شهرستان ادب: ستون داستان سایت شهرستان ادب را با داستانی از «ناتانیل هاثورن» بهروز میکنیم. این داستان را با عنوان «چهرۀ بزرگ سنگی» رضا علیزاده ترجمه کرده است.
یکروز عصر وقتی خورشید غروب میکرد، مادری با پسرش کنار در کلبۀشان نشسته بودند و دربارۀ چهرۀ بزرگ سنگی (1) صحبت میکردند. کافی بود نگاهشان را به سمت بالا سوق دهند تا کیلومترها آن طرفتر چهرۀ بزرگ سنگی در درخشش آفتاب بهوضوح دیده شود.
چهره بزرگ سنگی چه بود؟
رشتهکوهی بلند، درهای وسیع را با هزاران سکنه احاطه کرده بود. گروهی از مردم خوب این دره، در کلبههای چوبی که جنگلی سیاه گرداگرد آن را گرفته بود، در شیبهای تند و دامنۀ سخت تپهها زندگی میکردند. عدهای در خانههای دهقانی راحت و خاک غنی زراعی، روی سراشیبیهای ملایم و پهنۀ صاف دره منزل داشتند. گروهی دیگر در دهکدههای پرجمعیتی زندگی میکردند که جویبارهای وحشی از سرچشمۀ خود در فراز کوه به نشیب میغلتید و اهالی، آب را با زیرکی مهار کرده و برای چرخاندن ماشین کارخانههای آنان هدایت کرده بودند. خلاصه، اهالی دره گوناگون بودند و روشهای متفاوتی برای زندگی داشتند، ولی همۀ آنان از کوچک و بزرگ، نوعی رابطه با چهرۀ بزرک سنگی داشتند. هرچند این موهبت، نصیب بعضیها شده بود تا نسبت به همسایههای خود، درک روشنتری از این پدیدۀ عظیم طبیعی داشته باشند.
چهرۀ بزرگ سنگی، جلوهای از کار شاهانه و بازیگر طبیعت بود که در گوشهای از کوه تعدادی سنگ غولآسا، طوری نزد هم قرار گرفته بود که وقتی از فاصلۀ معینی نگاه میکردی، درست به ترکیب سیمای انسان شباهت داشت. گویی، غولی عظیمالجثه یا پهلوانی، تندیس خود را روی پرتگاه ساخته است. پیشانی فراخ به ارتفاع هزار پا، بینی و لبهای کلفت که اگر به سخنگفتن گشوده میشد، طنین رعدآسای آن سرتاسر دره را فرا میگرفت. درواقع اگر تماشاگر بیش از اندازه نزدیک میشد، طرح چهره را گم میکرد و تنها میتوانست تودهای از سنگهای غولپیکر و سنگین را ببیند که نامنظم روی هم کُپه شده بود، اما زمانی که پا به عقب میگذاشتی، چهرۀ شگفتانگیز بار دیگر دیده میشد و هرچه از آن دورتر میشدی، با منشاء خدایی خود، بیشتر شبیه چهرۀ انسان میشد تا با ابرها و مه هالهگون کوهستان که اطراف آن را فرا میگرفت، محو شود و به طرزی واقعی زنده بنماید.
این مایۀ خوشحالی کودکان بود که با حضور چهرۀ سنگی در برابر دیدگانشان، رشد کنند و به مردان و زنان بزرگ تبدیل شوند؛ زیرا حالت چهره کاملاً اصیل و باشکوه و جذاب بود، گویی فروغ و گرمی قلبی بزرگ، تمامی نوع بشر را با مهر به آغوش میکشید و باز هم جا داشت. تماشای آن، نوعی آموختن بود. بسیاری از مردم، حاصلخیزی دره را مدیون این سیمای مهربان میدانستند که با پرتوافشانی مدام بر فراز آن، ابرها را آذین میبست و لطافت آفتاب را تحتتأثیر قرار میداد و اکنون همانطور که ابتدا گفتیم در هنگام غروب، مادری با پسرش دم در خانۀشان نشسته بودند و خیره به چهرۀ بزرگ سنگی، دربارهاش صحبت میکردند. اسم پسر «ارنست» بود.
پسرک، درحالیکه چهرۀ بزرگ سنگی به رویش لبخند میزد، گفت: «دلم میخواست میتوانست حرف بزند؛ چون آنقدر مهربان بهنظر میرسد که صدایش هم باید خوشایند باشد. من اگر مردی را با چنین چهرهای ببینم، خیلی دوستش خواهم داشت».
مادر جواب داد: «اگر آن پیشگویی بزرگ به حقیقت بپیوندد، ممکن است زمانی، چهرهای شبیه او ببینیم».
ارنست با اشتیاق پرسید: «منظورت از پیشگویی چیست مادر؟ خواهش میکنم همهچیز را دربارۀ آن به من بگو!».
مادر گفت که وقتی خود او کوچکتر از ارنست بود، از مادرش داستانی شنیده بود. داستان نه دربارۀ گذشتهها، بلکه دربارۀ چیزهایی که هنوز به حقیقت نپیوسته بود. این داستان کهن را سرخپوستان دره، ادعا میکردند از نیاکان خود و آنان نیز به سهم خود، داستان را از زمزمۀ جویباران کوهستان و نجوای باد در لابهلای برگ درختان شنیدهاند.
اما داستان چنین بود که روزی از روزها، کودکی در این حوالى دیده به دیدار خواهد گشود که مقدر است شریفترین شخص زمان خود شود و هنگامی که بزرگ شد، چهرهاش کاملاً شبیه چهرۀ بزرگ سنگی باشد. کم نبودند آدمهایی با افکار کهنه یا حتی جوانها که با ایمانی پایدار به این پیشگویی قدیمی امید بسته بودند، اما کسانی که دنیادیدهتر بودند تا حد خستگی، منتظر و چشمبهراه مانده و چون کسی را با این چهره ندیده بودند که اثبات کند از همسایههای خود بزرگتر و شریفتر است، این پیشگویی را چیزی جز یکافسانۀ بیهوده نمیدانستند. درهرحال بزرگمرد هنوز ظهور نکرده بود.
ارنست درحالیکه دستانش را بالای سرش به هم میکوفت، فریاد زد: «آه مادر، مادرجان، امیدوارم آنقدر زنده بمانم که او را ببینم!».
مادر، زنی خردمند و مهربان بود و احساس میکرد که عاقلانه نیست پسرک را از امیدهای سخاوتمندانهاش دلسرد کند. پس فقط گفت: «شاید بتوانی».
ارنست هیچگاه داستانی را که از مادرش شنیده بود، فراموش نکرد. هرگاه به چهرۀ بزرگ سنگی نگاه میکرد، داستان را به یاد میآورد. کودکی خود را در همان کلبۀ چوبی که متولد شده بود، گذراند و با دستان کوچک و یاریگر خود و بیشتر از آن با قلب مهربانش تا میتوانست به مادرش خدمت کرد. بدینترتیب رشد کرد و کودک شاد و متفکر، پسری آرام و نرمخوی و ساکت شد که کار در کشتزارها آفتابسوختهاش کرده بود.
درخشش هوش در سیمایش، از اغلب پسربچههایی که در مدارس مشهور درس میخوانند، بیشتر بود. ارنست هنوز آموزگاری نداشت و چهرۀ بزرگ سنگی را تنها دوست خود میدانست. وقتی تلاش روزانه پایان میگرفت، ساعتها به آن خیره میشد تا کمکم به نظرش آمد چهرۀ بزرگ، او را میشناسد و در برابر نگاههای احترامآمیز وی لبخندی مهربان و دلگرمکننده تحویل میدهد. نمیتوان به جرأت گفت که اشتباه میکرد. هرچند چهرۀ سنگی دنیای اطراف خود را نیز مانند ارنست با مهربانی مینگریست، ولی نکته اینجاست که باریکبینی و حساسیت پسر، چیزهایی را که سایرین نمیتوانستند ببینند، بهسادگی تشخیص میداد و بدینسان عشقی که برای همگان بود، مختص ارنست شد.
در همین زمان، شایعهای بین مردم دره رواج یافت. بزرگمردی که به چهرۀ بزرگ سنگی شباهت داشت و سالها پیش آمدنش را پیشگویی کرده بودند، سرانجام ظهور کرده است. ظاهراً چندسال پیش، مردی جوان از دره کوچ کرده و پس از گردآوردن مقداری پول، در بندری دوردست ساکن بود و مغازهداری میکرد. نام او «گدر گولد» (۲) بود. هرگز نفهمیدم که این نام حقیقی اوست یا نام مستعاری نشأتگرفته از خصایل
و موفقیتش در زندگی است. گدر گولد با زیرکی و جدیت و خواست خدا، همراه با توانایی مرموزی که همهجای دنیا آن را شانس مینامند، بازرگانی بسیار ثروتمند شد که همۀ کشتیهای بزرگ مال او بود. گویی همۀ کشورهای عالم، تنها برای افزودن به دارایی کلان این مرد، دستبهیکی کرده بودند. نواحی سرد قطب در حوالی تاریک و پرسایۀ مدار قطبی، خراج خود را بهصورت پوست برایش میفرستاد. آفریقای داغ شنهای طلایی رودخانههایش را بر او میپاشید و عاج فیلهای بزرگ خود را از میان جنگل برای او گرد میآورد. شرق، پارچههای فاخر، ادویهجات، چای، الماسهای درخشان، پاکی مرواریدهای درشت و روشنش را برای او به همراه داشت و دریا برای آن که از خشکی عقب نماند، نهنگهای عظیمالجثۀ خود را تسلیم آقای گدرگولد میکرد، تا از فروش روغنشان سود ببرد. طلا به طرز بیسابقهای در چنگ او بود، میتوان گفت مانند «مایداس» افسانهای هرچیز را که لمس میکرد، بیدرنگ میدرخشید و زردرنگ میشد و به طلای ناب بدل میگشت یا حتی بهتر از آن به صورت سکههای برهم انباشته درمیآمد. وقتی آقای گدرگولد آنقدر ثروتمند شد که حسابکردن داراییاش صدها سال طول بکشد، یاد درۀ زادگاهش افتاد و تصمیم گرفت به آنجا برگردد و روزهای باقیماندۀ عمر را در جایی که متولد شده بود، بگذراند. از اینرو معماری ماهر فرستاد تا برایش قصری بسازد که شایستۀ زندگی مردی ثروتمند چون او باشد.
همانطور که در بالا گفتم، از قبل میان اهالی دره شایع شده بود که آقای گدرگولد همان شخصیت موردنظر است و بهعبث این همهمدت انتظار ظهورش میرفت. سیمای او تجسم انکارناپذیر و کامل چهرۀ بزرگ سنگی است. با دیدن آن بنای باشکوه که گویی به نیروی جادو به جای خانۀ روستایی پدر وی که باد و باران خرابش کرده بود، سر بر میآورد، تمایل مردم به حقیقتانگاشتن این شایعه قوت میگرفت. نمای ظاهری ساختمان از مرمر سفید بود و درخشش خیرهکنندهای داشت. آدم فکر میکرد این خانه هم مثل قصرهای برفی که آقای گدرکولد در بازیهای کودکیش میساخت، زیر نور خورشید آب خواهد شد. ایوان قصر را به طرز با شکوهی تزیین کرده و با ستونهای بلند نگاه داشته بودند. درهای بزرگ آن به رنگ چوب بود که از آن سوی دریاها آورده و روی آن دستگیره و گلمیخهای نقرهای نشانده بودند. پنجرههای آن را که از کف اتاق تا سقف کشیده شده بود، به طرز خاصی ساخته بودند و شیشههایش آنقدر پاک بود که قاب پنجرهها به نظر خالی میآمد. خیلی کم اجازه میدادند که کسی درون قصر را ببیند، اما شایع بود که درونش از بیرونش مجللتر است، طوری که هرآنچه در خانههای دیگر از آهن و برنج ساخته شده بود، در این یکی از طلا و نقره بود، مخصوصاً اتاقخواب آقای گدرگولد چنان نمای پرتلألؤیی داشت که هیچانسان معمولی نمیتوانست چشمش را در آنجا ببندد. از سویی آقای گدرگولد چنان به ثروت، خو کرده بود که نمیتوانست چشمانش را در جایی ببندد که از نفوذ درخشش آن از میان پلکهایش مطمئن نباشد.
تا ساختمان قصر پایان پذیرفت، مبلسازها با اثاثیۀ باشکوه و سپس دستههای خدمتکاران سیاه و سفید که منادیان آقای گدرگولد بودند، سر رسیدند. انتظار میرفت موکب شاهانه گدرگولد، هنگام غروب از راه برسد. در این میان دوستمان ارنست، عمیقاً از این فکر متأثر بود که سرانجام بزرگمرد شریف، مرد پیشگوییها، پس از این همهسال تأخیر به زادگاهش بازگشته است. با این که هنوز پسربچهای بیش نبود، میدانست که آقای گدرگولد با این دارایی بیشمارش میتواند از راههای بیشماری به فرشتۀ نیکوکاری بدل شود و همچون چهرۀ بزرگ سنگی با مهربانی امور انسانها را زیر نظر گیرد. ارنست شکی نداشت که آنچه مردم میگویند، درست است و اکنون سیمای سنگی را ـکه زنده بهنظر میرسیدـ در گوشۀ کوهستان مینگریست. پسر هنوز به بالای دره نگاه میکرد و مانند همیشه غرق خیالات بود و چهرۀ بزرگ سنگی جواب نگاه او را با مهربانی میداد که ناگهان صدای چرمهای کالسکهای که از پیچوخم جاده به آرامی نزدیک میشد، شنیده شد و گروهی از مردم که گرد آمده بودند تا شاهد رسیدن آقای گدرگولد باشند، فریاد زدند: «آقای گدرگولد بزرگ میآید!».
کالسکهای که چهار اسب آن را میکشید، از پیج جاده نمایان شد. در همین هنگام، قیافۀ پیرمردی زردنبو از دریچۀ پنجره پدیدار شد. گویی دست مایداسگونۀ خودش آن را به طلا تبدیل کرده بود. پیشانی کوتاه، چشمهای تیز و کوچک با چینهای بیشمار و لب نازک که با فشار آروارهها نازکتر بهنظر میرسید، مشخصات چهرهاش بودند و مردم فریاد زدند: «تصویر زندۀ چهرۀ بزرگ سنگی! مطمئن باشید پیشگویی قدیمی درست بوده است. زمان آمدن مرد بزرگ فرا رسید!».
آنچه ارنست را سخت گیج میکرد این بود که آنان به شباهتی که حرفش را میزدند، باور داشتند. برحسب اتفاق، کنار جاده زنی گدا همراه دو کودک که از دوردستها به اینجا آمده بودند، هنگام نزدیکشدن کالسکه، صدای غمانگیز خود را برای طلب صدقه بلند کردند و دستهاشان را پیش آوردند. پنجهای زردرنگ ـهمان که آن همه دارایی را برهم انباشته بودـ از پنجرۀ کالسکه بیرون آمد و چندسکۀ مسی روی زمین رها کرد. هرچند نام این مرد بزرگ گدرگولد بود، ولی نام اسکاتر کوپر (۴) هم برازندۀ او بود. باوجود این، مردم آشکارا با همان وفاداری همیشگی مشتاقانه فریاد میزدند: «او تصویر واقعی چهرۀ بزرگ سنگی است!».
ارنست غمگین شده و نگاهش را از آن چهرۀ پرچینوچروک و بخیل و فرومایه گرداند و به بالای دره چشم دوخت. آنجا در میان مه که با آخرین پرتوافشانی خورشید، رنگ طلا به خود گرفته بود، توانست سیمای باشکوه را که در زمین استوار بود، تشخیص دهد. این چشمانداز مایۀ آرامش گشت. لبهای چهره میخواستند به او چه بگویند؟
«خواهد آمد! نترس ارنست. آن مرد خواهد آمد!».
سالها گذشت، ارنست دیگر بچه نبود. مرد جوان و بزرگی شده بود. اهالی دره به او کم توجه میکردند؛ زیرا چیز خاصی در روش زندگی او نمیدیدند، جز اینکه هنوز هم دوست داشت وقتی کار روزانه پایان میپذیرد، از دیگران جدا شود و با چشمدوختن به چهرۀ بزرگ سنگی به فکر فرو رود. این کار به عقیدۀ آنان بهراستی احمقانه، ولی بخشودنی بود؛ زیرا ارنست بهقدری کوشا و مهربان و مردمدار بود که هیچیک از وظایف خود را به سبب این عادت احمقانه فراموش نمیکرد. آنان نمیدانستند که چهرۀ بزرگ سنگی آموزگار است و این عاطفه، قلب مرد جوان را وسعت بخشیده و با همدردی عمیق و وسیعی انباشته است. نمیدانستند که از این راه حکمت را بهتر از کتابها میشود کسب کرد و زندگی بهتری را میتوان نسبت به زندگی دیگران پایه گذاشت. ارنست نمیدانست افکار و احساساتی که در کشتزارها و در کنار آتش و یا هرجا که با خود خلوت میکند، به او روی میآورند، از روح بزرگی ناشی میشود که تمام انسانها در آن شریک نیستند. روح پاکش بهسادگی، زمانی که مادر برای بار نخست آن پیشگویی را برایش بازگو کرد، پرتوافشانی سیمای شگفتانگیز را بر فراز دره مشاهده کرد و از تأخیر بیش از اندازۀ همتای انسانی وی در شگفت شد.
در این زمان گدرگولد بینوا مرده و دفن شده بود و عجیبتر آنکه ثروتش که جسم و روح وجود او بود، بیش از مرگ او نابود شد و از او جز پارهای استخوان با پوستی زرد و پرچینوچروک باقی نمانده بود. از وقتی طلاهایش نابود شدند، در نظر مردم شباهتش را هم به چهرۀ سنگی از دست داد. برای همین وقتی هم که زنده بود دیگر مورد احترام نبود و پس از مرگ به دست فراموشی سپرده شد. البته گاهی از او برای خاطر قصری که ساخته بود، یاد میشد. قصری که از سالها پیش هتل شده بود و خارجیها و گروههایی که هرتابستان برای دیدن آن موهبت طبیعی مشهور به آنجا میآمدند، در آن منزل میکردند. پس از آنکه آقای گدرگولد اعتبار و اهمیت خود را از دست داد، مردم بار دیگر در انتظار آمدن آن مرد بودند.
پسری از اهالی دره، سالها پیش به سربازی رفته و پس از جنگهای سخت، فرماندهای نامآور گشته بود. تاریخ او را هرچه بنامد، در قرارگاهها و میدانهای جنگ او را با نام بلا داند تاندر (۴) پیر میخواندند. جنگ و زخم و کهولت، این کهنهسرباز را رنجور کرده و آشفتگی زندگی نظام و غرش طبل و طنین شیپور، گوشهایش را خسته کرده بود. به امید یافتن آرامش در جایی که آن را به جا نهاده بود، تصمیم بازگشت به درۀ زادگاهش را گرفت. اهالى، همسایههای قدیمی و بچههایی که با او بزرگ شده بودند، تصمیم گرفتند آمدن جنگجوی نامآور را با شلیک توپ و میهمانی شام، جشن بگیرند. همه با اشتیاق تصدیق میکردند که تصویر چهرۀ بزرگ سنگی بهراستی ظهور کرده است. گفته میشد که یکی از آجودانهای بلاداند تاندر پیر، هنگام عبور از دره، شباهت میان این دو را متوجه شده است. همکلاسیها و آشنایان ژنرال با رجوع به خاطرههایشان حاضر بودند سوگند یاد کنند که ژنرال از همان کودکی شباهت بسیاری با چهرۀ باشکوه داشت، ولی این فکر در آن زمان به خاطرشان نرسیده بود. دره، آکنده از هیجان بود و بسیاری از مردم که طی سالیان، یکبار هم به فکر نگاهکردن به چهرۀ بزرگی سنگی نیفتاده بودند، مدتها وقتشان را صرف چشمدوختن به آن میکردند تا بدانند که ژنرال بلاداند تاندر چه شکلی است.
روز جشن بزرگ، ارنست و همۀ اهالی دره، کارشان را رها کردند و به مکانی رفتند که ضیافت در آنجا ترتیب داده شده بود. ارنست وقتی نزدیک شد، صدای عالیجناب «دکتر بتل بلاست» (۵) را شنید که از میز شام تعریف میکرد و برای سلامتی ژنرال صلحدوست، که همه به افتخار او گرد آمده بودند، دست به دعا برداشته بود. میز در فضای باز قرار داشت که درختان جنگلی گرداگرد آن را فرا گرفته بود، اما چشمانداز چهرۀ بزرگ سنگی از شرق دیده میشد. بر فراز صندلی ژنرال که یادگاری از واشنگتن بود، طاقی از شاخههای سبز غان (۶) ساخته و بالای آن پرچم کشور را نصب کرده بودند که ژنرال، پیروزیهایش را زیر لوای آن به دست آورده بود. دوستمان ارنست، روی پنجۀ پا بلند شد تا نگاهی به میهمان نامآور بیندازد، اما مردم دور میز ازدحام کرده بودند و میخواستند سخنرانی ژنرال را بشنوند. آنها تشنۀ کلامی از سوی ژنرال بودند. گروهی داوطلب که وظیفۀ نگهبانی را به عهده داشتند، سرنیزههاشان را به شکل ظالمانهای در تن اشخاصی که بهعمد ساکت بودند، فرو میکردند. ارنست چون محجوب بود، به گوشهای رانده شده بود و از آنجا چهرۀ بلاداند تاندر را که گویی هنوز در میدانهای نبرد میدرخشید، نمیتوانست خوب ببیند. برای تسلیدادن خود رو به چهرۀ بزرگ سنگی کرد که مانند دوستی وفادار و قدیمی او را نگاه میکرد و لبخند میزد. در ضمن گفتههای اشخاص مختلف را که سیمای ژنرال را با چهرۀ سنگی مقایسه میکردند، میشنید.
یکی از مردان با خوشحالی فریاد زد: «با هم مو نمیزنند!».
دیگری گفت: «شباهتشان عجیب است!».
سومی فریاد زد: «شبیه؟ من میگویم تصویر فرماندۀ پیر، روی یکآینۀ بزرگ افتاده است. شک ندارم که او بزرگترین شخصیت همۀ دورانهاست».
سپس هرسه با هم فریاد بلندی کشیدند که به جمع سرایت کرد و به غرشی متشکل از هزارانصدا تبدیل شد و کیلومترها در میان کوهستان پیچید و این گمان را به وجود آورد که چهرۀ بزرگ سنگی، نفس رعدآسای خود را درون این فریاد جاری ساخته است. تمام این نکات و این شیفتگی عمومی، علاقۀ دوست ما را برانگیخت. دیگر به این فکر نبود که چرا چهرۀ سنگی سرانجام مشابه انسانی خود را یافته است. درست است که ارنست فکر میکرد، شخصی که این همه منتظرش بودند، آدمی صلحدوست و خردمند و نیکوکار خواهد بود که موجب شادی مردم میشود، ولی به خاطر سادهدلی عقیده داشت که پروردگار، خود روشی را برای رستگاری نوع انسان برمیگزیند و شاید فکر میکرد که حکمت الهی، این مهم را بر عهدۀ کهنهسربازی با شمشیر خونین گذاشته است و این کار را شایسته میبیند.
جمعیت، فریاد میزد: «ژنرال؛ ژنرال؛ ساکت! بلاداند تاندر میخواهد سخنرانی کند».
پس از جمعشدن سفره و نوشیدن بهسلامتی ژنرال، او در میان هلهلۀ مردم برخاست تا از آنان تشکر کند. ارنست وی را دید. بر فراز شانۀ جمعیت در میان شاخههای سبز برگهای غان، سردوشیهای درخشان و یقۀ یراقدوزیشدۀ ژنرال دیده میشد. پرچم، گویی برای سایهانداختن روی ژنرال سر به زیر افکنده بود. در همین حال، چشمانداز چهرۀ بزرگ سنگی نیز از میان جنگل نمایان بود! آیا این دو بهراستی شبیه هم بودند؟ افسوس که ارنست نمیتوانست تشخیص دهد. به سیمای زخمخورده از جنگ و باد و باران ژنرال ـکه نشانۀ صلابت بودـ مینگریست، اما در آن اثری از فرزانگی و انساندوستی نبود. چهرۀ بزرگ سنگی اگر میخواست نگاه عبوس و فرماندهوار او را تقلید کند، باز هم ملایمت ویژهاش آن را اعتدال میبخشید.
ارنست در دل، آهی کشید و از جمعیت کناره گرفت و با خود اندیشید: «نه! او آنکه منتظرش بودیم، نیست. آیا جهان باید بیشتر از اینها چشم به راه بماند؟».
وقتی که ابرها در دوردست کوهستان متراکم میگشت، هیأت هراسانگیز چهرۀ بزرگ سنگی دیده میشد. هراسانگیز اما مهربان، گویی فرشتهای مقتدر در میان تپهها، خود را با جامۀ طلایی و ارغوانی ابرها مستور ساخته و نشسته است. باورکردنش برای ارنست سخت بود، ولی لبخندی درخشان بیآنکه لبهای چهرۀ سنگی از هم تکان بخورد، سرتاسر چهرهاش را روشن کرده بود. این شاید اثر آفتاب غروب، بر روی مه رقیق پراکنده در فضا بود که میان او و چهرۀ بزرگ سنگی قرار گرفته بود، اما مثل همیشه سیمای دوست حیرتآورش به او امید داد که امیدواریاش هیچگاه بیهوده نبوده است.
قلبش به او میگفت: «نترس ارنست، نترس، میآید.» و انگار چهرۀ بزرگ سنگی بود که به او امید میداد.
سالهای زیادی به سرعت و آسودگی گذشت. ارنست هنوز در درۀ زادگاهش اقامت داشت و اکنون مردی میانسال شده بود. اندکی در میان مردم شناخته شده بود. مانند گذشته، هنوز برای نان شبش کار میکرد و همان مرد سادهدل همیشگی بود.
همیشه در حال تأمل و تفکر بود و بهترین ساعات عمرش را در راه آرزوهای غیرمادی و خوب برای انسان نهاده بود. طوری که بهنظر میرسید با فرشتگان در ارتباط است و ناخودآگاه بخشی از دانستههای آنان را کسب کرده است. نیکوکاری او چون جریان رودی آرام در مسیر خود آبادیهای بسیار به وجود آورده بود. روزی نمیگذشت که جهان در سایۀ زندگی این مرد متواضع بهتر نشود. هیچگاه از راه راست خارج نشد و همیشه دعای خیرش شامل حال همسایگانش بود. بااختیار به یکواعظ بدل شده بود. پاکی و سادگی والای اندیشههای او در اعمال نیکش که در سکوت از او سر میزد، شکل میگرفت. وعظهایش نیز همینگونه بود. حقایقی را که بیان میکرد بر زندگی شنوندگانش تأثیر میگذاشت و آن را شکل میداد. شنوندههایش هرگز انتظار نداشتند که همسایه و دوست نزدیکشان چیزی بیش از مردی معمولی باشد و این انتظار در خود ارنست کمتر از آنان بود، ولی اندیشههایی که تاکنون هیچانسانی به گفتن لب نگشوده بود، خودبهخود مثل زمزمۀ جویبار از دهان وی بیرون میآمد.
وقتی شور و شوق مردم فرو نشست. طولی نکشید که متوجه اشتباه خود شدند و پذیرفتند که سیمای آرام کوهستان، شباهتی به ژنرال بلاداند تاندر ندارد. بهتازگی اخبار روزنامه ها حکایت از این داشت که چهرۀ بزرگ سنگی همتای خود را در سیاستمداری برجسته یافته است و او نیز همچون آقای گدرگولد و بلاداند تاندر از اهالی دره است که سالها پیش زادگاهش را ترک گفته و سیاست پیشه کرده است. او نه ثروت گدرگولد و نه شمشیر ژنرال را داشت، اما قدرت خطابهاش اقتدار او را از هر دوی آنان بیشتر میکرد. سخنور عجیبی بود که هرچه میخواست، میتوانست به شنوندگانش القا کند. او قدرت داشت با بیان عجیبش درست را نادرست بنماید و نادرست را درست جلوه دهد. او میتوانست به یکدم چنان مه غلیظی به وجود آورد که روز روشن تار شود. زبانش ابزار سحر بود. گاه مانند رعد میغرید و گاه نوای دلنشینترین موسیقیها از آن مترنم بود. شیپور جنگ بود و ترانۀ صلح.
چنین مینمود که صمیمیتی در آن است، درحالیکه چنین نبود. بهراستی که مردی شگفتانگیز بود. قدرت سخنوریاش موفقیتهای بسیار برایش به ارمغان آورد. خطابههای او در تالارها و دربار شاهان و شاهزادگان او را در سرتاسر جهان مشهور کرده بود. آنقدر که هموطنانش او را به ریاستجمهوری برگزیدند. از زمانی که به شهرت رسید، طرفدارانش، شباهت او و چهره بزرگ سنگی را کشف کردند و تا آنجا پیش رفتند که نام استونی فیز (7) را برای او برگزیدند. فکر میکردند این نام بر وجهۀ سیاسی او خواهد افزود؛ چراکه مانند پاپ هیچکس بدون داشتن نامی دیگر نمیتواند رئیسجمهور شود.
در آن هنگام که دوستان استونی فیز، نهایت تلاش خود را برای رئیسجمهورشدن او انجام میدادند، سفری به زادگاهش کرد. البته هدفش دیدار همشهریهایش بود و به تأثیر سفر بر روی انتخابات نمیاندیشید و به آن اهمیت نمیداد. برای رسیدن سیاستمدار نامی، تدارکات باشکوهی دیده بودند. پیشاپیش گروهی از مردان، سواره برای ملاقات وی رهسپار مرزهای ایالت شدند. همه دست از کار و زندگی کشیدند و کنار جاده جمع شدند تا نظارهگر عبور وی باشند. ارنست نیز در میان آنان بود، همانگونه که دیدیم چندبار پیش از این ناامید شده بود، اما طبیعت امیدوار و پراعتمادی داشت و همیشه حاضر بود هرچیز را که خوب و زیبا بهنظر میرسد، باور کند. دریچۀ قلبش را باز نگاه میداشت و مطمئن بود که از بالا الهام خواهد گرفت. اکنون بار دیگر پیش رفت تا همتای چهرۀ بزرگ سنگی را ببیند. دستۀ سوار در مسیر جاده با تکبر پیش میآمد و در اثر برخورد سم اسبان با جاده، ابر غلیظ و متراکمی از خاک بلند شده بود و منظرۀ گوشۀ کوهستان را کاملاً از دید ارنست پنهان کرده بود. تمام مردان بزرگ محل بر پشت اسبان بودند، افسران با اونیفورم نظامی، اعضای کنگره، کلانتر شهر، سردبیران روزنامهها و بسیاری از کشاورزان نیز اسبهای بیمارشان را سوار شده و لباسهای پلوخوریشان را پوشیده بودند. بهراستی منظرۀ درخشانی بود. بهخصوص پرچمهای بسیاری بر فراز دستۀ سوار، جلوه میفروخت و روی بعضی از آنها تصاویر زیبای سیاستمدار و چهرۀ بزرگ سنگی نقش بود که مثل دو برادر به هم لبخند میزدند. اگر به تصاویر اعتماد میشد، شباهت دو جانبه حیرتانگیز بود. طنین آهنگ دستهای از نوازندهها که حاضر بودند، در کوه میپیچید و نغمههای روحافزا و هیجانانگیزی در میان تپهماهورها پخش میشد. گویی هرگوشۀ دره برای خوشآمدگویی به این میهمان متشخص، زبان باز کرده است. مؤثرترین قسمت آنجا بود که صخرۀ کوهستان دور افتاده، این موسیقی را منعکس میکرد. بهنظر میرسید چهرۀ بزرگ سنگی با علم به ظهور مرد، خود رهبری سرودخوانان را بر عهده گرفته است.
در این اثنا مردم کلاه خود را به هوا پرتاب میکردند و با شوق فریاد میزدند. قلب ارنست از شوق لبریز شد، او نیز کلاهش را به هوا پرتاب کرد و با آخرین توان فریاد زد: «زنده باد مرد بزرگ! زنده باد استونی فیز!»، اما هنوز او را ندیده بود.
کسانی که نزدیک ارنست ایستاده بودند، فریاد زدند: «ببین آنجاست! آنجا! آنجا! استونی فیز را ببین، بعد هم نگاهی به مرد پیر کوهستان بینداز. انگار دوقلو هستند، نه؟».
در میان صفوف ملتزمین، درشکۀ روبازی که چهار اسب آن را میکشید، نزدیک شد که سیاستمدار نامی، استونی فیز، با سر بزرگ، بدون کلاه در آن نشسته بود.
یکی از همسایههای ارنست گفت: «اقرار کن که چهرۀ بزرگ سنگی سرانجام همتای خود را یافت».
ارنست در نگاه نخست، تصور کرد که میان چهرۀ قدیمی آشنا در گوشۀ کوهستان و سیمای استونی فیز که درون درشکه لبخندزنان سلام میداد، شباهتی هست. پیشانی بلند استونی فیز و دیگر اعضای صورتش در قدرت و جسارت، انگار قصد رقابت با چهرۀ بزرگ سنگی را داشت، اما چیزی کم بود و آن علو طبع و شکوهی بود که از همدردی ژرف او حکایت میکرد و چهرۀ بزرگ کوهستان را روشنی میبخشید و جسم سنگ خاره را روح میداد. چیزی از همان نخست جایش خالی بود یا رخت بربسته بود. برای همین چشمهای سیاستمدار پیر، اندوهگین مینمود. اندوه کودکی که با بزرگشدن بازیچههایش را از دست میدهد یا مردی با تواناییهای بسیار و اهداف کوچک که زندگی او علیرغم تمام تواناییهایش، تهی و بیهوده است.
همسایۀ ارنست با آرنج به پهلوی او زد و او را به دادن پاسخ برانگیخت: «اقرار کن! بگو! آیا این همان همتای مرد پیر کوهستان نیست؟».
ارنست بیپرده گفت: «نه! من که شباهتی نمیبینم».
همسایه گفت: «پس بدا به حال چهرۀ بزرگ سنگی!» و برای استونی فیز ابراز احساسات کرد.
ارنست افسردهحال بازگشت؛ زیرا دیدن مردی که بتواند پیشگویی را به واقعیت درآورد و نخواهد چنین کند، بزرگترین غمها بود. دستۀ سوار، پرچمداران، نوازندهها و درشکه، در میان سروصدای انبوه مردم به سرعت گذشتند و با فرونشستن گرد و خاک، چهرۀ بزرگ سنگی باشکوه چندهزارساله، خود بار دیگر نمایان شد.
بهنظر میرسید که لبهای مهربان چنین میگویند: «اینک منم، ارنست! بیش از تو منتظر بودهام و هنوز خسته نیستم. نترس. او خواهد آمد».
سالها با عجله پیش میرفتند و در گذر پرشتاب خود پا جای پای هم مینهادند. اینک موهای سپید بر سر ارنست روییده بودند. بر پیشانیش چینهایی که احترام برمیانگیخت و روی گونهها، شیارهای عمیق پدید میآوردند. پیر شده بود، اما نه به عبث. بیشتر از موهای سپید سرش، افکار هوشمندانه داشت. چینها و شیارهای صورتش کتیبهای بود که زمان آن را نگاشته و شرح حکمتی را بر آن آورده بود که محک زندگی بر آن خورده بود. ارنست دیگر گمنام نبود. بیهیچکوشش و ناخواسته به شهرتی دست یافته بود که بسیار آرزویش را داشتند. او در دنیای بزرگ آن سوی دره ـجایی که به آرامش منزل داشتـ مشهور گشت. اساتید دانشگاهها و دولتمردان، از نقاط دور برای دیدار و گفتگو با ارنست میآمدند و همهجا میگفتند که طرز فکر این روستایی ساده با دیگران فرق میکند و اندیشههایش را نه از کتاب که از منبعی والاتر کسب میکند، گویی با آرامش خاطر و بصیرت، با فرشتگان چون دوستان همیشگی خود مراوده دارد. ارنست با اخلاص کامل که از کودکی ویژۀ شخصیتش بود، همۀ دیدارکنندگان را اعم از دانشمند و سیاستمدار میپذیرفت و آزادانه از هرچیزی که در قلب خود و آنان نهفته بود، سخن میگفت. چهرهاش هنگام گفتوگو، مهربان میشد و مانند روشنایی ملایم غروب میدرخشید. میهمانان هنگام بازگشت، درحالیکه از غنای گفتههای او در خود فرو رفته بودند، سر راه به تماشای چهرۀ بزرگ سنگی میایستادند و با خود فکر میکردند که شبیه او را دیدهاند. کجا؟ به یاد نمیآوردند.
خدای مهربان در آن هنگام که ارنست پیر شده بود، شاعری جدید به زمین هدیه کرد. او از اهالی دره بود، اما بیشتر عمر خود را دور از این ناحیۀ رمانتیک گذرانده و موسیقی دلنشین خود را در میان هیاهو و شلوغی شهرها ریخته بود، هرچند کوههای مألوف کودکیاش با قلههای برفی، اثر خود را در فضای پاک شعرش به جا گذاشته بودند.
شاعر، چهرۀ بزرگ سنگی را هیچگاه فراموش نکرده بود و برای تجلیل از وی چکامهای چنان بزرگ سرود که باید با لبان خود وی خوانده میشد. میتوان گفت این نابغه با عطایای شگفتانگیز از بهشت آمده بود. اگر کوهی را میسرود، چشمان انسان، موقعیت با شکوه آن را تشخیص میداد و به سوی قله، جایی که هرگز تصورش را نمیکرد، اوج میگرفت. اگر دریاچهای دوستداشتنی موضوع شعرش قرار میگرفت تبسمی آسمانی بر روی آن افکنده میشد که تا ابد بر سطح آن بدرخشد و اگر دریای کهن پهناور، موضوع شعرش بود، ژرفای بیکران و اعماق دهشتبار آن به شعر او شور میریخت.
وقتی همنوعان، موضوع شعرش قرار میگرفتند، تأثیرش کم و نازیبا نبود. مرد و زن و کودکی که در گذر از جادۀ زندگی به خاک آلوده بودند، هنگامی که در برابر دیدگان پاک شاعر قرار میگرفتند، ستوده میشدند. او حلقههای طلایی زنجیری بلند را نشان میداد که با پیوندی ملکوتی بههم پیوسته بود و آنان را با آشکارساختن ویژگیهای نهان آسمانیشان، شایستۀ این پیوند میکرد.
کمال مطلوب شاعر، این راستترین حقایق بود و ترانههای این شاعر سرانجام به دست ارنست نیز رسید. پس از پایان کار روزانه، روی نیمکت مقابل خانهاش مینشست و با نگاهکردن به چهرۀ بزرگ سنگی، در حال استراحت و اندیشه، اشعار او را میخواند. اکنون خواندن قطعهای روحش را لرزاند و چشمانش را به سوی چهرۀ بزرگ، که با مهربانی میدرخشید، بالا آورد و خطاب به چهرۀ بزرگ سنگی نجوا کرد: «ای دوست بزرگ من، آیا این مرد شایستۀ آن نیست که به تو شبیه باشد؟». سیما تبسمی کرد، بیآنکه پاسخی دهد.
گرچه شاعر دور از آنجا ساکن بود، با این همه چیزهای زیادی از ارنست شنیده و دربارۀ شخصیت وی بسیار اندیشیده بود. پس شایسته بود به ملاقات این مرد برود که حکمت خودآموختهاش، دست در دست سادگی پرشرافت زندگیاش پیش رفته بود. یکصبح تابستان سوار قطار شد و عصر هنگام، در فاصلهای نهچندان دور از کلبۀ ارنست پیاده شد. هتل بزرگ که سابقاً قصر آقای گدرگولد بود، در همان نزدیکی بود، اما شاعر بیدرنگ درحالیکه کیفدستی اش را میکشید، سراغ خانۀ ارنست را گرفت و تصمیم گرفت که میهمان او شود.
هنگامی که نزدیک در رسید، پیرمرد را یافت که کتابی در دست گرفته بود و به تناوب درحالیکه انگشتش را لای صفحات کتاب میگذاشته، میخواند و چهرۀ بزرگ سنگی را با عشق مینگریست.
شاعر گفت : «عصر بخیر، میتوانید امشب به یکمسافر جا بدهید؟».
ارنست پاسخ داد: «با کمال میل» و سپس لبخندزنان افزود: «به نظرم چهرۀ بزرگ سنگی نسبت به هیچبیگانهای تا این حد لطف نداشته است».
شاعر با ادیبان و خردمندان بسیار معاشرت داشت، اما پیش از این به مردی چون ارنست برنخورده بود که احساسات و افکارش با چنین آزادی طبیعی جاری شود و با بیان سادۀ خود حقایق بزرگ را مأنوس کند. ظاهراً همانطور که بارها گفته شد، فرشتگان، همپای وی در مزارع کار میکردند و چون دوستی با او کنار آتش مینشستند و او طرز فکر والای آنان را فرا گرفته بود و با بیانی ساده و شیرین و فریبنده عرضه میداشت. شاعر در اندیشه بود .
ارنست از تصورات زندۀ شاعر که از ذهنش به بیرون تراوش میکرد و تمامی فضای اطراف را با اشکال زیبا در یکزمان شاد و افسرده میکرد، متأثر و هیجانزده شد. همدلی این دو مرد آنان را به احساسی ژرف میکشاند که هیچکدام در تنهایی به آن دست نیافته بودند. افکارشان در هماهنگی با هم موسیقی دلنشینی میساخت که هیچیک نمیتوانستند تمامی آن را به خود نسبت دهند یا وجه تمایزی میان سهم خود و دیگری قائل شوند.
ارنست درحالیکه به سخنان شاعر گوش سپرده بود، تصور کرد که چهرۀ بزرگ سنگی نیز برای گوشدادن، به پیش خم شده است. با اشتیاق به چشمان فروزندۀ شاعر چشم دوخت.
ارنست گفت: «کیستی تو، ای میهمانی که چنین عجیب به من هدیه شدهای؟».
شاعر، انگشت بر روی کتابی که ارنست خوانده بود، گذاشت و گفت: «این شعرها را خواندهای، پس مرا میشناسی، آنها را من گفتهام».
ارنست با اشتیاق فراوان چهرۀ شاعر را بازجست، سپس رو به سوی چهرۀ بزرگ سنگی کرد و باز با حالتی مردد چهرهاش را به سوی میهمان گرداند. سرش را تکان داد، پایین انداخت و آهی کشید.
شاعر پرسید: «چرا افسردهاید؟»
ارنست در پاسخ گفت: «زیرا تمام زندگیام را در آرزوی برآوردهشدن پیشگویی ماندهام. اشعار شما را که خواندم، امید داشتم آن شخص شما باشید».
شاعر لبخند ملایمی بر لب آورد و گفت: «امیدوار بودید که مرا شبیه چهرۀ بزرگ سنگی بیابید، ولی از من هم مثل گلدرگولد و بلاداندتاندر و استونی فیز ناامید شدهاید. بله ارنست، سرنوشت من این است. باید نام مرا به این سهنام مشهور اضافه کنید و بپذیرید که این بار هم آرزویتان نقش برآبشده؛ زیرا شایسته نیستم که شبیه تصویر لطیف و والا و باشکوه او باشم».
ارنست به کتاب اشاره کرد و پرسید:
«چرا؟ مگر افکار این کتاب آسمانی نیست؟»
شاعر پاسخ داد: «آنها منشاء آسمانی دارند. پژواک دور سرودهای بهشتی را در آنها میتوان شنید. ارنست عزیز، اما زندگی من با افکارم هماهنگی ندارد. رؤیاهای بزرگی دارم، اما فقط رؤیایند و بس؛ زیرا من ـبه انتخاب خودـ در میان واقعیتهای پست زیستهام. جرأت ندارم بگویم که حتی گاهی به شکوه و زیبایی و خوبی که در شعرهایم ادعای آن را دارم و در طبیعت و زندگانی انسانها بدیهی است، ایمان ندارم. آنگاه شما جویندۀ پاک خوبی و حقیقت، امیدوارید مرا شبیه آن چهرۀ الهی بیابید؟».
شاعر غمگینانه صحبت میکرد و اشک دیدگان او و ارنست را تار کرده بود.
تنگ غروب، ارنست طبق رسم همیشگی در هوای آزاد برای اهالی سخنرانی میکرد. دست در دست شاعر، صحبتکنان عازم مکان معهود شدند. برآمدگی کوچکی در میان تپهها و در پس آن صخرهای خاکستریرنگ قرار داشت. نمای عبوس آن با برگهای زیبای پیچکها، جلوهای یافته بود که چون دیوار صخرۀ برهنه را پوشانده و گلهایشان را از گوشههای ناهموار آن آویخته بودند. اندکی بالاتر از سطح زمین در میان دیوار مزین به گل و گیاه، فرورفتگی بزرگی بود که اندام سخنران برای حرکاتی که خودبهخود بر اثر اندیشههای جدی و هیجانات اصیل حادث میشود، آزادی کافی داشت. ارنست از این سکوی طبیعی وعظ بالا رفت و نگاه مهربان و آشنای خود را بر حضار انداخت که به دلخواه خود روی چمن ایستاده یا نشسته بودند. آفتاب غروب، اریب بر رویشان میافتاد و نشاط ملایمش را با وقار بیشۀ درختان کهنسال میآمیخت و پرتو طلاییرنگش در میان شاخوبرگ آن متوقف میشد. سیمای مهربان چهرۀ بزرگ سنگی نیز از سوی دیگر با همان نشاط آمیختهبهوقار دیده میشد.
ارنست برای مردم از آنچه در دل و ذهن خود داشت، سخن راند. جملاتش مؤثر بود؛ زیرا از دلش برمیخاست. اندیشههایش عمیق و واقعی بود؛ چرا که با زندگی همیشگیاش هماهنگ بود. کلمات محض را ادا نمیکرد. آن کلمات زندگی بود؛ زیرا زندگی توام با کردار نیک و عشق مقدس به آن آمیخته بود. مرواریدهای پاک و گرانبها در آن داروی باارزش حل شده بود. شاعر هنگام گوشدادن، احساس کرد که وجود و شخصیت ارنست از شعرهایی که خود سروده، شریفترند. درحالیکه چشمانش از اشک میدرخشید با احترام مرد ارجمند را نگریست و با خود گفت:
«هرگز سیمایی اینچنین، شایستۀ پیشگویی نبوده است، دانا به مانند آن سیمای متفکر و مهربان، با موهای سپید».
در دوردست، زیر پرتو طلاییرنگ آفتاب غروب، چهرۀ بزرگ سنگی با مه سپید بر گرداگرد آن، همچون موهای سپید ابروان ارنست به وضوح دیده میشد. نگاه پر از نیکی وی دنیا را مورد تفقد قرار میداد.
چهرۀ ارنست در این هنگام، هماهنگ با اندیشهای که بیانش میکرد، حالتی باشکوه و خیرخواهانه به خود گرفت. شاعر بیاختیار دستهایش را بالا آورد و گفت: «نگاه کنید! نگاه کنید! ارنست همان نمود چهرۀ بزرگ سنگی است».
آنگاه همۀ مردم دیدند که سخن شاعر ژرفبین درست است. پیشگویی به حقیقت پیوسته بود، اما ارنست با تمامکردن آنچه میخواست بگوید، دست شاعر را گرفت و آرام رهسپار خانه گشت. هنوز امیدوار بود که شخصی خردمندتر و شایستهتر از خود بهزودی ظهور کند و شبیه چهرۀ بزرگ سنگی باشد.
اـ The Great stensFace
٢ـ کسی که طلا گرد میآورد. Gather gold
٣ـ کسی که سکههای مسی میپراکند .Scatter Copper
۴ـ خون و تندر. Blood and tander
۵ـ به معنای شیپور جنگ. Bttle blast
۶ـ برگ غان، نشان افتخار است.
۷ـ سیمای سنگی. Stony Phiz