شهرستان ادب به نقل از خبرگزاری مشرق: روابط و ضوابط شاید برای بزرگسالان از اهمیت فوقالعادهای برخوردار باشد، اما در دنیای کودکان نقض اینگونه ضوابط، زیاد هم معنادار بهنظر نمیرسد. ممکن است دست به اقدامهایی بزنند که وقتی بزرگ شدند میفهمند که چقدر آن مسئلۀ به ظاهر عادی، عجیبوغریب بوده است. درست مانند اتفاقهایی که در رمان «باغ خرمالو» رخ میدهد و شخصیتهای داستان با واقعۀ تاریخی مواجهه میشوند که اصلاً از اهمیت آن آگاه نیستند.
رمان نوجوان «باغ خرمالو» قصۀ کوچیک و دوست شفیقش حسینعلی است که در روستایی از توابع استان یزد زندگی میکنند. کوچیک که به گفتۀ خودش کوچکعلی است و روایت داستان از زبان اوست، تا پنجم را در ده بغلی درس خوانده است و حسینعلی رسماً بیسواد است، اما مغزش خیلی خوب کار میکند و در هیچ زمینهای کم نمیآورد.
دو نوجوان داستان در یکبازیگوشی کودکانه، گیر خانوادۀ بخشدار افتادهاند و در حال کتکخوردن هستند که با آمدن بار و وسایل بخشدار، خود را نجاتیافته میبینند. به هردوی آنها وعده داده میشود که به جای دستمزد، قاب خاتمی که در وسایل وجود دارد، داده شود و در عوض آنها در خالیکردن بار کمک کنند، اما در پایان میبینند که حسابی گول خوردهاند و چیزی جز کتک و تمسخر به دست نیاوردهاند. حسینعلی اصرار دارد که باید هرطورشده قاب خاتم را به دست بیاورند و در یکاقدام شبانه و خطرناک بالأخره قاب را به چنگ میآورند، اما میبینند که به جای تصویر منظره و کوه و... عکس رضاشاه روی آن نقش بسته است. حالا میمانند که با آن باید چه کار بکنند و اصلاً به چه دردشان خواهد خورد!
«با یکپردۀ کهنه که حسینعلی دور از چشم ننهاش از جلو پستو کند، روی عکس را پوشاندیم. بعد هم دو طرف قاب را گرفتیم و با چه تقلایی بردیم دم آسیاب شکسته. آنجا بنا شد نفری دهشاهی بگیریم و هرکی این پول را میداد، میتوانست بیاید تو آسیاب و بعد این که پرده را کنار زدیم، عکس شاه را میدید.
اولش چندتا بچه که آن دور و بر سرگرم بازی بودند، آمدند. بعد کمکم خبر به گوش دستۀ اصلی بچهها تو زمینهای خشک جلوی رودخانه رسید و ظهر نشده جلوی آسیاب شکسته، یکمحشر کبرایی شد که بیا و ببین. حسینعلی چون زورش بیشتر بود، دم در ایستاده بود. جمعیت را پسوپیش میکرد و پول میگرفت. من هم تو آسیاب، پای قاب خاتم ایستاده بودم و همچین که مشتری تو میآمد، پرده را از رویش کنار میزدم تا مردم، شاه را ببینند. جالب قضیه هم این بود که اکثر مردم روستا، حتی بزرگترها، تا حالا عکس رضاشاه را ندیده بودند. بچهمدرسهایها هم که دیده بودند، همان چندتا عکس کوچک و بیرنگوحال تو کتابهای درسی بود. حالا این وسط، زنها هم آمده بودند. چندتایی با بچههای نقنقوشان آمده بودند و همه هم میخواستند جلدی عکس شاه را ببیند و بروند دنبال نانپختن و جاروزدن و بقیۀ کارهای خانه».
(بخشی از کتاب ص 85)
آنها که در ماجرای قاب خاتم به سرانجام خوشی نرسیدهاند، با ننهکردی که مادر حسینعلی است، روانۀ باغ خرمالو در شهر میشوند. حالا دوتا بچۀ روستایی که برای هرگونه شیطنتی حاضر و آماده هستند و حتی به گفتۀ خودشان دعواکردن جزء تفریحهایشان است، میخواهند وارد شهر بشوند.
از طرفی رضاشاه در حال فرار است و هرلحظه از کنسولگری انگلیس خبر میآورند که هرچه زودتر باید از ایران برود و او شهربهشهر میرود تا به بندرعباس برسد، اما چه اتفاقی در انتظار شاه و شخصیتهای قصه است؟
رمان باغ خرمالو، روایتی نرم و شیرین دارد که آدمی دوست دارد با کوچیک و حسینعلی همپا شود و حتی کتکخوردنهایشان را بچشد. شخصیت این دو که در هیچامری کوتاه نمیآیند، صحنههای خندهداری را آفریده است. بازیگوشی و زبان درازشان هرچند که کار دستشان میدهد، اما در بعضی مواقع به نفعشان هم میشود.
یکی از چیزهای جالبی که نویسنده از این دو شخصیت ساخته است، این است که در هرحادثه و تصادفی دستی بر آتش دارند. هرچند که در آخر هرقضیهای خیلی موفق نیستند و انتهایش به ناکامی و کتک میرسد، اما هیچوقت هم از این ناکامی ناامید نمیشوند و باز هم به بازیگوشیهای کودکانۀ خود ادامه میدهند.
شخصیتهای فرعی داستان مثل ننهکردی یا آن فیضالله و خانوادۀ عجیبوغریبش هم دستبهدست هم میدهند تا شخصیتهای اصلی، خوب خودشان را بروز بدهند.
پختگی داستان علاوهبر شخصیتهای خوبش به فضاسازیهایی که از سبک زندگی مردم آن زمانه دارد، مربوط میشود. نویسنده هم فضای حاکم بر روستا و هم شهر را بهخوبی توصیف میکند.
باغ خرمالو هرچند کتابی است که تاریخ را هم در بر دارد، اما اصلاً روایتی کسلکننده ندارد و سراسر از صحنههایی است که هرچقدر هم جدی باشند، باز هم خنده را روی لب آدم میآورند و این از هنرمندی نویسنده است که توانسته تاریخ را در دل داستان شیرین خود جای دهد.