شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با یک داستان کوتاه از سرکار خانم «معصومه امیری» بهروز میکنیم. معصومه امیری از نویسندگان جوان و موفق افغانستانی است که به خاطر نگارش همین داستانش برگزیدۀ مقام نخست «هفتمین دوره جایزه ادبی هزار و یک شب» شده بود. شما را به خواندن این داستان زیبا دعوت میکنیم:
صبح یکروز شهریوری که هنوز آدم بین روشن یا روشننکردن کولر خانهاش مردد است، شکرنسا ـچهلوپنج سالهـ ایستاده پهلوی پیشخان پهن و مرمری آشپزخانهاش، بیستواحد از سرنگ نازکی را انسولین پر میکند و به شکم چاق و واریسیاش میزند. به رادیویی که شوهرش روشن گذاشته، گوش میکند. در سرخط خبرها گویندۀ رادیو بیبیسی که لحن شادی دارد ـاو این را برخلاف شوهرش همیشه معصومانه تلقی میکندـ خبر انتحاری در کابل را میدهد با آمار کشتههایی که او هرگز در خاطرش نمیماند تا بتواند برای کسی تعریفش کند، اما مثل هروقت دیگری که مشابه اینخبر را میشنود سعی میکند آشنا یا فامیلی را در کابل به یاد بیاورد. هنوز تصویری در ذهنش شفاف نشده است که رادیو آهنگی از ویگن را پخش میکند، از صدای رنگی مرد مرده و خنکی جای پنبۀ الکلی روی شکمش کیف میکند و کابل از یادش میرود. آهنگ تمام میشود. رادیو را خاموش میکند و همانطور که از ترس نیفتادن قند خونش بیسکوییتی را که بوی نارگیل میدهد، خرتخرت میجود، به ساعت گرد و حاشیهبرنزی بالای رادیو زل میزند و زمان بهوقت قم را بهوقت ملبورن، تورنتو و لندن حساب میکند. سعی میکند هرکدام از پسرهایش را در اینزمانها در آنمکانها تصور کند. همه را به کمک اوصاف مبهمی که شنیده است، یکشکل میبیند. خیس، خنک و خوشحال، از تصور زنان بیقید و راحت خجالت میکشد و از فکر اینکه تماس هریک از پسرهایش از یکهفته به یکماه و بیشتر تبدیل میشود، دلش میگیرد. نگاهش هنوز به ساعت است و اینبار وقت مانده به پخش سریال را حساب میکند: ده دقیقه. تلفن زنگ میزند. قبل از اینکه شکرنسا با صدای تیزش الو کند صدای مردی در خشخش ممتد، اما ضعیفی گم میشود و او بنا به عادتی که انگار اگر او صدا بلند کند صدای پشت خط هم بلند و رسا میشود، الوی تیزش که دیگر جیغ شده را هی تکرار میکند. حس میکند چقدر اینلحظه برایش آشناست. خواب دیده است شاید. آنوقت که پسرها پشت مرز بودهاند، یا توی کمپها یا وقتهایی که مصاحبه داشتهاند. اینکه صدایی از تلفن درنیاید، اما کسی پشتش باشد، بو میدهد. شمارهای که روی تلفن افتاده به نظرش غریب میرسد و نگرانش میکند. توی موبایلش دنبال بچهها میگردد. هیچوقت بیشوهرش نخواسته که به آنها زنگ بزند. زنگ میزند. و چون همیشه خارج، وقت کم است و همهشان دارند دوشیفت کار میکنند و وقتها ناوقت است با شنیدن صدای هرکدام میگوید داشته با آن یکی زنگ میزده و زود به خدا میسپاردشان. مرد اینبار صدایش رسا است، اما دارد گریه میکند، باز تلفن قطع میشود. مرد افغانی است، اینکه از لهجهاش فهمیده یا از نوع صدایش را یادش نمیآید. به شوهرش زنگ میزند. اولینبار است که فقط خواسته صدایش را بشنود. میگوید اشتباه شده، دستش خورده. حس میکند شوهرش هرتوضیح دیگری را بیاهمیتتر میداند. تنها مدادی که پیدا کرده مداد قهوهای ابرویش است. روی شیشۀ میز تلفن، شماره را مینویسد. مرد باز زنگ میزند، میگوید دخترت مرده است. گلنسا ـبیستویکسالهـ با ماهگرفتگی خفیفی شبیه اشک گوشۀ راست چشم چپش، آمده است برود لیسۀ ابنسینا کیمیا درس بدهد. کاری که هرروز میکرده، ولی آنروز نتوانسته چون مرده و هرتکهاش جایی افتاده است. عرق سرد از پشت گوشهای شکرنسا میپیچد دور گردنش و میلغزد روی سینهاش. اگر دستش هم بلرزد حتماً از افت قند خونش است. دختر که ندارد، نداشته است. سیم تلفن کوتاه است، با نوک پا پایۀ عسلی را میکشد و آن را میآورد کنار دستش تا از قندانی روی عسلی آبنبات بردارد و بگذارد گوشۀ لپش تا آب شود. میخواهد بگوید اشتباه شده و او هیچوقت دختری نداشته است، اما از خیسی صدایش بهخاطر آبنبات گوشۀ لپش خجالت میکشد. باز خشخشی ممتد، صدا را قطع میکند. گلنسا، چقدر به اسم خودش میآید اگر دختر داشت، اسمش را همین میگذاشت. توی کارتش نه! اینطوری شاید توی مدرسه خجالت میکشید. راستی مگر نباید بعد از دادن خبر مرگ، سکوت کرد تا کسی که آنطرف خط است، شیون کند یا حداقل آه بکشد؟ یاد شوهرش میافتد که ناخن شستش را انداخته لای دو دندان نیش و آسیاب و بعد از لحظهای چیزی را که معلوم نیست از توی دهانش فوت میکند و میگوید خاتون! تو چه سادهای! چه ضرری دارد؟ هیچ. شوهرش اما همیشه میتواند چیزی برای نشاندادن اینکه او احمق است، پیدا کند. شکرنسا درمیآید که مردی تلفن زده و به زن میانسالی که پشت خط بوده گفته که دخترت مرده، این پرسیده چه دختری و او آن نشانیها را داده و وقت نشده که شکرنسا بگوید اشتباه شده، مرد گریه میکرده. شکرنسا از افت قند خونش میلرزیده همین! خب خودش کی بوده با دختره چه نسبتی داشته؟ اسم مادر دختر چه بوده؟ شمارۀ اینجا را از کجا آورده؟! شکرنسا از تصور مکالمهای که نهایتاً به ضررش تمام میشد، خسته میشود. به خودش میگوید که نمیگوید، اما میداند بیفایده است. نگفتن و نشنیدن برایش سختتر از گفتن آنها و شنیدن ملامت است. چطور میشود از حرف، سنگین بود. این از هفدهکیلووسیصد گرم اضافهوزنی که با خودش میکشد و فقط در همان چندصد گرم در نوسان است، مشقت بیشتری دارد. سریال، نصف شده است و زن جوانی دارد توی جنگل میدود. شکرنسا فکر میکند الآن است که یکی از حلقههای موی سیاهش یا بولیزی که به تنش زار میزند به شاخهای گیر کند. اینطوری درد دارد. دویدنش را هم کند میکند، اما زمین نمیخورد. آن خیسی زیر چشمش که سایه انداخته هم اشک است نه ماهگرفتگی. فکر میکند گلنسا چه شکلی میتوانسته باشد. سرش را برمیگرداند سمت تلفن و با خودش میگوید الآن زنگ میزند. الآن زنگ میزند. مثل پسر کوچکش توی سال آخری که ایران بود. میگفت فقط کافیه آدم بهش فکر کنه تا اتفاق بیفته، این یعنی قانون جذب! وقتی اینها را میگفت، میایستاد. شکرنسا میپرسید مثل دعا کردن؟ میشنید هوم... نه... فکر نکنم. سریال بهنظرش مبهم و بیمزه میرسد. دنبال اخبار میگردد، نمیداند کدام کانال را بگیرد. پس همه را نگاه میکند. به تنهایی که روی زمین افتاده یا روی دستها برده میشوند، نگاه میکند. زنی نمیبیند، مردی نشسته است و سر جوانی را روی پا گذاشته و گریه میکند. از دیدن جوان که شبیه پسر بزرگش است خیلی شبیهش است، طوری که شاید دوباره باید زنگ بزند و صدایش را بشنود، حالش بد میشود. صورتش را میشوید و چندبار دستهای خیسش را لای موهای کوتاه و سرخش میبرد. بعد میایستد جلوی کولر تا سردش بشود. مینشیند و به شمارهای که به خط بدی روی شیشه ماسیدهشده، نگاه میکند. شمارۀ وطنش، مثل چیزی است که انگار از زیر فرش کهنهای یا پشت گنجهای درآمده باشد و آدم هی فکر کند کی گمش کرده است و چرا جوری گم شده که هیچوقت دنبالش نگشته است. چون بهش نیاز نداشته یا چون داشتنش از نداشتنش کمدردسرتر بوده است. سرش را بلند میکند و چشمش به قاب عکسهای روی دیوار مقابلش میافتد. مشهد، آن یکی هم مشهد است. الآن هم گنبد طلاییاش به سرخی میزند؟ بالای عکسهای نیاسر و اصفهان که جدیدتر است، دوتا عکس هم از آستانۀ حرم حضرت معصومه است. الآن هم سفید چرک است. آنوقتها زیاد از اینعکسها میگرفتند. آنوقتها که شوهرش اینطور راحت کفر نمیگفت. پسرها هم کوچکند، جلوی پای آندو ایستادهاند و راحت میشود فهمید که به شوهرش بیشتر کشیدهاند، بور و اخمو. توی عکسهای مشهد، پسر آخری نیست. هنوز بهدنیا نیامده است. شکرنسا لاغر است و میخواسته وقتی برگشتند، برود دبیرستان، ولی برمیگردند و او میفهمد حامله است و دیگر هیچوقت فکر نمیکند برود دبیرستان و شروع میکند که چاق بشود و دیابت بگیرد. کیمیا یعنی چی؟ لیسه میشود مدرسه یا دانشگاه؟! شماره را میگیرد و منتظر میماند که بوق بزند تا نفسی را که حبس کرده است، بیرون بدهد. سهبار صدای بوق را میشنود و نیمهنصفه نفس میکشد. مرد تلفنش را جواب میدهد. از آن خشخش توی زمینۀ آزاردهندۀ صداهای مبهم، خبری نیست. مرد هم دیگر آنطوری هقهق نمیکند، اما کمحرف شده است. گمانم اشتباه گرفتید. مرد ساکت است. البته من یکدختر دارم که در افغانستان است، اما نامش این نیست. ممکن است نشانی بیشتری بدهید. اینجمله هنوز از دهانش خارج نشده بهنظرش مسخره میرسد. دلش میخواهد تلفن را قطع کند که مرد به صدا در میآید. روی برگههای هویتش نامش این نبود. خودش ایننام را دوست داشت. دیروز از روی موبایلش این نمبر را نوشته کردم. خودش خبر نداشت. رویش سمت من نبود. کف دستم عرق کرده بود و حواسم بود که برنگردد و نفهمد. بهار که به کابل آمد تا اینجا کار کند، گفته بود فامیلش ایرانند. میخواستم زنگ بزنم و گل نسا را... . مرد، بغض کرده است. از نفسهایی که تندتند میگیرد، معلوم است. ـ دوستش داشتی؟ شکرنسا ناخودآگاه این را میپرسد. همیشه دوست داشت اینسؤال را از پسرهایش، وقتی هوای دختری توی سرشان است، بپرسد. سؤالی که بارها توی سریالها مردم از هم میپرسند را از مردی که نمیشناخت میپرسد و این، کار مرد را تمام میکند. باز میزند زیر گریه، بلند گریه میکند. اشک از چانۀ گرد شکرنسا هم شروع به ریختن میکند. و بعد از لحظهای هردو دارند توی خلوت ساکتشان، خیلی دور از هم، زار میزنند. صدای اذان میآيد. الآن است که شوهرش کلید بیاندازد و در را باز کند. نگران پف چشمهاش از گریهکردن میشود. اگر پرسید، میگوید دلش برای پسرها تنگ شده، حالا میخواهد دخترش را عین راز برای خودش نگه دارد. این اولین چیزی است که بعد از سالها زندگی مشترک میتواند برای خودش داشته باشد. و در خیال کردنش احمق باشد. شماره را روی کاغذ مینویسد و روی شیشه، دستمال میکشد.
مرداد ۹۷
عکس: حسین حسینی
نام الزامی می باشد
ایمیل الزامی می باشد آدرس ایمیل نامعتبر می باشد
Website
درج نظر الزامی می باشد
من را از نظرات بعدی از طریق ایمیل آگاه بساز