شهرستان ادب: محمدقائم خانی در تازهترین یادداشت خود، رمان خشم و هیاهو، اثر معروف ویلیام فاکنر، را با رویکردی وجودشناختی بررسی کرده است. این یادداشت را با هم میخوانیم:
از آنجاکه رمان «خشم و هیاهو» دربارۀ صداست، بسیاری تصور میکنند که مهمترین موضوعی که کتاب متعرض آن میشود، آگاهی و شناخت است، درحالیکه اینطور نیست یا لااقل تمام ماجرا این نیست. رابطۀ صدا و خشم در عنوان کتاب، برساختی نیست تا صرف ساختار رمان، آنها را در کنار هم نشانده باشد، بلکه کاملاً درونی و انسانشناختی است و غیرقابل تجزیه است. بهعبارت فنیتر، رویکرد فاکنر در خشم و هیاهو، همانند همۀ شاهکارهای ادبی (و برخلاف اکثر آثار امروزین دنیا و ایران) وجودشناختی است، نه معرفتشناختی.
نباید تصور کنیم که موضوع اصلی رمان فاکنر، پریشانی ذهن انسانهاست، که البته هست؛ ولی مهمتر از آن پریشانی زمانه است. اهمیت خشم و هیاهو در اینباره نیست که نشان میدهد ذهن انسان پریشان شده، که پیش از او به این سخن اشاره شده بود و امروز حرفی بسیار پیش پا افتاده است؛ اهمیت این اثر در این است که میگوید «پریشانی ذهن ما از پریشانی زمان است»، وقتی زمان پریشان باشد، پریشانی امری وجودی میشود که خود را در همهجا، ازجمله ذهن انسانها نشان میدهد. بنابراین با راهحلهای تکنیکی و دمدستی نمیتوان آن را حل کرد، اما چرا فاکنر برای نمایش این مسأله، این همه خودش را به آب و آتش زده است؟
برای خاطر اینکه ما خیلی زود فراموش میکنیم که در عمیقترین لایههای وجودیمان بههم ریختهایم. ما با تغییرهای کوچک، مسأله را حلشده میپنداریم و خیالمان از بابت معضلهای عمیق زندگی راحت میشود. انگار که کارهای مهم دیگری داریم که وقت پرداختن به مسائل اساسی را به ما نمیدهد. فاکنر با کنارهمنشاندن «بنجی» دیوانه، «کونتین» محصل هاروارد و «جاسن» زحمتکش، و با نشاندادن درون پرهیاهوی هرسهبرادر با ظواهر کاملاً متفاوت آنها، اینخیال خام را از ذهن ما میزداید که فکر کنیم تجارت یا تحصیل میتواند مسائل ذهنی ما را حل بکند. ذهن ما پریشان است؛ چون زمانه، پریشان است و درمان آن به صرف تکنیکهای روانشناختی یا آموزشهای مدرن قابل رفعکردن نیست. اینپریشانی زمان، تأملی میخواهد که از انسانی متفاوت برمیآید و نه از کامپسونها (که لااقل همۀ آدمهای سفیدپوست غربی را در بر میگیرد)، اما پیش از آنکه بگوییم تأمل چطور گره این معضل را باز میکند، باید به انسانی اشاره کنیم که تأمل میکند و قبل از اشاره به او، باید کامپسونها، یعنی انسانهای مدرن را بشناسیم.
تا پیش از قرن بیستم، فلسفه و علم مدعی شناخت انسان بودند. بهخصوص دکارت، نقش ویژهای در ایجاد این تصویر داشت که همهچیز جهان، ازجمله انسان را شرحپذیر بدانیم، اما همیشه کسانی بودند که با این منظر مخالفت کنند و انسان را شرحناپذیر بدانند. منتها در قرن بیستم بود که این دیدگاه مخالفت از افراد گذر کرد و به فضایی غالب در پستمدرنها رسید. پستمدرنها با مخدوشکردن اصل معرفت، بنیان عقلگرایانۀ شناخت بشر را زیر سؤال بردند و مسئلۀ شرحناپذیری انسان (و حتی در برخی اشیاء) را طرح کردند. پیش از آنها عمدۀ اگزیستانسیالیستها (لااقل بخش مهمی از شاخۀ فرانسوی آنها) هم مسئلۀ شرحناپذیری را مطرح کرده بودند و بهویژه آن را یکاصل در شناخت انسان دانستند. آنها انسان را چون گذشته، قابل شناخت نمیدانستند و بهجای «انسانبودن» بر «انسانشدن» تأکید داشتند. آنها و بعد از آنها پستمدرنها متوقف در شرحناپذیری و نتوانستند ارتباط اینانسان شرحناپذیر را با کاپیتالیسم (که مبتنی بر برنامهریزی و پیشبینیپذیری بود) شرح دهند، اما فاکنر تعبیر عجیبی دربارۀ کامپسونها (که لااقل همۀ سفیدپوستهای غربی را در بر میگیرد) دارد؛ شرحناپذیر پیشبینیپذیر.
اکثر پستمدرنها و اگزیستانسیالیستها توجه نداشتند که صرف خردگریزی یا معرفتزدایی از انسان، درمانکنندۀ مسائل او نیست؛ چون او هنوز پیشبینیپذیر است. بنجی همچون کونتین و جاسن است؛ کاملاً پیشبینیپذیر. بهخصوص در آمریکا کنارهمنشستن این دو ویژگی بسیار مهم است؛ شرحناپذیری و پیشبینیپذیری. انسان، چه عاقلِ تاجر، چه یکروشنفکر محصل هاروارد، و چه یکدیوانه، ترکیبی وحشتناک از صدا و خشم است که لحظهای غفلت میتواند زندگی او را از اساس نابود کند. صدا و خشمی درونی که در سکوت یا شلوغی، در خفا یا جلوت، در شهر یا طبیعت، انسان را رو به نابودی میکشاند. اینانسان با همۀ دیوانگی یا پریشانیاش، حاکمی جز غریزه ندارد. غریزه، کور است و رانهای جز خشم ندارد. خشمی که در صدد است موانع را بردارد تا به خواستهها برسد.
انسان تا وقتی چنین است، سرنوشتی جز آنچه بر کامپسونها گذشت، ندارد. ممکن است که سکوت، بهطور موقت مسائل ظاهری را حل کند و شکافهای عمیق را فیالحال بسته نگه دارد، ولی مشکل باز از جایی دیگر بیرون میزند تا فشار رانههای خشمگینانۀ غریزه را پس بزند. سکوت، ذهن را آرام میکند، ولی زمانه را از پریشانی نجات نمیدهد. راهحلِ نابودی و سقوط، سکوت نیست، تأمل است. بنجی ساکت هست، ولی تأمل ندارد. فاکنر دربارۀ بنجی عنوانی کلیدی دارد؛ او کانداس و مرتع را به یاد نمیآورد، بلکه عدم آنها را به یاد میآورد. اینجمله، کلید فهم تفاوت عمیق سکوت و تأمل است. بنجی ساکت است، ولی در درون او هم پر از غوغاست؛ چون فقدان اشیاء به او هم هجوم میآورد؛ پس شلوغی و اضطراب در او هم هست. آن چیزی که در او نیست (و به ادعای رمان در دیگر انسانها هم نیست)، تأمل است که دقیقاً برخلاف بنجی ظاهر میشود. تأمل در شخصی هست که در بیرون صدا دارد و حرف میزند و بیان میکند، ولی درونش غوغایی نیست و آرام است. تأمل، این امکان را به ما میدهد که از شناخت «عدم اشیاء» به «شناخت اشیاء» برسیم، شناختی که پریشانی را درمان میکند؛ هم پریشانی زمان را و هم پریشانی زبان را، هم پریشانی زمانه را و هم پریشانی ذهن را. تأمل و درنگ، غریزه را در زنجیر میکشد و ذهن را ساکت میکند و درون را آرام؛ آنگاه میتوان از شر هیاهو و خشم خلاص شد و زندگی کرد.