ناگه غروب کدامین ستاره | داستان کوتاهی از راضیه تجار
08 خرداد 1398
20:04 |
0 نظر
|
امتیاز:
5 با 4 رای
شهرستان ادب: راضیه تجار، از بانوان پیشکسوت در عرصۀ داستاننویسی و تدریس داستان است که آخرین اثر او با عنوان «اسم تو مصطفاست» توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است. ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یک داستان کوتاه از این بانوی نویسنده بهروز میکنیم:
آقاجان مرده بود؛ چراکه مدتها بود عینک پنسیاش روی طاقچه بود. با شعاعهایی از شکستگی که در شیشۀ سمت راست آن افتاده بود و بر کلاه شاپویش هم، سوراخی که مثل خوره پیش میرفت و هر روز بزرگتر از روز پیش میشد. برای همدم، باور این اتفاق چندان هم دشوار نبود. مگر نه اینکه یاس دیواری خشک شده بود و به جان گلابی پیوندی باغچه شته افتاده و پلههای زیرزمینی که آب باران سستشان کرده بود، فرو ریخته بود.
بههمیندلیل ساعتها روی مبل چرمی پایکوتاه یادگار او مینشست و به همۀ روزهایی که پر شده از یادش بود، فکر میکرد. آقاجان همیشه همینجا مینشست، درست همینجا. بر تشکچۀ پنبهای مربعشکلی که رویهای چهلتکه داشت و روی مبل جاسازی شده بود و به رادیوی فادای سبز کوچک دوموجش گوش میداد. بیآنکه همدم را ببیند و یا صدایش را بشنود.
بعد رفتنش هم، همدم بود که بیشتر ساعات روز روی همین مبل مینشست و با نوک انگشتانی که لاغر بودند و زرد، شروع به نوازش رویۀ تشکچه میکرد، اما دیگرحوصلۀ این را نداشت که بلند شود و عینک را از لبۀ طاقچه بردارد تا از روی روزنامۀ کهنه، اخبار جنگی را که دیگر نبود، بخواند و یا چراغ سبز رادیوی دوموج را روشن کند و به نوایی گوش کند که آنهمه آقاجان را سر شوق میآورد. فقط دوست داشت گاهی با نوک عصا دست بقچهاش را از زیر مبل بیرون بکشد؛ برای اینکه بنشیند و چهلتکه بدوزد، اما همینکه بهزحمت سوزن را نخ میکرد و میآمد که شروع کند، آقاجان جلویش میایستاد و بین او و خورشید قد میکشید و سایۀ سیاه و درازش را سد نور میکرد، تا جاییکه همدم مجبور به اعتراض میشد: «مرد برو کنار، بگذار کارم را بکنم».
اما آقاجان لج میکرد و همانطور بالای سرش میایستاد که: «پس دواهای من چه شدند؟ غذایم کو؟ آب هندوانهام؟!».
همدم آه میکشید. سوزن را به لب پارچهای که میدوخت، میزد. آن را به گوشهای میانداخت. پنجۀ دستش را به دور گلوی عصای چوبی که سری بهشکل ازدها داشت حلقه میکرد و بهزحمت راست میایستاد، اما تا رو برمیگرداند آقاجان بالا میرفت، بالا و بالاتر. کنج سقف مینشست و شروع میکرد به تار بستن.
آنوقت صدای زن همسایه تو سر همدم میپیچید که «خیالاتی شدی زن، خوب دوـسهروزی برو خانۀ دامادت، پیش نوههایت. هم هوایی میخوری و هم فکر و خیال از سرت میرود». همدم دوباره برمیگشت طرف مبل، روی تشکچه مینشست و ساعتها و ساعتها به روبهرو زل میزد. تنها یکبار بلند میشد تا لقمهای غذا بخورد و دواهایش را و بعد دوباره روی مبل مینشست و اینبار مچاله و کوچکشده میخوابید تا صبح.
و همینکه چشم باز میکرد باز آقاجان پایین میآمد، قد میکشید. باریک و بلند روبهرویش میایستاد: «همدم نگفته بودم پیالۀ شکر را از وسط اتاق بردار؟ میخواهی پایم به آن بخورد و همهجا پر از شکر شود؟». همدم هنوز دست نماز نگرفته، عصا را برمیداشت و با سر اژدها ظرف شکر را جلو میکشید و آن را زیر پایۀ مبل پنهان میکرد. بعد بلند میشد تا از روی فرشی از سوزن بگذرد. به هر جانکندنی بود میرفت و دستنماز میگرفت.
با صورت آبچکان میآمد و روی مبل مینشست. میز کوچکی را جلو میکشید، سجاده را پهن میکرد و نمازش را نشسته میخواند، اما هنوز سلام نداده بود که نقنق او بلند میشد: «زن! قیچی باغبانی من کجاست؟» نگفته بودم آن را از اینجا برندار؟ نشد یکبار چیزی را بخواهم...». او بهزحمت نمازش را تمام میکرد. از جا بلند میشد و با پاهایی که سوزنسوزن میشد و مفصلهایی که صدا میکرد، میرفت و از زیر تل رختخوابها قیچی را بیرون میکشید و آن را لبۀ طاقچه میگذاشت.
ـ دفعۀ آخر خودت اینجا گذاشتی، چرا حواست را جمع نمیکنی مرد؟ چرا همهچیز را از من میخواهی؟
اما دیگر جوابی نبود. انگار که یکی بود و یکی نبود که غیر خدا هیچکس نبود و همدم میزد زیرگریه. آنوقت زن همسایه میآمد تو پاشنۀ در میایستاد و میگفت: «خیالاتی شدی که تنهایی خیالاتیات کرده، که دخترت، دخترت، دخترت، دخترت».
آقاجان مرده بود. این را عینک شیشه شکستۀ سر طاقچه میگفت که مدتها همانجا بود و قیچی باغبانی که زنگ زده بود و یاس دیواری که خشک شده بود و درخت پیوندی گلابی که شتهها...
همدم گاهی هم کنار پنجرۀ اتاق میرفت، پنجرهای که رو به زمین چمن باز میشد.
زمینی که مستطیلشکل بود و سبز سبز میزد، اما وقتی که آقاجان مرده بود انگار که همهجایش را خاکستر پاشیده بودند.
جوانهایی هم که آن وسط به دنبال توپ گرد میدویدند، همه نقشی از جوانی او را که مرده بود داشتند. انگار که داشت جلوی آینهای که تا بینهایت را نشان میداد، بازی میکرد. درست مثل سیوچهارسال پیش، اما هروقت که همدم از نگاهکردن خسته و خستهتر میشد آنها هم یکییکی همراه توپی که پرواز میکرد، توی آسمان پر میکشیدند و به طرف دروازهای که رو به طرف مغرب بود، میرفتند و میگذشتند. تا جایی که او دیگر نمیتوانست ببیندشان. آنوقت مجبور میشد برگردد و آرامآرام به طرف مبلی برود که هنوز گرمای تن آقاجان در آن بود. تا بنشیند و ساعتها به غباری نگاه کند که روی همهچیز را پوشانده بود و به ساعت دیواری که عقربههایش روی همان ساعتی که آقاجان مرده بود، خوابیده بود. بعد او از سایۀ درختها بود که میشد فهمید تا تنگ غروب چقدر مانده است.
تنها ساعت هفت صبح را از آمدن زن همسایه بفهمد. زن، لاغر و لندوک بود. با موهایی تنک و چشمهایی مورب. میآمد و همانطور توی پاشنۀ در میایستاد. هیچوقت حاضر نمیشد تو بیاید و یا روی صندلی لهستانی کهنهای که همان جلوی در بود، بنشیند.
اما با چشمهایش همه جای اتاق را میگشت و آب دهانش را فرو میداد و میگفت، خیالاتی شدی، چرا نمیگویی دخترت، دخترت، دخترت، دخترت... .
نه نمیدید. آقاجان را نمیدید که آن بالا به سقف چسبیده بود. شیشۀ شیر را به دستش میداد و با چشم اتاق را میگشت و همدم دلش میخواست زن زودتر برود تا صبرش، صبر زردش مثل یکگل، چتر باز کند. همهجا را زیر پرش بگیرد به این امید که دخترش بیاید. از وقتیکه آقاجان مرده بود ریشۀ او هم قیچی شده بود. میگفت که گرفتار است، که کار دارد، که بچهها، که شوهرش و... همدم تحمل میکرد؛ تنهایی را. ساعتها و ساعتها و توی خلوتش به دخترش هم فکر میکرد. به او که روزگاری دختر کوچکی بود. موهای سیاهی داشت با چتر زلفی که روی پیشانیاش میریخت و چشمهایی که مثل دانۀ تسبیح، سیاه بودند. به آن روزها که روی زانوی آقاجان مینشست و لیلی لیلی حوضک بازی میکرد و برایش میخواند: «هلوگهر، حلوای تر و قرصقمر...»، اما حالا... .
از آنسالها چقدر گذشته بود. بهاندازۀ چینهایی که کنار لب و پایین چشم و روی پیشانیاش را پوشانده بودند؟ بهاندازۀ دانهدانه موهای سیاهی که رنگشان پریده بود؟
همدم امروز هم چون هر روز تنها بود، راستی چرا دخترش نمیآمد؟ مخصوصاً حالا که آقاجان قهر کرده و لب از روی لب برنمیداشت.
غروب بود که کلید در قفل چرخید. تمام گردی صورت دخترش در قاب ظاهر شد. همدم انتظا خندۀ او را داشت، اما... چقدر خستهاش دید. پس بچهها کجا بودند؟ دختر آمد مثل همۀ دخترهایی که به دیدن مادرشان میروند و همدم صدایش را نوشید، گرد پایش را چون سرمه به چشم کشید. از تلخی چهرهاش به خود لرزید و بعد سایهاش را بین خود و خورشیدی که میرفت تا غروب کند، دید.
ـ میدانی مادر، میخواستم چیزی بگویم. رویم نمیشود اما... ما احتیاج به پول داریم. میدانی که زمین میسازیم، اگر، اگر میشد اینجا را فروخت. اصلاً خانه را میخواهی چکار؟ تنهایی، خیالات برت میدارد. دعایی میشود. اگر بخواهی نزدیک خودمان اتاقی برایت...
همدم به حلقۀ برنجی کهنۀ دستش خیره شده بود. حلقه چه میلرزید. سرش را بلند کرد. آقاجان آن بالا بود. داشت نگاهش میکرد. میخواست بگوید نه، اما دختر را دید که به طرف صندوق رویهمخمل گوشۀ اتاق رفت.
حالا شده بود یکدختربچۀ کوچک، با چتر زلفی بر پیشانی و پاهایی که لجوجانه روی سقف صندوق کوبیده میشد. میخواهم، میخواهمش. قفل توی مشت دختر بود. همدم نگاهی دوباره به آقاجان کرد که کنار پنه رفته بود و خیره به زمین چمن. همیشه همین بود. هر وقت که باید به دادش میرسید، دیگر نبود. اگر هم بود دیگر نبود و حالا باید چکار میکرد؟
همدم دستش را دراز کرد و سر اژدها را چسبید. به زحمت بلند شد و از روی فرشی از سوزن گذشت. دست به گلویش برد. کلید کوچک طلایی را که به نخ سیاهی بود، درآورد. به زحمت خم شد و کلید را در قفلی که در مشت دختر بود، پیچاند.
در صندوق باز شد. بر روی چندقواره پارچۀ ندوخته، خلعتیاش بود و بردش و لابهلای آنها سدر و کافور و چوب کوچکی از درخت انار و تربت آبندیده و بر روی همه، قبالۀ خانه. همدم فقط خلعتیاش را برداشت و آهستهآهسته به طرف مبلی برگشت که هنوز گرمای تن آقاجان را داشت، اما دید که دختر قباله را برداشت. باز کرد. ورق زد، زیر و رو کرد و در ساک دستیاش جا داد.
حالا میرفت تا برایش چای درست کند و یا با دستمالی گردگیری کند. شاید هم جارویی میکشید، اما چرا سر بلند نمیکرد تا تیلۀ شکستۀ چشمهای همدم را نگاه کند.
دقایقی دیگر دختر رفته بود و در صندوق همانطور باز. همدم خلعتی را به تن کشیده و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و چشمها بر هم. آفتابی که میرفت غروب کند، بر پیشانیاش مهری نشانده بود. شاید تنها نقطۀ گرم وجود او همین یکلکۀ سرخ نور بود، که تا دقایقی دیگر هم دیگر نبود. که غروب به شب میپیوست.
عکس: Pat Kane
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.