما دادخواه در سرنوشتی که برایش رقم خورده، تا چه اندازه دخیل است و از یک طرف هم نویسنده یک همسانسازی و همذاتپنداری با دادخواه دارد که یکی دو بار مورد اشاره قرار میگیرد؛ به نظر شما دادخواه در سرنوشش مقصر هست یا نه، داستان دارد برایش این سرنوشت را رقم میزند؟»
فراست: «من دادخواه را یک شخصیت داستانی به معنای اخص داستانی میدانم؛ زیرا در خیلی از داستانها ما آدمی داریم که در تعریفش میگوییم این آدم ذاتاً آدم خوبیست یا ذاتاً آدم بدیست. دادخواه دقیقاً یک انسانی است که به معنای ماهوی انسان، خودش است و یک جاهایی اسیر شرایط اجتماعی میشود. بعضی جاها خواسته و بعضی جاها ناخواسته. شخصیت اول داستان یعنی همین. تا جایی که معلم مدرسه است، ما میگوییم که چقدر آدم مفیدی است، چه انسان دوستداشتنی و سالمی. وقتی درگیر میشود با نصرت و حس میکند برای مقابله با او و امثال او درواقع در برابر جور زمانه، به قدرتی نیاز دارد که الآن ندارد، کشیده میشود به سمت و سویی که در داستان هست؛ خودش را نزدیک قدرت میکند تا بتواند درواقع نفوذ اجتماعی داشته باشد. لذا قسمتهایی از چیزهایی را که به آنها رسیده است، نتیجۀ تصمیمگیریهای خود آقای دادخواه است. »
اسطیری: «در بخشی که مربوط به حنیف هست: «من فکر میکنم بخشهای زیادی از وجودم را در زوایای شخصیت دادخواه جای دادهام و همین مرا میترساند»، معلوم است که حنیف در شخصیت دادخواه دست میبرد و در دورۀ کودکی و نوجوانی، از این همسانسازی و این قرینهسازی در اثر نویسنده چه استفادهای کرده است؟»
فراست: «یکی دوبار حتی نویسنده مستقیم نام میبرد و خودش را یکجورهایی با دادخواه شریک میداند و او را پارهای از وجود خود میداند، شاید به خاطر رنجهایی که نویسنده به شکلی در داستان میکشد، که قسمتی از این رنجها رنجهای اجتماعی است: ارتباطش با اداراتی که سر و کار دارد، جامعهای که در آن نابرابری وجود دارد و عدالت وجود ندارد، بروکراسی بهشدت وجود دارد، جایی که زندگی میکند به شکل دیرین ناهمخوانیها و ناهماهنگیهایی که وجود دارد، این ناهمگونیها را با ناهمگونیهایی که در وجود دادخواه میبینیم، درواقع قسمتی از وجود نویسنده در شخصیت دادخواه است. »
به دعوت مجری برنامه، مهدی کفاش نیز سخنان خود را درمورد رمان «این مرد از همانموقع بوی مرگ میداد» آغاز کرد:
«وقتی که کتاب آقای حنیف دست من رسید و خواندمش، به عنوان کسی خواندم که شاگردی میکند و ایشان جزء پیشقراولان هستند و من خودم را وامدار استاد حنیف میدانم. من با قسمتی از حرفهای آقای فراست موافق نیستم؛ به نظر من اتفاقاً تاریخ بر این داستان سوار شده است. من داستان را داستان خفگی و طغیان میدانم. اگر این مفهوم را انتخاب کنیم، همۀ بینظمیهای داستان شکل تازهای میگیرد. یعنی ما بر بستر تازهای داستان را به تماشا مینشینیم. من فکر میکنم که این داستان، داستان خفگی و طغیان است؛ به این دلیل که آنقدر نویسنده پر از اطلاعات ناگفته است و مجال زیادی تا الآن نداشته یا کشفیاتی را داشته میکرده که این کشفیات ظاهراً عیان بودهاند و نمیتوانسته بیان کند. این فشار را روی روایت آورده و روایت را کمرنگترکرده است تا تاریخ قد بکشد و دیده شود و فکر میکنم انتخاب آگاهانهای بوده است. داستان به نظرم شرح نگفتههاست و این خفگی هم که در شخصیتها خودش را نشان داده و ظهور پیدا کرده، تا جایی در داستان ادامه دارد که تقریباَ انتهای داستان است و پایانبندی را رقم میزند که دوستداشتنی نیست. حتی طرح جلد هم ظاهراً یک قاب خالیست با یک ربان مشکی که هر عکسی از هر کسی میتواند این قاب خالی را پر کند. طرح جلد جذابیست و با حرفی که کتاب میخواهد بزند، ارتباط دارد. قابی که شخصیتها در طول داستان، هر کدام در این قاب قرار میگیرند، بوی مرگ میگیرند و میروند. این اتفاقی است که در داستان رخ میدهد.
ما در کتاب آقای حنیف با تاریخ مواجهتریم تا داستان؛ چهلسال از حادثۀ تاریخی انقلاب سال 57 گذشته است، ولی وقایعی از آن هنوز بیان نشده است. ماجراهای مختلفی بیان نشده است و این ماجراها به خاطر تازگیشان به کار آقای حنیف طراوت میدهد. اگر با زاویۀ دید خفگی و طغیان سراغ کتاب برویم و آن را باز کنیم، آنوقت انتظار یک روایت کلاسیک را نخواهیم داشت؛ حتی روایت مدرن و پستمدرن هم نخواهیم دید. در اینجا ما با یک روایت مواجه نیستیم، با روایتهای متعددی مواجهیم که قطعیت دارند. نوع تعلیقی که نویسنده به کار میبرد هم نوع متفاوتی است. به نظرم داستان، کلاسیک است ولی گاهی تلاش دارد که پستمدرن بنمایاند؛ چون جوهرۀ داستان کلاسیک گاهی جوابگو نیست، به همین خاطر از پستمدرن بهره میگیرد؛ مثل: نشانهها و نمادها و المانهای رئالیست جادویی، اشاره به داستان پری دریایی و... .
با کار آقای حنیف باید در قالب خود آقای حنیف روبهرو شد و خیلی مشابهی ندارد. در این کار آنچه که مهم است، حرفی است که آقای حنیف میخواهد در اثرش بزند؛ بوی مرگی را استشمام کرده است که این بوی مرگ ظاهراً ادامه دارد. داستان از حوالی دهه 40 شروع میشود تا حوالی انقلاب. زاویۀ دید از یک منظر دانای کل است، البته با مسامحه این را قبول دارم. گاهی تعدد زاویههای دید و راوی متعدد ذهن خواننده را خسته میکند؛ زیرا خواننده عادت ندارد به چند راوی. »
مجید اسطیری: «یکی از فرازهای خیلی جالب و خواندنی اثر، تصاویری است که از دورهمی افسران بلندپایۀ نظامی داده میشود و حساسیتی که علیالظاهر به ماجرای جدا شدن بحرین دارند و باقی ماجرا؛ در عین حال نویسنده با تردستی هم شخصیت تیمسار جم را شخصیتپردازی میکند و هم تفاوت دو خواهر سیما و سیمین را میسازد که من بهشخصه خیلی لذت بردم. سؤالم این است که معنای ضمنی این صحنهای که ساخته شده است، چیست؟ پدری که برای بحرین دلسوزی میکند و بخشی از این دلسوزی ظاهرسازی است و بخشی درونی و عمیق، در عین حال فاصلۀ دخترش با او مدام زیاد میشود. در این مورد چه برداشتی داشتید آقای کفاش؟
کفاش: ما در داستان با موضوعات مختلفی مواجه هستیم. رابطۀ سیما شیروانی با کیوان مجد و عشق یکطرفهاش که این مهمترین موضوع داستان است؛ رابطۀ سیما شیروانی با پسرش که حاصل ازدواج اولش با عبدالله ربیعی است، رابطۀ حنیف با سیما شیروانی که برای نوشتن رمانش این رابطه شکل میگیرد و شروع و پایان داستان با این رابطه است. تاریخ اشغال ابوموسی توسط ایران و جدا شدن بحرین از ایران که در سالهای آغازین دهۀ 50 است، رابطۀ حنیف با حوریه خانم و دختر یکچشمش، اینها موضوعات اصلی داستان هستند و سایر موضوعات فرعی که اشاره شد. بعضی موضوعات در داستان است که نویسنده کمتر به آن پرداخته و به روایت تاریخی آن بسنده کرده است؛ مثل رابطۀ عدل با سرهنگ شیروانی که یک رابطهای است که یک طرفش یک شخصیت تاریخیست، ولی نویسنده خیلی به آن نپرداخته و از آن عبور کرده است و یا در حد رفتار انسانی به آن پرداخته است. رابطۀ کاترین بهمن با سیما شیروانی، رابطۀ سیما با پروفسور عدل پس از ازدواج، که ما چیز خاصی از آن نمیبینیم و میتوانست به عنوان یکی از بزنگاههای داستان باشد، رابطۀ سیمین و سیما دو خواهر که یکی خیلی پان ایرانیسم است ولی آن دیگری کلاً در این باغها نیست و فضای زنانهای دارد، زنی که حاصل تربیت دهۀ 40 است، زنی که حاصل الگوهای آن دهه است و درواقع نمایندۀ کاملی از یک زنی که دوست دارد در بازار بچرخد، حتی وقتی به خاطر عشقش به خطۀ غریب خوزستان و خرمشهر رفته است، دوست دارد به باشگاه افسران برود کافهگردی کند و... اینها به نوعی نشاندهندۀ دختران امروز جامعۀ ما نیز هست. تمامِ رابطۀ مهم پدر، یعنی سرهنگ شیروانی، با سیما بر اساس یک باور فولکلور شکل میگیرد؛ دندان اول سیما از بالا به پایین در آمده است و تمام زندگی سیما پیچیده میشود و رابطۀ تلخ پدر و او شکل میگیرد. زیرا طبق آن باور، پدر باید زودتر بمیرد و رزق و روزیاش را هم از زمین طلب کند، نه از آسمان. در عین اینکه دنیا مدرن است، ولی یک باور بدوی تمام داستان را شکل میدهد. برخی رابطهها در داستان رها شدهاند. صفحۀ 164 تیمسار جم است و این برآمده و نوشته شده از زندگی تیمسار جم است و این تیمسار جم است که بوی مرگ میدهد. هیچجای داستان دیگر اینطور جملهای ندیدم. من فکر میکنم وحدت سبک و رویۀ میتوانست داستان را جمعوجورتر کند؛ زیرا ذهن خواننده عادت دارد به آن و اینطوری میتوانست به اصل داستان توجه بیشتری کند. »
مجید اسطیری: «پس جواب شما به این سؤال که «مردی که بوی مرگ میدهد کیست؟» تیمسار جم است. اما ظاهر کار و شکل روایت قصه ما را به سمتی میبرد که درواقع این مرد، دادخواه یا کیوان مجد است. »
فراست: «داستان، به نظرم داستانی است که بیشتر از بقیۀ کتابهایش از تکنیک و کاربرد تکنیک و آموزههای مختلفی که نویسنده به دست آورده، استفاده کرده است. شاید همین باعث شده دو مشکل پیش بیاید؛ یکی اینکه داستان شلوغ شده است و فکر میکنم کمتر کسی بتواند از اول تا آخر رمان را تعریف کند. این شلوغی نتیجه و محصول بازی با فرمهای مختلف، آدمهای متعدد و فضاهای متعددی است که در کتاب آمده است. مشکل دیگر اینکه معمولاً نویسندهها ترفندی به کار میبرند که من خیلی دوست دارم، وقتی میبینند داستان تلخ است، سعی میکنند از یک طنز متناسب با داستان استفاده کنند تا لبخندی بر لب خواننده بنشانند. در این داستان از اول تا آخرش به یاد ندارم جایی از داستان لبخندی بر لب بنشاند.
عبدالله شخصیتی است که نویسنده میتوانست خیلی روی او مانور بدهد. آنقدر این شخصیت جذاب بوده است که دختر تیمسار عاشقش شده است و آن زندگی مرفه را به خاطر او رها کرده است. وقتی دختر تیمسار وارد این زندگی میشود، آن جاذبهها تمام میشوند. باید رگههایی در این آدم ببینیم و بعد هم ادامه داشته باشد.
عبدالله فراموش میشود. ساختار این آدم جوریست که میتوانست باعث شود تا مخاطب قسمتی از تلخی رمان را فراموش کند. تلخی در رمان بیشازانداره و بیش از تحمل خواننده است.
داستان، تمثیلها و خردهروایتهایی دارد. نویسنده از افسانههایی استفاده میکند و من اینها را توانایی نویسنده به حساب میآورم. تمثیل تیتان و میتان را داریم، تمثیل مام وطن را داریم که جدایی بحرین از ایران جدایی سیما از عبدالله را؛ اینها تمثیلهایی است که نویسنده هوشمندانه از آنها استفاده کرده است. این نکته قابل تقدیر است.»
اسطیری: «آقای کفاش اشاره کردند به بحث پایانبندی. با رمانی روبهرو هستیم که اگر با بنده موافق باشید، به نظرم ضربآهنگ بسیار بالایی دارد؛ یعنی نسبت زیباییشناسی بین توصیف و روایت یک جاهایی بهشدت به سمت روایت است. ضربآهنگ اثر زیاد است، اما در فصل آخر این ضربآهنگ بسیار پرشتاب است و تمام توصیفات حذف میشوند. به نظر شما بر اساس چه منطق داستانی این اتفاق میافتد و آیا درست است که رمان با این شتاب تمام شود؟»
فراست: «دو نتیجه از رمان غیرممکن میشود؛ اول اینکه شما نمیتوانید بدانید شخصیت اصلی رمان کیست؟ فکر میکنم نویسنده عمداً این کار را کرده است که نمیتوانیم شخصیت اصلی داستان را پیدا کنیم. دوم اینکه به خاطر روایتهای زیادی که داستان دارد، نویسنده شاید عمداً این پایانبندی را انتخاب کرده است. به نظرم یک جورهایی نویسنده برای پایان داستان، فرم کار کرده است.»
کفاش: «تکنیکی را که نویسنده استفاده میکند، مثلاً در صحنۀ پری دریایی، رگۀ رئالیست جادویی دارد. اما نمیتوانیم بگوییم سورئالیست، زیرا حرکت روی مرز خواب و خیال، گفتگوی درونی، حرکت سیال ذهن، عدم تسلسل روایت، نظاره کردن دنیا از درون، طرحگریز بودن، اینها مشخصات داستان سورئال هستند که اینجا به نظرم این داستان ترکیبی از مدرن و کلاسیک و سورئال و... است و در میانه ایستاده است. اما این بخشها از این نشانهها تبعیت میکند.
شاهپیرنگ یا طرح کلاسیک 7 نشانه دارد: روابط علت و معلولی بر آن حاکم است، پایان بسته دارد، قطعیت حرف آخر را میزند، واقعیت پایدار است، قهرمان فعال است، کشمکش بیرونی است، زمان خطی است. در مقابل تسامح یا مینیمالیست که سه ویژگی کلاسیک را ندارد: پایان باز است، کشمکش درونی، تعدد قهرمان و قهرمان منفعل. این داستان به مینیمالیست نزدیکتر است و تصادف، زمان غیرخطی و واقعیت ناپایدار که مشخصات ضدپیرنگ است که کتاب آقای حنیف، این ویژگیها را ندارد. یعنی ما تصمیم میگیریم که پایان کتاب را تمام کنیم. یک عقلانیتی بر کار سوار است و یک حاکم مقتدری اتفاقاً در روایت هست که ما در داستان کلاسیک میبینیم. بنابراین این کار در مرز هر سه ایستاده است.
شیوۀ نویسنده در داستان اصرارش بر ندادن اطلاعات است. حنیف ایدهپرداز خیلی خوبیست. خردهروایتهای عالی دارد، اما در طرح کلان رمان نویسنده با دو مانع جدی روبهرو است؛ یکی شیوۀ روایت است که زاویه دید نامناسبی را بعضاً انتخاب کرده است، توزیع اطلاعات غیرداستانی و انبوه اطلاعات. دومین مانع زبان روایت است. در هیچکدام از شخصیتها لحن و تشخص زبان نداریم و هیچکدام متفاوت از هم صحبت نمیکنند، جز عبدالله و نصرت که کمی متفاوتاند. در رمان یک شخصیت اصلی نداریم و دو یا سه شخصیت داریم. اگر سیما و کیوان مجد را از داستان خارج کنیم، تمام روایت فرو میریزد.»
فراست: «اگر رمان یک رمان منسجم باشد، یک شخصیت اصلی دارد. در این داستان نمیتوانیم شخصیت اصلی را تعیین کنیم؛ سیما همانقدر تأثیرگذار است که دادخواه است و پابهپای هم در داستان پیش میروند.»
کفاش: «به نظر من کار آقای حنیف اینجا نمایش پرفورمنس است؛ یعنی خیلی تجربی عمل میکنند و میگوید همینی که هست، این جهان من است. در روایت به سرکشی افتاده است، این شکل و ساختار همهاش فریاد است. رمان خط فیزیکی دارد از دهۀ 40 شروع میشود و میآید جلو. در کار آقای حنیف مضمون به روایت فشار وارد میکند و بر آن اثر میگذارد. هر چقدر که ابتدای داستان باشکوه شروع میشود، ولی نمیدانم چرا این تا انتهای داستان ادامه پیدا نمیکند. گاهی احساس میشود که روایت چندپاره است و بعضی از شخصیتها شتابزده روایت میشوند.»
مجید اسطیری: «روایت دادخواه بسیار دلکش و بسیار پرکشش است و فکر میکنم مفهوم واقعی تحول شخصیت در مورد دادخواه اتفاق میافتد. آنچه که در آن روستا بر او میگذرد، جزء فرازهای تاثیرگذار و درخشان اثر است. روند تحول یک شخصیت از دادخواهی به مجدخواهی را میبینیم وقتی که طعم پیوند با قدرت زیر زبانش میرود. به نظرم کاملترین شخصیتپردازی در مورد دادخواه صورت گرفته و مردی که بوی مرگ میداد دادخواه است و نویسنده در نقش خداگونه ای وارد میشود.»
بعد از سخنان مجری کارشناس و منتقدان حاضر در این «عصر اثر»، دکتر حنیف از نظرات کارشناسان و منتقدان و همچنین از حضور حضار در این جلسه تشکر کرد.
تصاویر این نشست را میتوانید از اینجا مشاهده نمایید.