شهرستان ادب: «زینب بردبار» در تازهترین یادداشت خود، به بررسی رمان «برج ناز» اثر هادی حکیمیان پرداخته است. این یادداشت را در پروندهپرترۀ هادی حکیمیان با هم میخوانیم:
اگر بخواهم کتاب «برج ناز» را در یکترکیب معرفی کنم، باید بنویسم: آدمها و قصههایشان. «جودت» که مردی نویسنده و سودایی است، در اثر اخراج از اداره درگیر فقر میشود و همسر بداخلاقش، او و پسرشان را ترک میکند. پس از این ماجرا راوی در میان فامیل و آشنا میچرخد و از شخصیتی به شخصیت دیگر و از داستانی به داستان دیگری میرود. فصلها که هرکدام شرح ملاقات با یکی از نزدیکان راوی است، کوتاه هستند؛ گاهی 3 صفحه. در این فصلها آدمها طی گفتوگویی ماجرای زندگیشان را شرح میدهند و به این ترتیب آرامآرام جغرافیای انسانی حولوحوش جودت را میسازند. از اینرو فرم رمان بهسادگی با آوردن قضایا که یکی بعد از دیگری بهصورت علت و معلول رخ میدهند، ساخته نمیشود، بلکه داستان اطراف راوی و حتی گذشتۀ او را با انداختن نور موضعی به زندگی دیگران روشن میکند. اینجور روایتهای تکهتکه اغلب باعنوان مشهور و محبوب جریان سیال ذهن نامگذاری میشوند، اما برج ناز بههیچوجه سیال ذهن نیست. بااینحال میتوان با نشاندادن شباهت و تفاوتش با این ساختار، صورتبندی رمان موردنظر را کشف کرد.
در رمان جریان سیال ذهن، روایت گفتار و کردار شخصیت را با چیزهای زیادی میآمیزند. شخصیت برای خودش افکار، عقاید و احوالی دارد. نویسنده با رهجستن به ذهن اینجور شخصیتها به آن ابعاد میبخشد یا ابعاد آن را نشان میدهد، ولی وقتی پا را درون ذهن گذاشتیم بر مرکبی نشستهایم که در خط زمان و در سطح مکان بسیار افسارگسیخته است. از اینرو به بهانههای کوچکی مانند استشمام بو یا دیدن شی یا حضور در جایی، به زمانها و مکانهای متفاوتی پرتاب میشود. دشواری کار در این است که شخصیت در زمانها و مکانهای گوناگون غیر از گفتار و کردارش، واجد افکار و عقاید و احوالی است که توصیف میشوند. بههمینخاطر هم شخصیتها و هم روایت چنین داستانهایی تودرتو از آب درمیآیند، ولی برج ناز تخت است؛ یعنی برخلاف رمان سیال ذهن در سطحی تخت، پخش میشود. ما به درون ذهن راوی نمیرویم تا دیالوگها و افکار و عقاید و احوال، مخلوط شوند. در اینجا پای سفر در زمان نداریم و به جای آن گذشته نه بهصورتی داستانی، بلکه همچون خاطرهگویی، گلهگذاری، غیبت و بدگویی از دیگران تعریف میشوند. راوی برای تدارک بحرانی که درگیرش شده، مدام از جایی به جای دیگر میرود، به همهجا سر میزند و به هرطرف کشیده میشود، ولی اینجا ذهنی در کار نیست، فقط زندگی واقعی است که به خاطر دستپاچگی جودت کمی متراکم شده است.
بااینحال هیچچیز طوری نقل نمیشود که خط داستانی را از دور و بر جودت دور کند. با اینکه حکیمیان شیفتۀ تاریخ است، اما هروقت به غار بزرگ تاریک گذشته میرود، خیلیزود درست پس از لمسکردن ماجرایی برمیگردد؛ حتی وقتی قصهای دارد که مانند «ماجرای شیردادن زنی ایرانی به سگ کنسول انگلیسی» وسوسهکننده است. در هربازگویی موضوعی، فقط خطوط اصلی کشیده میشوند و پرداختش به شخصیتها بسیار مینیمالیستی است. انگار در حال خواندن رمانی سفری هستیم که مسافر آنها را میبیند و بدون درونکاوی میگذرد. با این تفاوت که در اینجا سفر روی خطی جغرافیای نیست، بلکه شخصیتها با همان تشریح سردستی نزدیک راوی میپلکند. درحقیقت ما در اینجا تصاویری اقتصادی داریم که روی سطحی تخت کنار هم قرار میگیرند. از اینرو میتوان این داستان را رمانی پازلی دانست.
پیرنگ داستان بسیار ساده است: مردی در مخمصه میافتد، دست و پاهایی میزند و سرانجام با خوششانسی به وضعی میرسد که هرچند نامتعادل است، اما به نحو امیدوارکنندهای سروسامان نسبی و موقتی دارد. بااینحال چنین موقعیتی بسیار واقعی است؛ زیرا واقعاً همیشه دور و بر ما پر از آدمها و ماجراهایی است که به سرانجام خود نرسیدهاند و مانند زندگی خود ما در تعلیقی آویزانند. بهواقع هم تعلیق در این داستان تا حد امکان، کمخون و نحیف است. هیچموقعیت نفسگیری نداریم و حتی وقتی نویسنده میگوید راوی به فکر خودکشی افتاد یا به زندان رفت، آنقدر سریع وارد قضیه میشود و از آن میگذرد که مخاطب سؤال میکند، اینجور چیزها مگر چقدر ارزش داستانی دارند؟
سرانجامهای قدرتمندی در کار نیست و حتی مرگ یکی از شخصیتها (حتی از سوی بازیگران قصه) بسیار عادی قلمداد میشود. درست همانطور که در زندگی واقعی بیشتر خبرهای مرگومیری که میشنویم نه سرانجام خاص آن شخص محسوب میشود و نه در زندگی ما مؤثر میافتد. فقط خبری کوتاه، تأملی نهچندان جدی و غمی خفیف و زودگذر را رقم میزند.
تنها چیزی که در همۀ قطعههای این پازل دنبال میشود، فراموشی، از میانرفتن و حرمان هستند. داستان از مجتمعهای نیمهساختهای شروع میشود که در جوار قبرستان سربرآورده، اما ساخته نشده و همیشه به بهانهای تعطیل است. جودت در یکی از همین آپارتمانهای بیبته زندگی میکند و باتوجه به ریشهدار بودنش این فقدان محله، خیلی توی ذوق میزند؛ مخصوصاً که آدمی اصیل است و به تاریخ علاقه دارد. نویسنده، همدمی ندارد و پس از اینکه همسر نامهربانش میرود، نمیتواند بهطورکامل وظایف پدری را انجام دهد. فامیلها و دوستان هم کمکی نمیکنند، اوج فقدان خانواده زمانی است که پدر جودت، او را بعد از مشاجرهای از ارث محروم میکند. از آن بدتر اینکه تاریخ شهر یزد در حال پوسیدن زیر رشد نامتوازن، وحشیانه و بیملاحظۀ شهر جدید است. جودت حتی در مواردی مجبور میشود با کسانی که دارند دخل اصالتهای شهر را درمیآورند، همکاری کند و از برادر بسازـبفروشش مدام قرض میگیرد. تنها موردی که میتوان آن را خوششانسی جودت دانست، با مداخلۀ نویسنده و همچون تصادفی در مسیر داستان رخ میدهد. بهاینترتیب فقدان طرح داستانی در مجموعهای از فقدانهایی که شخصیت اصلی را احاطه کرده، همپوشانی دارد؛ طوری که حتی اگر نتوانیم بگوییم تکنیک اصلی نویسنده است، باید بگوییم بههرحال باعث هماهنگی ساختاری میان محتوا و فرم رمان شده است. درنتیجه این هماهنگی، کل پازل چه از لحاظ چفتشدن قطعههایی که داستان را میسازند و چه از لحاظ انطباقی که مجموعۀ پازلها با بستر خود دارند، خوب جفتوجور شدهاند.