«کیومرث عباسی قصری» از شاعران نامآشنای شعر انقلاب است که در بیست و دوم آبانماه 1320 خورشیدی دیده به جهان گشوده است. مادر او کرمانشاهی و پدرش از خاندان باوندپورها بود و خود در شهر شیرینپرور قصر شیرین بالیده است. قصری خود میگوید: «پدرم که در ژاندارمری قصر شیرین خدمت میکرد، از آنجا که روستازاده بود و به کار کشاورزی علاقهمند، در یکی از روستاهای قصر شیرین به نام «قلعه سبزی» کشاورزی هم میکرد. بنابراین من هم «شهری» بار آمدم، هم «روستایی». زیرا هم در قصر شیرین خانه و زندگی داشتیم و هم در روستای قلعه سبزی. ایام تحصیل را در شهر بودم و تابستانها را در روستا میگذراندم . در ضمن مکتب دیده هم هستم و پیش از دبستان، یکسال به مکتبخانه رفتهام». قصری بروز استعداد شاعری خود را مدیون پیرمرد کفاشی به نام عموفرج میداند که مغازهاش پاتوق شعرای بزرگی مثل بهزاد کرمانشاهی و کریم تمکین بوده است.
از او اشعار بسیاری به زبان فارسی و کردی تا کنون منتشر شده است که از آخرین آنها باید به مجموعهای نفیس از غزل های کُردی او اشاره کرد که با عنوان «حسن ختام» و به اهتمام انتشارات صبح روشن در سال 86 منتشر شده است. آثار چاپ شدة دیگر استاد قصری عبارتاند از: «آیههای زمینی آواز»، گزیدة ادبیات معاصر شماره 40 شامل 50 غزل که چند بار تجدید چاپ شده و...
شعرهای آیینی و اشعار عاشورایی قصری که زمزمة بسیاری از عاشقان حسینی است، بخش دیگری از فعالیتهای ادبی او را تشکیل میدهد. همچنین ایشان در زمینة عروض نیز تحقیقی با عنوان «عروض فارسی به زحافات نیازی ندارد» انجام دادهاند که در دست چاپ است.
پیش از این در کنگرة پانزدهم شعر دفاع مقدس که در شهر کرمانشاه برگزار شد، از کیومرث عباسی قصری تجلیل شده است.
1
از غم جان نیست گر بر دار می پیچم به خویش
بر سر گفتارحق، چون مار می پیچم به خویش
همچو فریادی که خیزد از گلوی کوهسار
در طنین درهم تکرار می پیچم به خویش
تارتارم همچو تاری زخمه ی غم خورده است
هرکه ازغم دم زند من زار می پیچم به خویش
بستر راحت نمی سازد به طبع سرکشم
گردبادم در ره هموار می پیچم به خویش
همچو پیچک برگ برگم عاشق آزادگی است
هر کجا سروی است پیچک وار می پیچم به خویش
باغبان-رشکم، خیال بلبلی گر سایه وار
بگذرد از خاطر گلزار، می پیچم به خویش
من کجا و وصل این خورشیدسیمایان کجا
نازک اندیشم چو مو، از نار می پیچم به خویش
گوهر معنی به آسانی نمی آید به دست
بر سر هر نکته ای صد بار می پیچم به خویش
"قصری"از بس با زبان خامه کردم گفتگو
گاه اظهارسخن چون مار می پیچم به خویش
2
چون نسوزم پا به پای نخلهای سوخته
آشنا سوزد به پای آشنای سوخته
وقتی آن شب آسمان آتش به روی ما گشود
نخلها ماندند و این بیدست و پای سوخته
نایمان مانند نای نازک نیها گرفت
بس که نالیدیم شبها با صدای سوخته
داد ما را بعد از این با دیده میباید شنید
نیست غیر از دود دل، فریاد نای سوخته
چشم امیدی به «الوند» و «فرات» و «دجله» نیست
تشنه باید سوخت در این کربلای سوخته
هیچ کس چون من نمیداند چه معنی میدهد
در هوا پیچیدن بوی حنای سوخته
قصر شیرین من ای «قصری»، عروس غرب بود
حجلههایش بودهاند این نخلهای سوخته
3
نه در چاهم نه در زندان، خجل از بودن خویشم
خودم هم یوسفم، هم قاصد پیراهن خویشم
ز دستم دشمنی هم بر نمیآید مگر با خود
برای دشمنانم دوست هستم، دشمن خویشم
تو هم جز دست بستن بر نیامد کاری از دستت
شکستی دستم و انداختی بر گردن خویشم
نه تنها رو به خورشیدم دری از غیب نگشودی
به مشتی گل نمودی ناامید از روزن خویشم
سزایم هر چه باشد خواری غربت نمیباشد
بسوزانم ولی در کورههای میهن خویشم
قناری جز غزلخوانی ندارد هیچ تقصیری
به جرم دیگری بیرون مکن از گلشن خویشم
اگر خوارم نمیخواهی چرا سرگشتهام داری
چو گردابی که گرداند چو خس پیرامن خویشم
چنان از یاد خویشم بردهای کایینه هم دیگر
نمیآرد به یاد خویشتن با دیدن خویشم
نماند از قصر شیرینم به جز نامی به جا«قصری»
مگر غربت به تلخی پرورد در دامن خویشم
4
من نای هفت بندم و تو نایی منی
من کیستم،تو مایهء گویایی منی
ای در هجوم حادثه سنگ صبور من
در اوج اضطراب،شکیبایی منی
شبها به لایلای تو چشمم رود به خواب
افسانهء نگفتهء نیمایی منی
من قبلهام جداست ز هر عاشقی و تو
تنها خدای معبد رؤیایی منی
ای مرده ریگ کهنهء از نو عزیزتر
میراث پر دقایق آبایی منی
مفتت نبردهام که به مفتی ببازمت
ای شعر،ای شعور،تو دارایی منی
«قصری»چه صیغهای است که نازد به نام خویش
تو آیه آیه، مایهء مانایی منی
5
پاسخي مردانه به غزل سيمين با مطلع «شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد!»
شلوار تا خورده دارد اما غم پا ندارد
هر كس ببيند ببيند باك از تماشا ندارد
شلوار تا خورده يعني از عشق پيشي گرفتن
شلوار تا خورده يعني پايي كه همتا ندارد
ما تاب ديدار او را از فرط خجلت نداريم
او را چه پروايي از ماست؟ عاشق كه پروا ندارد
برق رضا از نگاهش تابد چو خورشيد تابان
يعني كه تسليم محض است يعني كه حاشا ندارد
گاهي اگر خسته جان است از طعنه ي دوستان است
او انتظار نكوهش از آشنا را ندارد
پاهاي چالاك پيما بر هرزه پويان مبارك
عاشق نيازي به پاي چالاك پيما ندارد
شعرها از کیومرث عباسی قصری
گفتگوی کیومرث عباسی قصری را با کیهان فرهنگی در اینجا بخوانید
خاطرهای از کیومرث عباسی قصری را در اینجا بشنوید